الان که دارم این پست رو مینویسم خیلی به خودم افتخار میکنم به خاطر اینکه این هفته چند تا کار مهم برای سلامتیم انجام دادم و طلسم یه کار رو شکستم. هفته پیش خیلی اتفاقی یکی از دوستان دبیرستانم رو پیدا کردم و باهم چت کردیم. توی دبیرستان خیلی باهم صمیمی بودیم. الان یه دختر دو سال و نیمه داره. خلاصه صحبت از سختی های بارداری و زایمان و اینا بود و گفت که بعد از زایمان هم ناچار شده صفراش رو دربیاره و هم فهمیده که که یه مشکلی در بخیه های سزارینش ایجاد شده و حالا هر شش ماه باید بره دکتر و داروی خاصی استفاده کنه تا پریود نشه و جالبه که هر دو تا مشکلش رو دکترها خیلی دیر متوجه شدن و درد داشته و به دکتر مراجعه میکرده و هی تشخیص های اشتباه میدادن براش.
بعد حالا باید اینجا در پرانتز بگم که من زمانی که زایمان کردم و داخل ریکاوری بودم،دکترم که از اتاق عمل اومده بود بیرون به احسان گفته بود که چسبندگی شدید جفت داشته ام و یه نمونه از جفت رو فرستاده پاتولوژی و بعدا بریم جوابش رو بگیریم. خب اون روزای اول بعد از زایمان که اصلا فرصت پیگیری نبود بعدش هم راستش من ترسیدم پیگیری کنم و بفهمم مشکل حادی دارم و با خودم گفتم ولش کن، حالا یه چیزی میشه دیگه.
با این دوستم که صحبت میکردم، بهش گفتم آره منم همچین مشکلی داشتم و دیگه نرفتم پیگیری کنم. کلی بهم گفت حتما پیگیری کن. خلاصه مجموعه ای از عوامل اعم از توصیه دوستم و اینکه دیدم اون دچار چه مشکلات حادی بعد از زایمان شده، فکر کردن به اینکه باید به خاطر گل پسر خیلی مواظب خودم باشم و البته درس های عزت نفس که دارم این روزا میخونم، باعث شد بالاخره همت کنم و برم دنبالش.
دوشنبه صبح زنگ زدم پاتولوژی بیمارستان آتیه و گفتم زمان زایمانم نمونه برداری شده و حالا جوابش رو میخوام. گفت جواب حاضره و باید حضوری بیلی بگیری. دیگه احسان که از سر کار اومد، بهش گفتم گل پسر رو نگه دار تا من برم آتیه و برگردم. اونم البته خیلی استرس داشت و دیگه قرار شد سه تایی باهم بریم. رفتم جواب رو گرفتم و البته در مسیر برگشت هم رفتیم کافه رئیس شعبه شهرک غرب (پاتوق ما در دوران بارداری) و یه کارامل ماکیاتو هم زدیم بر بدن.
جواب رو همون شب برای دکترم روی واتساپ فرستادم و برای زنداییم هم فرستادم که پرستاره. فردا صبح که بیدار شدم دیدم دکترم جواب داده که جفت اکرتا بوده و خدا رو شکر که به خیر گذشته و باید برای ویزیت بیای. دیگه کلی سرچ گردم و دیدم جفت اکرتا حتی خطر مرگ رو برای مادر باردار داره و خیلی برام جالبه که این همه میری دکتر و سونوگرافی و اینور و اونور و آخرش باید بگن خدا رو شکر که خطر از بیخ گوشت گذشته. خب اگه قرار بود بشینم خدا رو شکر گنم که خطر از بیخ گوشم گذشته پس چرا دیگه اینقدر برم دکتر. واقعا خیلی مسخره ست. دکتر من دکتر معروفی بود و من همه سونوگرافی های بارداری رو پیش شاکری انجام دادم که اونم خیلی معروفه و جالبه که هیچ کدوم این مساله رو که عملا با مرگ و زندگی انسان سر و کار داره متوجه نشدن.
خلاصه که واقعا وضعیت پزشکی افتصاح شده به نظرم. از اونور هم هر پزشکی رو میبینی توی اینستاکرام داره دلقک بازی درمیاره و هی دوره آموزشی میخواد بفروشه. مثلا یه متخصص اطفال بود میگفت من متخصص خواب نوزادان هستم و یه دوره تهیه کردم که ارزشش ده میلیونه و لی دارم پونصد تومن میفروشم و به خواب نوزاد کمک میکنه. منم خر شدم و خریدم (در کل زندگیم از هیچ خریدی به اندازه این خرید احساس حماقت نکردم) و کلش یه فایل یه ساعته بود که هشتاد درصدش این بود که خواب خیلی مهمه و باعث آرامش انسان میشه (به خدا در همبن حد کلیشه ای و چرت و پرت) و بیست درصد آخرش هم روش فربر بود که توضیح کاملتر و بهترش توی کتابها و اصلا توی اینرنت هست و تازه امروز رد هم شده. به خدا میخواستم براش کامنت بذارم و بگم تو عملا یک کلاهبرداری و حیف اون سوگند پزشگی که خوردی.
حالا از بجث اصلی دور نیفتم. این هفته بالاخره رفتم جواب پاتولوژی رو گرفتم و واقعا طلسم چهار ماهه رو شکستم. بعد هم تصمیم دارم شنبه زنگ بزنم به مطب دکترم و ببینم آیا آزمایش چکاپی رو که توی آبان برام نوشته میتونه دوباره بنویسه که الان برم آزمایش بدم؟
حالا در ادامه اینکه که باید این هفته رو هفته افتخار به خود برای پیگیری مسائل سلامتی نامگذاری کنم، دیروز هم رفتم دنبال کار دندونام. یه کلینیک نزدیک ما هست که با بیمه مون قرارداد داره و خیلی هم بزرگ و مجهزه. دیروز گل پسر رو سپردم به احسان و رفتم برای معاینه اولیه. اونجا دکتر معاینه کرد و opg هم گرفتم و دیدم وضعیت دندونام اونقدری که فکر میکردم فاجعه نبوده. گفت یه دندون پوسیدگی عمیق داره و شاید عصب کشی بخواد و دو سه تا پوسیدگی سطحی داره. واسه اون یکی که پوسیدگی عمیق داره یه وقت دو ساعته واسه اواسط بهمن داد که باز کنه و ببینه عصب کشی میخواد یا نه. حالا البته مرددم همینجا برم یا نه. نمیدونم چقدر کارشون خوبه. از این جهت که با بیمه قرارداد دارن و تقریبا رایگان میشه خوبه ولی خب نمیخوام به این دلیل، دندونام خراب بشه. حالا یه دکتر دیگه هم هست که چند سال پیش میرفتم پیشش و کارش بد نبود و البته با بیمه قرارداد نداشت و اکه بخوام برم اونجا باید بعدا مدارک رو بدم به اداره تا پولم رو بدن. نمیدونم چکار کنم. دندانپزشک خوب توی تهران میشناسید که خودتون از کارش راضی بودید؟
خلاصه که الان خیلی خوشحالم که این هفته چند تا کار مهم برای سلامتیم انجام دادم و واقعا این کارها با دست تنها بودنم که هر بار باید با احسان هزار جور هماهنگ کنم تا بتونم مثلا برم یه آزمایش بدم جای افتخار داره.
اول پست هم گفتم که این رو مدیون درسهای عزت نفس متمم میدونم. خیلی جالبه که وفتی خوندن درسها رو شروع کردم شرایطم خیلی بد بود و احساس درونیم به خودم خیلی منفی بود ولی مثلا امروز که تست ارزیابی سریع عزت نفس رو جواب دادم، نمره ام شد ۸۵ که از میانگین بالاتره. نمیگم این درسها معجزه کرد ولی همین خوندن هر روزه و یادآوری به خودم، خیلی شرایطم رو بهتر کرد. بعنی انگار دارم هر لحظه آگاهانه تلاش میکنم عزت نفسم رو حفظ کنم و ارتقا بدم.
امروز هم داشتم شاخص های هشت گانه رو میخوندم که دو تاش به سلامتی ظاهر ارتباط داشت.
.
برای روز پدر به بابام توی واتساپ تبریک فرستادم. جواب نداد.
.
سه شنبه اولین تجربه موزه گردی برای گل پسر رو ایجاد کردیم. رفتیم موزه زمان. خوشش اومد و در موزه ساکت و آروم بود. من سه چهار سال پیش هم موزه زمان رفته بودم و اون زمان یه کافه خیلی قشنگ داشت. این بار هم به شوق اون کافه رفتم ولی خب به علت تعمیرات،تعطیل بود.
دیروز هم احسان تعطیل بود و با گل پسر رفتیم باغ کتاب. خیلی عالی بود گشتن بین کتابها. البته فقط توی بخش کودک بودیم و بخش بزرگسال نرفتیم. شش هفت تا کتاب هم برای گل پسر خریدیم. الان کلی ذوق دارم که قراره باهم این کتابها رو بخونیم.
تصمیم گرفتم روی همه کتابهاش تاریخ و مکان خریداری رو بنویسم. امروز نشستم چندتایی رو نوشتم .
.
دیروز که از باغ کتاب برگشتیم، گل پسر تا شب که خوابید بیقراری کرد. دیگه حدود شش بعدازظهر گفتیم بریم با ماشین دور بزنیم تا آروم بگیره. وحشتناک خسته شدم دیروز. از اون روزهای خیلی سخت بچه داری بود.
خب همونطور که قبلا برنامه ریزی کرده بودم، امروز صبح گل پسر رو سپردم به پدرش و رفتم کتابخونه تا گزارشی رو که مدیرمون خواسته بود بنویسم. یعنی اصلا اینقدر از کار و این چیزا فاصله گرفته ام که صبح نمیدونستم کیف لپ تاپم کجاست و توی کتابخونه هم واقعا تمرکز چندانی برای تفکر روی موضوع گزارش نداشتم. یه چیزی سر هم بندی کردم تا بفرستم بره. ولی راستش کمی مضطرب شدم که آیا دوباره میتونم اون تمرکز قبلی رو در کار داشته باشم یا نه. امروز که خیلی از این جهت خوب نبود.
کارم توی کتابخونه که تموم شد، احسان پیام داد که گل پسر خوابه. منم رفتم کرم خریدم و روزنامه. بعد هم اومدم ویونای محل و الان دارم از همینجا پست میذارم. یه درس متمم هم خوندم توی کافه. راجع به اهمیت بازخورد گرفتن صحیح بود.
شاید امروز بریم برای احسان،به مناسبت اولین سالی که روز پدر شاملش میشه هدیه بخریم.
راستی کتاب شماری هم یه دونه جلو رفت:
۵. کلیدهای مراقبت از نوزاد از تولد تا یک سالگی. خیلی کتاب خوب و به درد بخوری بود. کلا تازه با انتشارات صابرین آشنا شده ام (قبلا فقط میدونستم تربیت بدون فریاد که همین انتشارات چاپ کرده خیلی کتاب خوبیه) کلی از کتابهاش رو روی طاقچه نشان کرده ام تا بعدا بخونم. این کتاب هم واقعا نکات مفیدی داشت. حتی به نظرم آدم اکه توی بارداری هم این کتاب رو بخونه خیلی به دردش میخوره. البته احتمالا به دردم نمیخورد چون من اصلا اونقدر هیییچ تصوری از بچه داری و مسائل نوزاد نداشتم که یادمه شنیده بودم برای نوزاد باید سرشیشه یک قطره گرفت. بعد فکر میکردم منظور اینه که شیشه ای که برای نوزاد میگیرید یه قطره شیر توش جا میگیره، بعد تحلیل میکردم که نوزاد با یه قطره شیر سیر میشه. یعنی تا این حد پرت بودم
تا الان فکر کنم چهار دفعه شده که صفحه بلاگ اسکای رو باز کردم و یه چیزی توی ذهنم بوده که بنویسم ولی صفحه بالا نیومده برام. اینقدر حس بدی بهم دست داده که واقعا دیگه دوست ندارم اینجا بنویسم.نمیدونم دیگه کجا میشه نوشت؟
امروز صبح با مود پایینی بیدار شدم. هم خواب آلود بودم و هم بیحوصله ولی سعی کردم دیسیپلین رو جایگزین انگیزه کنم و همون کارهای همیشگی رو انجام بدم و ادای آدم با حوصله رو هم دربیارم چون میدونستم اگه صبح رو بی حوصله شروع کنم، تا شب گرفتار این چرخه معیوب خواهم بود.
خلاصه رفتم مثل همیشه نماز خوندم، چای ساز رو روشن کردم، چند تا تیکه ظرف توی سینک رو شستم، شیشه های گل پسر رو شستم، سطل آَشغالها رو خالی کردم که احسان ببره، تلویزیون رو روشن کردم و برنامه صبحگاهی شبکه دو رو گرفتم، با احسان صبحانه خوردیم و بعد که احسان رفت، گل پسر رو آوردم توی اتاق و پوشکش رو عوض کردم. تو دو لیست امروزم رو هم همونجا نوشتم (دیشب از خواب بیهوش شدم و نتونستم بنویسم). بعد یه لاته اساسی درست کردم و گذاشتم کنار دفتر کتابام تا وقتی گل پسر خوابید برم سراغش.
بابت همین کارهای کوچیک به خودم افتخار میکنم، چون بی انگیزگی و بی حوصلگی رو جدی نگرفتم و روتین خودم رو انجام دادم.
الان هم در حالی اینجام که بخشی رو که باید از صلحی که همه صلح ها را بر باد داد رو خونده ام، یه درس عالی از دوره عزت نفس متمم رو خونده ام، یه فایل رو که کوچ برام فرستاده بود گوش کرده ام (البته نصفه گوش گردم، چون موضوعش آزاردهنده بود برام)، زیارت عاشورای روزانه رو خونده ام و بالاخره تونستم بیام سراغ وبلاگ.
.
درس دیروز متمم راجع به برندسازی درونی بود. خیلی خوشم اومد. میگفت اگه برند این باشه که بگیم دیگران شما رو به چه چیزی میشناسن، برند درونی هم اینه که خود شما خودتون رو به چه چیزی میشناسید. این برند درونی خیلی در افزایش عزت نفس مؤثره. حالا گل پسر که بیدار شد، میخوام برم روی تخته سیاه کنار سینک بنویسم برندسازی درونی.
.
چند روزی روی طاقچه کتاب کتابخانه نیمه شب رو خوندم که خیلی سر و صدا کرده و همه راجع بهش حرف میزنن ولی خوشم نیومد و حس کردم زرده. الان دارم در کشور مردان رو میخونم از هشام مطر. داستان توی لیبی میگذره. ادبیات کشورهای عربی رو خیلی دوست دارم.
از مدتها قبل هم میخواستم زندگی خود را دوباره بیافرینید رو بخونم و کپی ازش خوندم ولی حس کردم برای حال الانم که تازه تصمیم گرفته ام همه مسائل خانواده ام رو رها کنم و ازشون عبور کنم مناسب نیست. واسه همین دارم ارتباط بدون خشونت رو میخونم.
.
یکی از دغدغه هام در حال حاضر اینه که احتمالا این دفعه که گل پسر رو ببریم برای چکاپ ماهانه،دکتر میگه غذای کمکی رو براش شروع کن. استرس دارم یه کمی. اینکه چی بپزم و چطوری بپزم و اینا. دکتر تغذیه خوب برای اطفال میشناسید؟ یا کلا پیشنهادی در این خصوص دارید؟
.
دیروز مدیرمون پیام داد و گفت فلان گزارش رو برامون بنویس اگه میتونی. منم قبول کردم. واسه خودمم بد نیست یه کمی دوباره در حال و هوای اداره قرار بگیرم. مدیرمون هم واقعا آدم خوبیه و ذره ای در مرخصی زایمان و دو ماه استعلاجی قبلش منو اذیت نکرد. تازه اسفند هم باید ارزشیابی سالانه برام پر کنه. مجموع این دلایل سبب شد قبول کنم. حالا گفتم احسان پنجشنبه صبح گل پسر رو نگه داره و من برم کتابخونه و تمرکز کنم روی گزارش. البته کار سختی نیست و خودشم گفت همون گزارش پارسال رو کمی آپدیت کن.
.
میخواستیم تعطیلات هفته آینده بریم مسافرت (احتمالا نائین یا میبد) ولی گل پسر جدیدا دیگه توی ماشین آروم نیست و همین جمعه پیش که تا قم رفتیم حسابی گریه و بیقراری کرد توی ماشین. منصرف شدم. کلا تازگی جیغ زدن رو یاد گرفته و گریه هاش حالت جیغ پیدا کرده. حالا البته این جریان قم رفتن ما هم عجیبه،،در حالی که عموما برای زیارت میرن قم، ما رفتیم تا مجموعه مهر و ماه که حدود پنج کیلومتری قمه تا توی لمیز اونجا قهوه بخوریم. در اصل البته هدفمون فرار از آلودگی تهران بود. چرا نرفتیم جاده چالوس؟ چون احتمالا ما تنها ایرانیانی هستیم که جاده چالوس رو دوست نداریم و جاده های کویری رو ترجیح میدیم.
امشب اولین شب ماه رجبه. من عاشق این ماهم و اصلا رجب که میرسه یه حس سرخوشی و سبکی عجیبی بهم دست میده. خیلی از اتفاقهای خوب زندگیم یا شاید بتونم بگم معجزه های زندگیم در این ماه اتفاق افتاده. پارسال دقیقا روز اول ماه رجب متوجه شدم که باردارم. دو سال پیش هم اون جلسه ای که تقریبا مطمئن بودم نتیجه اش به نفع من نخواهد بود ولی به طرز معجزه آسایی بهترین نتیجه برام رقم خورد، توی ماه رجب بود. و خیلی جالبه که امسال دقیقا از امروز خیلی حس و حال خوبی دارم و یکی از مهمترین گره های زندگیم انگار یکباره برام حل شده،،البته مدتها بود که داشتم روش کار میکردم ولی همچنان غصه و خشمش همراهم بود ولی واقعا از امروز رها کردم، رهای واقعی نه از اون رها کردن های الکی.
دیشب جلسه کوچینگ بود و داشتیم چرخ زندگی رو بررسی میکردیم. بهم گفت ببین تو توی هفت تا مورد خیلی وضعیت خوبی داری و فقط یه مورده که شرایط برات ایده آل نیست، حالا اون هفت تا خوب رو ول کردی و چسبیدی به همون یکی. حرف عجیب و خاصی نبود ها ولی یکهو انگار ذهنم رو شفاف کرد. دیدم راست میگه، باید اون رو هم رها کرد. امروز هم نشستم به شیوه انفجار ذهنی همه حرفها و دغدغه هام رو نوشتم و اصلا انگار سبک شدم. اصلا انگار همه چیز یه بعد جدید برام پیدا کرد. مثلا همین که بعد از تولد گل پسر خیلی گیر داده بودم به اینکه اینجا غریبم و فامیلی ندارم و همین یه گره ذهنی برام شده بود، اتفاقا الان برام لذت بخش شده و میبینم چقدر اینجوری راحت ترم و اختیار زندگیم دست خودمه و توی خلوت خودم دارم راحت زندگی میکنم و حالا اگرچه مثلا واقعا دوست داشتم کسی بود که حتی هفتهای دو ساعت گل پسر رو نگه میداشت تا من استراحت کنم یا به کارام برسم ولی واقعا سود و لذت این تنهایی و استقلال برام خیلی بیشتر از اون دو ساعت استراحته.
خلاصه که واقعا ماه رجب برام خیلی خوب شروع شد و مثل هر سال خیلی خوشحالم. میخوام امسال دو تا از اعمالش رو انجام بدم: هزار تا سوره توحید و هزار تا لااله الا الله در کل ماه. فردا هم قصد دارم واسه اولین شب جمعه ماه رجب برم مسجد برای نماز مغرب و عشا.
.
کتاب شماری هم یه دونه رفت جلو
۴ . زمستان ۶۲: خیلی دوستش داشتم. کلا سادگی و روانی قلم اسماعیل فصیح رو میپسندم. یه نگاه متفاوت به جنگ ایران و عراق داشت. عاشق منصور فرجام شدم. پایان غیرمنتظرهای هم داشت.
.
واکسن جهارماهگی گل پسر رو یکشنبه زدیم. خدا رو شکر خیلی کمتر از واکسن دوماهگی اذیت شد.
.
خانواده ام رو بخشیده ام و ازشون گذشتم . دیگه باید تمرکزم رو بذارم روی ساختن خانواده خودم. خودم رو هم به خاطر اشتباهی که در زمینه دانشگاه انجام دادم بخشیده ام. نه از خانواده ام خشمگینم نه از خودم.
حال روحیم خیلی بهتره خدا رو شکر. پذیرفتم مساله رو و تمام شد و البته متوجه شدم اونقدرا هم که من فکر میکردم گل پسر متمایل به شیرخشک و فراری از شیر مادر نیست. یعنی گاهی وقتی شیشه شیر رو بهش میدی همونطوری گریه میکنه و پس میزنه و شیر مادر رو میخوره و گاهی بالعکس. خلاصه فعلا داره دوگانه سوز جلو میره هم شیر مادر میخوره و هم شیر خشک. دیگه ببینیم تا کی میتونه این وضع ادامه پیدا کنه. نمیدونم حسم درسته یا نه ولی انگار از لحظه ای که اصرارم برای دادن شیر مادر بهش رو رها کردم، خودش دوباره سمت شیر مادر اومد. اگه حسم درست باشه، اینم یک نمونه عینی از اهمیت پذیرش و رها کردن در حل چالشهاست.
به عنوان یک قدم دیگه برای برگشتن به روتین های قبل از بارداری و زایمان، تو دو لیست عزیزم اومده وسط میدون. هر روز صبح در حالی که گل پسر کنارم روی صندلیش نشسته و من هم دارم صبحانه میخورم، برنامه های روزم رو توش مینویسم. هرچند اغلبش مربوط به خود گل پسره ولی باز هم همین نوشتن برنامه، حس خوبی بهم میده.
کلا یه سر و شکل منظمی به افکار و برنامه های ذهنیم داده ام و تونستم چشم انداز، هدف و برنامه هام رو تفکیک کنم. وقت کوچینگ هم گرفته ام که احتمالا فردا جلسه معارفه اش برگزار میشه. احتمالا باید ماشین رو بردارم و برم یه جای خلوتی پارک کنم و توی جلسه شرکت کنم. باورتون میشه استرس در پارکینگ رو دارم؟ از تیر ماه دیگه پشت فرمون ننشستم و در پارکینگمون هم بدقلقه، یه روزایی چشم بسته میرفتم ولی الان واسش استرس دارم.
توی تو دو لیستم هر روز مرتب کردن یه گوشه کوچولو از خونه رو هم میذارم. امروز کابینت زیر گاز رو مرتب کردم. گل پسر رو هم آوردم وسط آشپزخونه و چون محیط براش جدید بود، آروم بود و داشت لذت میبرد. موسیقی باخ هم گذاشته بودم پخش بشه (شنیدم پخش کردن موسیقی باخ برای درک شنوایی بچه ها خیلی خوبه).
یه کار دیگه که دوباره نوید بازگشت روتبنها رو میده، راه انداختن قهوه سازمه. از دیروز بالاخره راه اندازی شد و امروز دومین اسپرسوی کپسولی رو نوشیدم.
.
دیروز پرسشنامه عزت نفس کوپراسمیت رو جواب دادم. نمره ام شد ۳۱. نمره ۳۳ عزت نفس پایین محسوب میشه،،دبگه من که دو تا هم کمتر بودم. واقعا یکی از اهدافم، ترمیم عزت نفسه. به خاطر خودمم که نباشه، به خاطر گل پسر میخوام روی عزت نفسم کار کنم.
.
سه تا کتاب رو دارم همزمان میخونم (در حد روزی چند صفحه): زمستان ۶۲ که مثل همه کتابهای اسماعیل فصیح خیلی شیرین و دلچسبه، صلحی که همه صلح ها را بر باد داد، مغز کودک من از تولد تا یکسالگی.