دوشنبه عصر از مشهد برگشتیم. دوشنبه هفته قبلش هم رفته بودیم یعنی دقیقا یک هفته اونجا بودیم ولی وای که چقدر سخت گذشت. همون روزی که بلیط داشتیم به سمت مشهد، من صبحش که بیدار شدم، حس کردم گلوم یه جوریه ولی خب از اونجا که معمولا اینطوری میشم محل ندادم و رفتیم فرودگاه. ولی کل این یک هفته رو به سرماخوردگی و تب و لرز و بیحالی گذروندم و از اون بدتر، گل پسر هم از من گرفت و چنان تبی کرد که تا حالا اینطوری نشده بود. یعنی فکر کنید بعد از حدود دو سال که به خاطر بارداری و زایمان و بچه داری، پامو از خونه بیرون نگذاشته بودم رفتم یه هفته استراحت کنم ولی سخت ترین هفته زندگیم شد. دیگه شبی که تب کرد تا صبح با مامانم بالا سرش بیدار بودیم و من که خیلی بدم میاد زحمت بچه ام رو سر کسی بندازم، کلی اذیتشون کردم.
دو تا درس خیلی مهم از این سفر گرفتم: اول اینکه تا سه سالگی بچه، سفر نرم مگر اینکه خیلی واجب باشه و دوم اینکه هرگز هرگز هرگز بچه رو بدون پدرش سفر نبرم. اگه احسان باهامون بود سختی ها کمتر میشد.
یعنی من که قبل از سفر تنها اضطرابم این بود که گل پسر گوشش توی پرواز نگیره یا مثلا توی هواپیما بیقراری نکنه، دچار چنان مشکلاتی شدم که اصلا اون یه ساعت هواپیما به چشمم نیومد.
خلاصه که با خستگی بیشتر برگشتیم خونه. البته خب سعی کردم این چند روز دوباره به روتین خودمون برگردم.
.
فردا اولین روز کاری من بعد از مرخصی زایمانه. سرشار از اضطرابم . واقعا نمیدونم چطور قراره پیش بره. تا آخر هفته مامانم اینجاست و از گل پسر نگهداری میکنه و از هفته بعد هم احسان پیشش میمونه. واقعا اینایی که تا سه چهار سالگی بچه شون، مامانشون ازش مراقبت میکنه یا مثلا محل کارشون بهشون دورکاری میده،،واقعا چه رمزی زدن که همچین نعمت بزرگی نصیبشون شده؟ توی کلاس مادر و کودک، یکی از مامانا میگفت میرم سر کار و بچه ام پیش خواهر شوهرمه. بعد چون بچه ام به اتاق خودش عادت داره، خواهر شوهرم هر روز میاد خونه ما بچه رو نگه میداره و عصر میره خونه خودشون. گفتم خواهر شوهرت مجرده؟ گفت نه، خودش خونه زندگی داره. واقعا تعجب کردم.
بیشترین ترسم اینه که گل پسر از نظر روحی آسیب ببینه. البته به خودم میگم الان اغلب بچه ها لااقل توی تهران همین شرایط رو دارن. الان واقعا چند درصد از مادرا خانه دارن؟ من حتی مامان خودم هم خانه دار نبود و من یادمه همیشه به این مساله افتخار میکردم. منم واقعا دلم میخواد به واسطه این سر کار رفتن، بتونم آینده بهتری رو هم از نطر مالی و هم از نظر اعتبار اجتماعی برای پسرم فراهم کنم. ولی خب در این لحظه واقعا نگرانی و اضطرابم زیاده. الان سر نماز از خدا خواستم کمکم کنه.
.
گفته بودم اداره ام و کلا فیلد کاریم عوض شده؟ خب قدری هم (البته کم) واسه اون اضطراب دارم . البته تنوع هم هست و از نظر مالی هم چشم انداز بهتری داره.
.
کتاب همنام رو با گروهمون تموم کردم و از فردا قراره ایرانی تر رو بخونیم. منم از اونجا که محل کارم عوض شرع و دیگه نمیتونم با ماشین برم و باید حتما با مترو برم، ایرانی تر رو از طاقچه خریدم که توی مترو بخونم. همنام رو دوست داشتم و مشتاق شدم گودی رو هم بخونم. روان و آروم و دوست داشتنی بود. البته آخراش یه کمی طولانی و خسته کننده شده بود.
.
میشه لطفا برام دعا کنید که بازگشتم به کار، برای خودم و پسرم راحت بگذره؟
خب من یه هفته خیلی پرچالش و پرفشار رو پشت سر گذاشتم. یعنی اولین هفته ای که کل پنج روز کاری رو سر کار (در واقع همون دوره آموزشی) بودم و مامانم از گل پسر نگهداری میکرد. خیلی سخت و خسته کننده بود البته بخش عمده سختیش به این برمیگرده که آدم وقتی از سر کار میاد نیاز داره یه نیم ساعت یه ساعتی استراحت و آرامش داشته باشه که خب با وجود بجه ممکن نیست. البته این هفته در قیاس با هفته ای که مادر احسان پیش گل پسر بود برای من راحت تر بود چون مامانم غذا هم میپخت واسه گل پسر و خونه رو هم مرتب و جمع و جور میکرد و مهمتر اینکه وقتی میرسیدم خونه، راحت بودم . یه روتینی هم ساخته بودیم که از حدود ساعت پنج با گل پسر میرفتیم گردش کالسکه ای، پارک ها و پاساژ نزدیک خونه مون و هم خودمون یه هوایی میخوردیم و کمی راه میرفتیم و هم اینکه زمان زودتر میگذشت و از بیقراری های عصرگاهی گل پسر کاسته میشد. حدود هفت برمیگشتیم خونه و دیگه مقدمات خواب گل پسر رو فراهم میکردیم و حدود هشت میخوابید و اتفاقا خوابش بهتر هم شده بود چون خسته میشد عصرا. حالا دیروز عصر مامانم رو بردیم خونه خودش که یه کمی استراحت کنه و باز دوباره فردا عصر بریم بیاریمش که شنبه و یکشنبه که آخرین روزهای کلاسه پیش گل پسر باشه.
دیگه اینکه رفتم مهدکودک اداره رو دیدم. یه جای کوچیک بود که چهارده تا بچه داشت و چهارتا زیر دو سال بودن. یه حسن بزرگش این بود که اختصاصی اداره بود و فقط بچه های همکارا رو میپذیرفت و حتی تا کارت منو ندید اجازه نداد برم تو و مربیش هم خوب و خوش اخلاق بود (حالا لااقل در همون لحظات) ولی خب یه جوری بود انگار. همون موقع هم که من رفتم تو، یه بچه تقریبا همسن گل پسر توی بغل مربی بود و داشت گریه میکرد و گریه اش شبیه گل پسر بود و من دلم پاره شد. کلا من بعد از داشتن گل پسر، اصلا نمیتونم گریه بچه ها رو تحمل کنم و حس میکنم بچه منه که داره گریه میکنه. خلاصه درمجموع یه نکات مثبت و یه نقطه ضعفهایی داشت البته که هزینه اش خیلی کم بود.
بعد یکی از همکارام یه مهد خصوصی رو هم به من معرفی کرد که نزدیک اداره است و چند سال پیش پسرش رو میبرد. خودش زنگ زد به اون مهد و گفت الان ظرفیت شیرخواره هاشون تکمیلی ولی میتونن توی لیست رزرو بذارن. حالا البته اصلا من نرفته ام ببینم محیطش رو ولی خب اینم یکی از گزینه ها هست برام. به ویژه اینکه بدم نمیاد پسرم رو ببرم مهد خصوصی و مربی اختصاصی براش بگیرم که خب هزینه اش بیشتره ولی دلم راحت تر میشه (هرچند اصلا نمیدونم این مهد امکانش رو داره یا نه، توی مهد اداره که اصلا چنین امکانی نیست).
خلاصه این روزا بدین شکل داره میگذره. دیروز کلاسمون حدود دو ساعت زودتر تموم شد و زنگ زدم به مامانم و دیدم گل پسر شرایطش خوبه و گفتم پس من میرم کافه یه قهوه میخورم و بعدش میام. وای که چه لذتی داشت. این کافه دم اداره رو من معمولا میرفتم و عاشق طعم لته اش هستم ولی خب مدتها بود که نرفته بودم. خیلی چسبید بهم. در حین نوشیدن قهوه هم نشستم یه کمی برنامه ریزی کردم برای کارام، چون بعد از بازگشت از مرخصی زایمان قراره فیلد کاریم عوض بشه یعنی در واقع درخواست دادم که به یه اداره جدید منتقل بشم .
.
تا اینجا رو صبح نوشتم. بعد رفتیم کلاس مادر و کودک و الان در حالی دارم مینویسم که از کلاس برگشتیم، پوشک گل پسر رو عوض کردم، ناهارش رو دادم و خودم هم کمی ازش خوردم، الان خوابیده و من دارم پاپ کورن میخورم در حالی که اتاق از لباسها و وسایلی که برده بودیم کلاس مادر و کودک ترکیده ولی گفتن این پست رو تموم کنم تا به سرنوشت بقیه یادداشتهای نصفه ای که توی وبلاگ دارم دچار نشه.
.
گروه کتابخونیمون بعد از چند سال دوباره فعال شده و منم با سرعت مورچه ای باهاشون پیش میرم. جاودانگی کوندرا رو خوندیم که خب کوندرا اصلا نویسنده محبوب من نیست ولی باز هم این کتابش از بار هستی بهتر بود. الانم داریم همنام از جومپا لاهیری رو میخونیم. اولین کتابیه که از این نویسنده میخوندم و خیلی لطیف و دلنشینه به ویژه که راجع به بچه داری در غربت هم هست (لااقل در همین فصلهای اول که من دارم میخونم) مشتاق شدم بازم ازش بخونم.
.
احتمالا دوشنبه با مامانم بریم مشهد. اولین باره که میخوام گل پسر رو سوار هواپیما کنم و نمیدونم چطور پیش خواهد رفت. توصیه ای دارید؟
خب من بالاخره فرصتی پیدا کردم که اینجا بنویسم، هرچند الان هم نمیدونم تا چقدر میتونم نوشتن پست رو ادامه بدم چون الان منتظر شروع کلاس هستم.
این مدت خیلی روال زندگیم دستخوش تغییر شده و همین باعث میشد نتونم اینجا بنویسم در حالی که اتفاقا خیلی به تجربیات و نظراتون احتیاج دارم.
من داشتم خوش و خرم زندگیم رو میکردم که یه روز همکارم زنگ زد و گفت اسم من برای یه دوره آموزشی اعلام شده. قبلا گفته بودم که امسال نوبت ترفیع کاری منه و شرکت در این دوره هم پیش نیاز اون ترفیعه. دوره دو هفته ای است هر روز از هشت و نیم تا دوازده. در حالی که من هنوز حدود یه ماه از مرخصی زایمانم باقی مونده ولی تصمیم گرفتم شرکت کنم. اولا به این دلیل که معلوم نبود دوباره کی برگزار میشه و ممکن بود کار ترفیعم به تعویق بیفته. ثانیا اینکه اتفاقا به دلیل کوتاه بودن ساعتهاش فرصت خوبی برای تمرین سر کار رفتن و دور شدن از گل پسر بود و ثالثا اینکه واقعا دیگه توان خونه موندن رو نداشتم.
دیگه قرار شد برای مدت این دوره مامان خودم و مامان احسان بیان پیش گل پسر. هفته پیش مامان احسان اومد (چون مامان خودم تازه آب مروارید عمل کرده بود و نوبت ویزیت دکتر داشت). این هفته ولی مامان خودم اومده پیشمون.
خب همین وضعیت خیلی زندگیمون رو از روال عادی خارج کرده و باعث آشفتگی شده. به ویزه هفته قبل که مامان احسان اینجا بود خیلی برای من سخت بود. هرچند مادر شوهرم خیلی آدم باشخصیت و خوبیه و اصلا حضورش آزاردهنده نیست ولی خب به هر حال آدم راحت نیست دیگه. مثلا من از سر کار برمیگشتم خونه و دلم میخواست دراز بکشم یا هر جور لباسی دلم میخواد بپوشه ولی خب نمیشد جلوی اون. خلاصه کلا خیلی سخت گذشت.
اما این هفته که مامان خودم اومده از این جهت خیلی راحته ولی خب به هر حال هیچکس به اندازه خودم چم و خم ارتباط با گل پسر رو بلد نیست و میترسم آزار ببینه.
واسه همین کلا این روزا خیلی ذهنم درگیر این مساله است که بعد از برگشتن به کار (که یکی دو هفته دیگه است) گل پسر رو چه کنم. البته من این شانس رو دارم که توی تابستون احسان خونه است و میتونه سه ماه از گل پسر نگهداری کنه ولی موندم از مهر چه کنم. یعنی میشه بچه یه ساله رو گذاشت مهد؟ اذیت نمیشه؟ ضرر نداره براش؟ پرستار بهتره یا مهد؟ البته هیچ پرستار مطمئنی هم نمیشناسم. حتی یه زمزمه هایی هست که مامان و بابام بیان یه مدت تهران زندگی کنن ولی خب واقعا دلم نمیخواد و به نظرم درست نیست که تا این حد برای دیگران مزاحمت ایجاد کنم. گزینه مرخصی بدون حقوق هم هست ولی خب به هر حال تبعات مالی خودش رو داره و اینکه واقعا احساس میکنم بیش از این تو خونه موندنم باعث افسردگی میشه . خلاصه که این روزا خیلی درگیر این موضوعم.میشه لطفا اگر تجربه ای در این خصوص دارید بهم بگید.
احتمالا کلاسهام که تموم بشه توی این مدتی که تا شروع کارم فاصله هست با مامانم با گل پسر بریم مشهد. هرچند نمیدونم گل پسر در هواپیما و در خونه مامانم اینا چطور خواهد بود ولی خب دوست دارم تا یه سالش نشده ببرمش زیارت.
خب هر دو تا کاری رو که توی پست قبلی نوشته بودم تونستم این هفته انجام بدن. همون شنبه لباسهای زمستونی رو جمع کردم و کلا وضع کمد لباسها رو سر و سامون دادم. کمد رختخوابها رو هم مرتب کردم و البته در حین کار، یه عنکبوت گنده هم توی کمد دیدم و زهره ترک شدم.
این هفته خیلی هفته سختی بود. از روز یکشنبه بدقلقی های گل پسر شروع شده. خواب شبش خیلی خراب شده و مدام بیدار میشه، در طول روز هم مدام داره نق میزنه یا جیغ میکشه. یعنی به خاطر دندوناشه؟ لازم به ذکره که دو سه هفته پیش دو تا دندون درآورده ولی اینقدر راحت و بی مشکل بود که من اصلا متوجه نشده بودم و داشتم بهش با لیوان شیشه ای آب میدادم که احسان گفت عه، مگه این دندون داره که صدای برخورد دندون به شیشه میاد؟ دیدم راست میگه ها ، نگاه کردم دو تا دندون دراومده بود. ولی حالا چرا اینقدر بیقراری میکنه؟ واقعا خسته شدم این هفته، نه شبها میتونم درست بخوابم و نه روزها خوابم میبره. از شدت خستگی، دو بار هم با احسان دعوام شد.
خلاصه که هفته بسیار سختی گذشت و راستش خیلی هم افق روشنی رو متصور نیستم که به این زودی بیقراری هاش تموم بشه. باید صبوری کرد دیگه.
اتفاق مهم دیگه در این هفته این بود که بالاخره خوندن صلحی که همه صلح ها را بر باد داد تموم شد. یعنی فکر کنم خوندن این کتاب برای من بیشتر از نوشتنش برای نویسنده وقت گرفته. اول آبان ۱۴۰۲ شروعش کردم و ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ تموم شد. البته که خیلی زیاد بینش وقفه افتاد ولی خب مهم اینه که تموم شد. حالا میخوام اپیزود بی پلاس رو که خلاصه این کتاب رو گفته گوش کنم و یاداشتهای خودم رو هم مرور کنم.
.
تا اینجا رو دیروز نوشته بودم که نشد ادامه بدم.
.
از اونجا که خیلی دلم برای کتاب فیزیکی به ویژه رمان تنگ شده بود، دوباره رفتم سراغ جین ایر و شروع کردم به خوندنش. الان تقریبا اواسطش هستم و مثل دفعه قبلی سرشار از لذتم. کلا دوباره خوانی کتابها حس خیلی خوبی بهم میده. من رمان محبوب زیاد دارم ولی جین ایر تنها رمانیه که دوست دارم توش زندگی میکردم. خلاصه که این روزا دادم شدیدا ازش لذت میبرم و میخوام بعدش برم سراغ بقیه رمانهای شارلوت برونته. الان اومدم عکس از کتابم بذارم ولی اینقدر سخت بود که منصرف شدم. فیلمش رو هم میخوام بعد از تموم شدن کتاب، ببینم.
.
دیگه اینکه بالاخره پس از کش و قوس های فراوان ماشین ظرفشویی خریدم. گفته بودم که دلیل اصلی اینکه هی از خریدنش منصرف میشدم این بود که جای ماشین طرفشویی نداشتیم یعنی ساکنین قبلی خونه، خودشون خونه رو کابینت گرده بودن و چون ماشین ظرفشویی نداشتن، ،کلا براش جا نذاشته بودن. خلاصه کابینت ساز آوردیم و گفت میشه یه بخشی از کابینتها رو برداریم ولی ممکنه بقیه کابینتها دچار مشکل بشن و دردسر داره. ظرفشویی رومیزی هم بین کابینتها جا نمیشد چون فضای بین کابینتها استاندارد نیست و کوتاهه (کلا کابینتهای خونه ما خیلی عجیبن. ساکنین قبلی واقعا آدمهای عجیبی بودن و البته تا تونستن هم ما رو اذیت کردن). خلاصه از اونجا که این روزا خیلی نیاز به ظرفشویی پیدا کرده ام، تصمیم گرفتیم یه ماشین رومیزی بگیریم و توی فضایی که قبلا فر برقی داخلش بوده بذاریم. به نظرم قشنگ میشه. دیگه این شد که دیروز از دیجی کالا ماشین رومیزی مجیک سفارش دادیم (خیلی خوشحالم که از دردسر رفتن تا امین حضور خلاص شدیم، قبلش میخواستیم ظرفشویی بزرگ الجی بگیریم و باید میرفتیم تا امین حضور)، امروز هم قراره کابینت ساز بیاد تا یه تغییرات کوچیکی توی اون قسمت بده، بعد هم لوله کش بیاد و دوشنبه هم خود ظرفشویی به دستم میرسه. ماشین کوچیکیه ولی خب اولا چاره ای نداشتیم و ثانیا ما کلا سه نفریم و مهمون خاصی هم نداریم و به نظرم خوبه برامون. تازه اینستاگرامر محبوب من صبورا جانباز هم همین رو داره، اصلا این آدم خونه اش رو که تمیز میکنه انگار داره روح من رو تمیز میکنه.
.
دیگه همین، یه کافه کوچولو هم توی کوچه بغلی خونه مون باز شده. از این کافه ها که توی ون هست. دو تا خانوم خیلی باشخصیت هم اداره اش میکنن. نمیدونم شاید امروز با گل پسر بریم تا اونجا و من یه قهوه بگیرم. البته دیکه گل پسر راحت توی کالسکه اش نمیمونه و تنهایی بیرون بردنش برام سخت شده.
خب ما بالاخره تقریبا تونستیم به روال همیشگی خودمون برگردیم. گفتم که برنامه ام توی این چند روز مرتب کردن ذهن و مرتب کردن خونه بود و هر دو تاش انجام شد. دو تا کار مهم برای خونه انجام دادم: یه جاروی حسابی زدم و یخچال رو مرتب کردم. این وسطا سینک رو هم تمیز کردم. الان دو تا کار مهم دبگه مونده که اگه بتونم تو این هفته پیش رو انجام بدم خیلی خوبه. یکی مرتب گردن کمد لباسها و جمع کردن لباسهای زمستونی و دومی مرتب کردن کمد رختخوابها که در طول مدتی که خانواده احسان اینجا بودن و شبا پیش ما میخوابیدن خیلی به هم ریخته شده.
در راستای مرتب کردن ذهن هم نشستم درست و حسابی برنامه ریزی کردم برای کارام، به ویژه اینکه کم کم به زندگی کاری هم برمیگردم و باید بهتر بتونم زمان رو مدیریت کنم. علاوه بر مطالعه و اینا که توی برنامه ام نوشته ام چند تا کار خرده ریز ولی خیلی مهم هم هست که باید انجام بدم: یکی مرتب کردن و به روز کردن رزومه ام است، دیگه اینکه مدارک کاری ام رو مرتب کنم و ببینم کی میتونم برای ترفیع درخواست بدم و سوم اینکه بشینم همه مقاله ها و پژوهش های نصفه نیمه رو که در جریان بارداری یا حتی قبل از اون رهاشون کردم لیست کنم و یه چشمانداز روشن پیدا کنم. تا زمانی که خونه ام خیلی بعیده که بتونم روی مقاله ها کار کنم ولی لااقل میتونم یه بررسی کنم که هر کدوم رو تا کجا پیش برده ام و باید از کجا ادامه بدم. یه مقاله هم برای داوری واسم فرستاده ان که اتفاقا به نظرم از جهت اینکه خودم رو دوباره در فضای مقاله نویسی و پژوهش قرار بدم خوبه.
خلاصه که این دو سه روز آخر تعطیلات بیشتر به همین تمیزکاری ها ی درونی و بیرونی گذشت. در کل از تعطیلاتی که پشت سر گذاشتم راضی ام و خیلی خوشحالم که فصل سرما و آلودگی گذشت و حالا میشه راحت با بچه بیرون رفت. واقعا این مدت اذیت شدم. به نظرم شهریور بدترین ماه برای تولد نوزاده چون تا بچه کمی جون میگیره و میخوای ببریش بیرون سرما و آلودگی شروع میشه و افسردگی مادر رو هم تشدید میکنه. به نظرم ماه بهمن بهترین ماهه برای تولد نوزاد. بچه که یه ماهه بشه آغاز هوای بهاری و گرم و زیباست.
.
دوست دارم سال جدید اولا از نظر جسمی و روحی بیشتر به خودم توجه کنم. خویشتن دار تر و با عزت نفس بیشتری باشم، این چند کیلوی باقیمونده رو هم کم کنم. ورزش و مطالعه رو جدی تر بگیرم و بتونم یه تغییری در وضعیت کاریم ایجاد کنم. بدم نمیاد چند تا کار زیبایی هم برای صورتم انجام بدم.
دبگه اینکه من هنوز دلم بچه میخواد. یعنی اینقدر گل پسرم دوست داشتنیه که واقعا یکی کمه برام. خیلی خیلی دلم دو تا بچه دیگه هم میخواد، حالا دو تا هم نشد، دوست دارم یکی دیگه داشته باشم. واقعا از خدا میخوام اگر به صلاحم هست، خودش شرایطش رو برام فراهم کنه.