پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

خرده جنایت های زندگی کارمندی

یه همکار فتنه گر داریم که تقریبا همیشه در حال نقشه کشیدن علیه دیگرانه. الان هم گیر داده به هیولا. من البته اصلا از هیولا دل خوشی ندارم ولی خب از آزار دیدنش هم خوشحال نمیشم. بعد الان دعوای این دو تا شده مصداق همون دعا که میگه خدایا دشمنان رو به خودشون مشغول کن. 

یه نیمچه میانجی گری کردم بینشون البته به صورت غیرمستقیم، چون از فتنه گر میترسم و از هیولا هم خوشم نمیاد. 

دو سه روزه به هیچ وجه از برنامه بعدازظهرام راضی نیستم. مطلقا تن پروری میکنم. یعنی استراحت هم نیست ها. میفتم روی تخت و الکی توی اینترنت میچرخم و خوراکی میخورم. میخوام از امروز افسارم رو بکشم. چهار تا لیوان و بشقاب جابجا کنم و خونه رو سر و سامان بدم. دو خط کتاب بخونم، یه نماز با عشق و با صفا بخونم، پیاده روی کنم، غذای درست حسابی و با تمرکز بخورم و قس علیهذا. 

هم اتاقی نیومده امروز. 

برم نسکافه درست کنم و بشینم سر کارام.


آخرین روزهای بهار

امروز رو با مود خوبی شروع کرده ام. یه کتاب دارم که خیلی به خوندنش علاقه مندم ولی توی خونه شرایط خوندنش پیش نمیاد. آوردم اداره و گذاشتم کنار دستم تا بین کارها بخونمش. 

برای ناهار میوه آوردم شامل زردآلو و شلیل و خیار و سیب گلاب و پرتقال. فکر کنم تنها کسی که هنوز داره پرتقال میخوره منم. قهوه هم آوردم با خودم.

توی مسیر اداره پادکست ارباب کیخسرو شاهرخ رو از رادیو تراژدی گوش کردم. چقدر هم این روزا ترافیک کم شده و من در کمتر از نیم ساعت میرسم اداره. 

امروز دو تا گزارش مهم باید بنویسم. کتاب بخونم، ویدئوهای اون دوره آموزشی کذایی رو ببینم. تکلیف کلاس زبان رو انجام بدم (یا لااقل یه کمی درباره اش جستجو کنم). 

هوس گل هم کردم و میخوام توی مسیر برگشت از اداره، برای خودم گل بخرم. توی مسیرم یه گلفروشی هست که جای پارک درست و حسابی نداره. حالا احتمالا از همون میخرم.

کفش مشکی محبوبم هم پاره شده و واسه همین نمیتونم مانتوهای مشکیم رو بپوشم. یه مغازه اطراف خونمون هست که کیف و کفش قشنگی داره. شاید عصر پیاده برم تا اونجا یه کفش بخرم و بعدش برم مسجد. 

الان میزم رو تمیز کرده ام و آماده کارم دیگه

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد

این سریال جدید سروش صحت که اومده روی فیلیمو چه خوبه. دوستش دارم. حال و هواش قشنگه

صبح کلاس زبان داشتم. خوب بود، اومدم خونه الویه و چیپس خوردم، نماز خوندم و گمی خوابیدم. بعد هم توی اینترنت چرخیدم و کتاب خوندم و اینا. 

میخواستم شام از بیرون بگیریم ولی دیگه پاشدم مرغ درست کردم. برنج هم گذاشتم. 

یه کمی خسته ام ولی بدم‌نمیاد یه پیاده روی مختصر برم. شاید برنج رو که دم بذارم برم کمی بچرخم. 

دیشب رفتیم تئاتر صالحان توی پردیس شهرزاد. نمایشنامه آلبر کامو بود و قبلا خونده بودمش. خوشم اومد. بازیهاشون خوب بود. ولی تقریبا نصف سالن خالی بود. اون وقت بعدش رفتیم پیتزا فروشی، جا نبود بشینیم. 

یه تکنیک جدیدی که تازه برای آرامش خودم یاد گرفتم اینه که از علت کارهام سوال میکنم. از خودم میپرسم چرا داری این کار رو انجام میدی؟ و اگه جواب چیزی جز خواست خودم باشه همون لحظه اون کار رو متوقف میگنم. در واقع میخوام سعی کنم فقط روی خودم متمرکز باشم. 

الان هم سوالم اینه: خود عزیزم، دوست داری بری قدم بزنی یا بمونی خونه کتاب بخونی؟ 

الان ساعت یک ربع به هشته. پیاده روی رو رفتم. توی مسیر هم کتاب صوتی نفت و خون رو گوش کردم. خیلی خوبه هم محتواش و هم صدای گوینده اش. بعد رفتم کوروش، دوغ و آب معدنی و شیر و شکلات تلخ و کلوچه خریدم. رفتم دوش گرفتم. الان هم میخوام نماز بخونم و شام بخورم. البته دلم شام غذایی نمیخواد. شیر و میوه و کلوچه و اینا دلم میخواد

ادب مرد به ز دولت اوست؟

یک دوره آموزشی مربوط به کارم ثبت نام کردم. مجازیه و باید ویدئوهاش رو ببینی و بعد امتحان بدی. استادش نمونه اعلای تدریس بد و بی کیفیته. یعنی واقعا بد و داغون درس میده. صداش هم خواب آوره و هیچ بالا و پایینی نداره. یعنی مصیبت عظمی است دیدن و شنیدن این ویدئوها. بعد من افتادم روی لج که تمام ویدئوها رو ببینم‌. میخوام صبرم بره بالا.  

یه همکار دارم که خیلی بیسواده ولی معروفه. بسیار هم بی ادبه. واقعا ازش بدم میاد. سر یه سری کاراش ناراحتم امروز. هرچند در کل به ... نیست ولی رفت روی مخم. چرا اینا بازنشسته نمیشن؟ واقعا چه سودی دارن برای سیستم؟ میدونم بدجنسیه ولی دلم میخواد یه بلایی سرش بیاد دلم خنک بشه. البته من هم خیلی به وضوح سگ محلش میکنم ولی بازم دلم خنک نمیشه‌.

گاهی از اینکه محیطهای اداری تو رو تبدیل به چنین‌موجودات حقیری میکنن ناراحت میشم. خودم رو توی اداره دوست ندارم. 

خوب

حالم خیلی خوبه امروز. مانتوی نو پوشیدم البته نو نیست دقیقا ولی کلا دو سه بار پوشیدم چون خیلی اندازه ام نبود ولی الان اندازه است و خیلی هم خنکه. کفشم هم جدیده. 

میزم رو توی اداره تمیز کردم.قهوه خوشمزه از خونه آوردم. سوپ هم دارم واسه ناهار.

نشستم برنامه ریزی هفته رو نوشتم. امیدوارم به همه اش برسم. 

دیدم روز عرفه افتاده چهارشنبه. خدا کنه بتونم مرخصی بگیرم. هیچ روزی مثل روز عرفه برای من انرژی عبادت نداره. پارسال توی روز عرفه حال عجیبی داشتم و امسال هم میخوام برم همونجا. یعنی میشه یه سال هم دقیقا صحرای عرفات باشم؟ استوری های مردم رو که از حج میبینم، دلم پر میکشه واقعا. 

دیروز جلسه اول کلاس زبان بود. هم کلاس خوب بود در کل و هم کلا اینکه صبح جمعه هم پاشی بری کلاس، یه جوری اون زهر جمعه ها رو میگیره. یعنی دیروز اون اضطراب عصر جمعه ها رو نداشتم.