پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

از حال بد به حال خوب

دیروز خیلی با نوسان گذشت برام. از صبح خسته بودم و دلم نمیخواست بیام اداره ولی قرار بود کاری رو که دستمه برای یکی از همکارا توضیح بدم که وقتی رفتم مرخصی، کار رو ادامه بده. فقط واسه همین اومدم اداره ولی همکار گرامی نیومد. بعد بر خلاف قولی که با خودم گذاشته ام، چند تا چیز رو توی اینترنت جستجو کردم و اضطراب گرفتم. توی اداره هم بنایی بود و سر و صدای اعصاب خردکنی داشت. آبدارچی هم اومد به بهانه تمیز کردن اتاق، بوی خاک راه انداخت و کلی شروع کرد به پرحرفی. کلا این آبدارچی جدیدی که برامون اومده خیلی پرحرفه. یعنی میاد دو ساعت از خاطرات بچگیش برات تعریف میکنه. از مطب دکتر هم زنگ زدن و گفتن دکتر کلاس داره و نوبت ویزیتم دو ساعت جابجا شده. در مجموع همه این عوامل دست به دست هم داد و حس کردم گل پسرم تکون نمیخوره و حالم دگرگون شد. حدود یک و نیم از اداره زدم بیرون دیگه. یعنی در مرز انفجار بودم. 

تا رسیدم توی پارکینگ و استارت زدم، احسان زنگ زد و دیگه منفجر شدم و گریه ام گرفت. اونم کلی دلداریم داد که اینا هیچکدوم اتفاق مهمی نیست ولی روی هم جمع شده و اعصابت به هم ریخته. نیم ساعتی توی ماشین حرف زدیم و  یه کمی آرومتر شدم و ساعت دو راه افتادم سمت خونه. بعد خیلی جالبه، هوا کاملا ابری بود ولی من چون گریه کرده بودم و چشام قرمز بود، مجبور شدم عینک آفتابی بزنم تا نگهبان دم در نفهمه گریه کردم. طرف فکر کردم دیوونه شدم توی این هوا عینک آفتابی زدم. 

رسیدم خونه و سعی کردم خودم رو آروم کنم. یه بستنی خوردم، بعدش یه میگو با پاستای خوشمزه درست کردم و نشستم در حال تماشای فیلم نوش جان کردم. با نی نی کلی حرف زدم و براش داسی دایناسی خوندم. رفتم توی آشپرخونه و یواش یواش یه پلو مرغ خوشمزه درست کردم. 

حدود نیم ساعت مونده به اذان مغرب، نشستم سر سجاده. از اول بارداریم، تصمیم گرفتم یه دور قرآن رو بخونم. الان جزء هجده هستم. نشستم ادامه قرآن رو خوندم و کلی دعا کردم و کلی شکر کردم برای همه چیزهای خوبی که خدای عزیزم بهم داده. 

بعد هم که احسان اومد و شام خوردیم و خواب.

بدین سان یه روزی که تا نیمه اش برام اضطراب زا شده بود، با آرامش به پایان رسید. 

اولین خریدهای جدی

خب بعد از اون مود پایین روز پنجشنبه، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون یه دوری زدم. البته ماشین نداشتم و اسنپ گرفتم. یه ماشین خیلی قراضه هم اومد دنبالم که بسیار هم بد و با سرعت بالا رانندگی میکرد. راننده هم خیلی پیر بود و انگار درست نمیدید چون چند بار نزدیک بود بزنه پشت ماشینها. بهش تذکر دادم یه کمی آرومتر برو. بهش برخورد انگار. خدایا شکرت واسه نعمت ماشین و نعمت توانایی رانندگی که آواره اسنپها نیستم.

حالا کجا رفتم؟ هی فکر کردم برم مرکز خرید، برم پارک، برم فلان جا، ولی در نهایت رفتم امامزاده. نماز ظهر و عصر رو هم نخونده بودم و همونجا خوندم و یه کمی نشستم توی محوطه اش و یه بادی به کله ام خورد. از خدا خواستم بهم آرامش بیشتری بده.

همین بیرون رفتن حالم رو عوض کرد. کلا من آدم توی خونه موندن نیستم.

وقتی برگشتم احسان خونه بود و خواب بود. گرسنه هم بودم شدید. از صبح یه املت خورده بودم. یه موز خوردم و منتظر شدم بیدار بشه و فکری برای غذای من بکنه. وقتی بیدار شد از شیلا غذا سفارش دادیم و فکر کنم آخرین بارم بود. کلا همیشه طعم و کیفیت غذاهاش رو دوست دارم ولی این دفعه به نظرم خیلی بدمزه اومد. یعنی حتی سسی که روی سیب زمینی ریخته بود یه طعم ترش و بدی داشت. یه پاستا هم جدید آورده توی منوش که سفارش دادم و اصلا خوشم نیومد. خیلی خشک و بیمزه بود.

*** هفته پیش خیلی اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز روی دور معمولی خودش در جریان بود. فقط اینکه سه چهار روز در هفته برای نی نی قصه های کتاب جوراب پشمی رو خوندم به اضافه ترانه های بارداری. این بیت رو هم تازه حفظ کردم: چشات دو تا آلوچه ان که ترشن / الهی از نور و ستاره پر شن.

*** یه مدل جدید جوجه هم توی هواپز درست کردم که خیلی خوشم اومد. یعنی یه مدل جدید مزه دار کردم. خب از اونجایی که من از ابتدای بارداری، زعفرون نمیخورم، جوجه هم تقریبا نمیخوردم. یعنی یه بار بدون زعفرون درست کردم که خوشم نیومد. این دفعه جوجه رو با ماست و رب و پیاز و نمک طعم دار کردم. صبح قبل از اینکه برم اداره گذاشتم توی یخچال و عصر که برگشتم، گذاشتم توی هواپز و خیلی خوشمزه شد.

*** اما بالاخره دیروز طلسم شکسته شد و اولین خریدهای جدی رو برای نی نی انجام دادم. یعنی کاملا بی برنامه پیش اومد. درواقع صبح رفتیم بیرون صبحانه خوردیم و بعدش هی گفتیم کجا بریم. من گفتم بریم سیسمونی ببینیم و احسان خیلی استقبال نکرد. منم ته دلم خوشحال شدم (اصولا از هیچ کاری به اندازه خرید کردن بیزار نیستم. واقعا درک نمیکنم چطوری بعضی ها برای آرامش گرفتن میرن خرید). دیگه من دراز کشیدم عقب ماشین و فکر کردم داریم میریم چیتگر ولی دیدم سر از خیابون بهار و پاساژ سیسمونی درآوردیم. قصد خرید نداشتیم و فقط میخواستیم مدلها رو ببینیم ولی دیگه خرید کردیم بالاخره. دیروز گل پسر من صاحب یه کالسکه، یه تخت کنار مادر، یه ساک حمل و دو تا پستونک (با طرح فیل و شیر) شد. یعنی به نظرم اصل کاری ها خریده شد و با توجه به اینکه فعلا در نظر دارم کمد نخرم و کمد اتاق خودم رو براش خلوت کنم، دیگه چیزهای خرده ریز مثل سرویس خواب و حوله و وان و البته لباس باقی مونده. اصلا یه باری از دوشم برداشته شد با این خرید.

کلی هم نی نی در سایزها و شکل های مختلف دیدیم توی پاساژ

*** امروز باید زنگ بزنم کلاس آمادگی زایمان رو پیگیری کنم. قرار بود یه هفته بعد خبر بدن که هنوز خبر ندادن. پنجشنبه زنگ زدم که گفتن شنبه صبح زنگ بزن که مسئولش هست.

صبح که میومدم ماهیچه گذاشتم توی آرامپز. یعنی وقتی برسم، یه غذای خوشمزه واسم آماده است.

تغییرات خلقی

دلم گرفته و احساس غم دارم. دیشب با احسان (همسر) دعوام شد. نمیدونم شاید هم تقصیر منه‌. توی محل کارش صد تا آدم دراز و کوتاه هستن ولی مدیرش فقط همسر رو میفرسته ماموریت. چه میدونم، شاید هم خودش خودشیرینی میکنه، من که اونجا نیستم. البته قضیه خیلی بزرگ نبود، فوقش یه ماموریت صبح تا شب بود ولی من کلا حالم خوب نیست. یه حال بیقرار و بهونه گیری دارم. 

دیشب بعد دعوا، نماز خوندم و خوابیدم. حدود هفت و نیم اینا بود فکر کنم. بعد یازده پاشدم بستنی خوردم و دوباره خوابیدم. حتی توی خواب هم دلم گرفته بود. 

فکر کنم تنهایی خیلی بهم فشار آورده. حس میکنم هیچ همدل و هم صحبتی ندارم. میشه بگم مامانم بیاد ولی اونم خیلی باب میلم نیست. یعنی من الان دلم میخواد یکی باشه یه کمی تو کار خونه و آشپزی کمکم کنه ولی اولا مامانم خیلی تمیز کار نمیکنه. یعنی سمبل کاری میکنه و من بیشتر دلم به هم میخوره از مدل کار کردنش توی خونه و دوم اینکه اهل آشپزی نیست و از بیرون غذا میگیره همه اش. همبن چند ماه پیش هم که اینجا بود اینقدر غذا از بیرون سفارش داد که حالم بد شد. اسکاچ ظرفشویی رو هم زده بود به چدن گاز و کلی کارم زیادتر شد.

علی رغم اینکه به احسان میگم چرا ماموریت میری ولی ته دلم وقتی نیست آرامش دارم. یعنی یه جوری شدم که دلم میخواد ساعتها تنها بشینم و کسی باهام کاری نداشته باشه. 

میگن تغییرات خلقی توی بارداری طبیعیه. نمیدونم درسته یا نه ولی من خیلی مودم بالا پایین میشه. 

از شخصیت و روحیات خودم بدم اومده. داشتم صوت های عزت نفس رو توی متمم گوش میکردم. به نظرم رسید من مشکل عزت نفس دارم. یعنی ریشه همه مشکلاتم به کمبود عزت نفس برمیگرده، چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم‌و برام عجیب بود. خیلی دلم میخواد روح قوی تری داشته باشم. 

از گلدان تا پادرد

دیروز رفتیم یه گلدون نخل شامادورا و یه کاکتوس کوچولو گرفتیم. گذاشتمشون کنار سینک پیش سانسوریای کوچولوم و کاکتوسی که از قبل داشتم. خیلی خوشگل شد. روی تخته سیاه کنار سینک هم نوشتم: سلام به سر تا پای نی نی جونم (از توی کتاب ترانه های بارداری یاد گرفتمش) خیلی قشنگ شد کنار سینکم. دوست داشتم عکسش رو اینجا بذارم ولی بلد نیستم چطوری میشه عکس گذاشت.

من کلا سابقه درخشانی در پرورش گیاهان ندارم. یعنی تا حالا چندین بار گلدونهام خشک شدن. خونه مون هم البته خیلی نورگیر نیست و شاید دلیلش این بوده (البته الان که فکر میکنم توی خونه های قبلی که پرنور بودن هم گلدونام خشک میشد) ولی خب دیدم اون سانسوریای قبلی بیش از یک ساله که سرحاله و این دو تا گلدون رو جایزه خریدم برای خودم. حالا خدا کنه خشک نشن.  اسم شامادورا رو گذاشتم گل پسر.

دیروز همسایه مون هم برامون یه بسته بزرگ گل محمدی آورد. خیلی خوشبو بود. به فال نیک گرفتمش. البته یه دونه از گلها رو گذاشته بودم توی اتاق خواب و صبح کمی سرم سنگین بود. فکر کنم به خاطر بوی اون بود.

*** جمعه رفتیم موزه هنرهای معاصر. نمایشگاه نقاشی های طبیعت بود. فکر کنم از دوره لیسانس به بعد نرفته بودم. خیلی هم شلوغ بود. یعنی ملت اینقدر اهل هنرن؟ یه تابلو بود از پرویز تناولی، منظره کویر. خیلی مسحورکننده بود. سقفهای گلی به رنک خاک با یه گنبد کوچولوی آبی کنار تصویر به اضافه آسمون آبی. ازش عکس گرفتم و گذاشتمش والپیپیر گوشیم. عاشق منظره کویرم.

*** هفته گذشته رو باید هفته پادرد نامگذاری کنم. یعنی پاهام داشت از جا کنده میشد. دکتر بهم دو روز در هفته قرص کلسیم داده، شیر هم روزی حداقل یه لیوان حتما میخورم ولی نمیدونم این درد از کجا اومده بود. توی نی نی سایت هم دیدم یه عده نوشته بودن دقیقا با ورود به شش ماهگی دچار پادرد شدن. خودم البته حدس میزنم به خاطر این باشه که هفته پیش به خاطر نمایشگاه ایران اکسپو ترافیک شدید شده بود و مسیر منم از سئوله و رانندگی توی ترافیک باعث شد پادرد بگیرم. چهارشنبه دیگه با اسنپ رفتم سر کار. برند شیری رو هم که میخورم عوض کردم و فقط کوه پناه میگیرم دیگه. سنجد رو هم آوردم توی برنامه غذاییم. جمعه صبح هم رفتیم صبحانه پاچه خوردم. حالا نمیدونم تأثیر کدوم یکی از این کارها بود که پادردم خوب شد و الان دیگه دردی ندارم خدا رو شکر.

*** هفته گذشته رفتم کلاس آمادگی پیش از زایمان بیمارستان آتیه ثبت نام کردم. گفتن تا ده روز دیگه کلاس تشکیل میشه. آتیه جزو گزینه هامه برای زایمان. بدم نیومد از محیطش. یه سری عکس و فیلم از روزهای زایمان هم برای تبلیغ نمایش میدادن که اگر کسی میخواد سفارش بده و روز زایمان اتاقش رو تزئیین کنن و فیلم بگیرن و ... باحال بود ولی کلا با مدل من جور نیست. یعنی به نظرم خیلی تشریفاتی و افاده ای بود. بعد مادرا روز زایمان انگار همون لحظه از آرایشگاه اومده بودن. آدم روز زایمان اینقدر منظم و خوشگله؟ من که بعید میدونم اینطوری باشم. پس بهتره هیچ عکس و فیلمی از اون روز نباشه.

*** خواهرم تا آخر ماه از آمریکا میاد. هم خوشحالم هم البته خیلی حوصله ندارم. یعنی قطعا روتینم به هم میریزه. پیام داد چی بیارم برای نی نی؟ گفتم هیچی، همه چی خریده ام (الکی ها، کلا دو دست لباس و دو تا کتاب خریدم به اضافه یه جغجغه تا الان) حالا خدا کنه خودش چیزای باحال بیاره. به نی نی هم گفتم خاله اش داره میاد.

*** رفتم یه چندتا کتاب داستان و شعر واسه نی نی خریدم و براش میخونم. توی کتاب هفته چهل و چند نوشته بود که وقتی برای جنین داستان بخونی، اون داستان براش آشناست. یه کتاب ترانه های بارداری هم خریدم که واسه هر ماه جداگانه چاپ شده (ماه ششم و ماه هفتم رو خریدم)، شعراش رو واسه گل پسر میخونم. یکیش همونه که اول پست نوشتم: سلام به سر تا پای نی نی جونم / که باز باید منتظرش بمونم.

*** دارم مجموعه مستندهای جو فراست رو میبینم. چهار قسمت دیدم تا حالا. چقدر سخته پدر و مادر بودن و البته بیشتر به نظرم مدیریت چند تا بچه سخته. بعد چقدر آدم باید قاطع و مقتدر باشه. به نظر من که بعضی راهکارهایی که میده خیلی خشنه البته احتمالا من دارم خیلی گوگولی فکر میکنم و واقعیت همونه.

*** دارم همه گواهی های آموزشیم رو جمع و جور میکنم و چند تا دوره آموزشی شرکت میکنم که ساعت آموزشیم بالا بره و انشاالله بعد از مرخصی زایمان، بتونم ترفیع بگیرم و حقوقم زیاد بشه. چند تا دوره بود که سه چهار سال قبل شرکت کرده بودم و گواهیشون رو نگرفته بودم. هفته پیش پیگیری کردم و گواهی رو گرفتم و روی پرونده آموزشم ثبت کردم.

*** توی کتاب مغز کودک من یه نکته جالب خوندم. نوشته بودم توی سه چهار ماه اول، تمرکز جنین بیشتر روی رشده نه روی ارتباط. برای همین زیاد حرف زدن با جنین خیلی خوب نیست و خیلی نباید در معرض سر و صدا و ... باشه و به همین دلیله که مادر در سه ماه اول، تهوع داره و بی حوصله است و خیلی نمیتونه با جنین ارتباط بگیره و خیلی دوست نداره توی جمع باشه. همین حالت به رشد مغز جنین کمک میکنه.

*** فیلم بی همه چیز رو دیدم. قشنگ بود ولی اعصاب خورد کن. فیلم فسیل رو هم اومدم ببینم که حدودا یه ربع دیدم و به نظرم واقعا چرت بود و دیگه ندیدم. 

انرژی های منفی بی دلیل

آخر هفته خیلی آروم و خوب گذشت. کلا چند وقتیه که خیلی احساس ثبات و آرامش در زندگی دارم. همه چیز به نظرم آسون و راحت میرسه. توکلم به خدا خیلی بیشتر شده. خدا رو بابت هر لحظه شکر میکنم.

صبح پنجشنبه رفتیم ویونا چای و کیک به عنوان صبحانه خوردیم (کلا از هر نوع صبحانه معهودی بدم اومده و برام یادآور تهوع های سه ماه اوله) بعدش برای ناهار، آبگوشت گذاشتم توی آرام پز (آرام پزم رو هفته پیش از توی کابینت درآوردم. تا حالا توش، یه خورش قیمه، یه آش و یه آبگوشت درست کردم و چقدر راحت و خوبه، حتی طعم غذا هم بهتر و واقعی تر میشه. چرا تا الان ازش استفاده نمیکردم؟) و تا آبگوشت بپزه بلیط اکران آنلاین نگهبان شب رو خریدم و دیدمش. قبلا توی سینما هم دیده بودم و خوشم اومده بود. خیلی لطیف و شیرینه. کلا فیلمهای میرکریمی رو خیلی دوست دارم.

عصر هم رفتیم پارک پرواز. تا حالا نرفته بودم. خیلی خوش آب و هوا بود و البته شلوغ. یه جشنواره گلاب گیری هم داشت که خیلی شاد و سرزنده بود. یه کمی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم فود کورت فلای لند واسه شام ولی خب من یهو خسته و کلافه شدم (جدیدا اینطوری میشم. در یک لحظه به اوج خستگی و کلافگی میرسم) و برگشتیم سمت ماشین. منم دیگه بیحال شده بودم و پشت ماشین دراز کشیدم. شام هم نتونستم بخورم (البته آبگوشت ظهر واقعا سنگین بود و چندان گرسنه نبودم) و یه بستنی خوردم (علاوه بر یه بستنی قیفی بدمزه که توی پارک پرواز خورده بودم) و اندک اندک خوابیدم.

صبح جمعه رفتیم پارک نهج البلاغه. اینم تا حالا نرفته بودم البته همیشه از بالای پردیسان میدیدمش. قشنگ بود و هوا هم خنک بود. همه مدل پیک نیکی اومده بودن و توی آلاچیقها بساط پهن بود و داشتن املت میپختن ولی ما همینطوری نشستیم روی نیمکتها و بعد هم رفتیم چای و رولت خوردیم. واسه ناهار میخواستیم بریم ترنج ولی در نهایت به پخت ماکارونی در خونه انجامید و یک ماکارونی بسیار خوشمزه درست شد با یه ته دیگ سیب زمینی حرفه ای (الان باز دلم خواست) که حدود ساعت چهار خوردیم و درواقع شام و ناهار یکی شد. من شام یه تیکه کلوچه خوردم با یه لیوان شیر.

خلاصه این آخر هفته من بود و الان هم در اداره در خدمت کار و بار هستم.

*** دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب مغز کودک من رو خریدم. از روی طاقچه هم کتاب هفته چهل و چند رو خریدم. روایت های مادرانه است از آدمهای مختلف درباره بارداری و تربیت فرزند و ... دیروز در حال انتظار برای دم کشیدن ماکارونی، روایت اولش رو خوندم و خیلی دوست داشتم. روایت خانمی بود که در یکسالگی بچه اش دوباره باردار شده بود و از احساساتش و سختی ها و شیرینی هاش نوشته بود. خوشبختانه اون حس منفی که توی سه ماه اول نسبت به کتاب خوندن داشتم از بین رفته و دوباره علاقه مند شده ام که کتاب بخونم. حس منفیم به پادکست هم بهتر شده و کم کم موقع رانندگی، پادکست گوش میدم. هرچند کابل AUX انگار قطع شده و گوشی من با بلوتوث به ضبط ماشین وصل نمیشه و باید کابل جدید بخرم.

*** برنامه خرید ماشین ظرفشویی با مشکل اساسی مواجه شد. اولا که اصلا ماشین ظرفشویی رومیزی خیلی کمه توی بازار و قیمتها هم بی منطق شده (یعنی اون مدل مجیک که من میخواستم و دوستم سه چهار ماه پیش خریده بود پونزده تومن، الان تا سی و پنج تومن هم قیمت داره، تازه قیمتش رو هم که بپذیری یه جورایی مشکل اصل بودنش هست و من شک دارم بهشون) البته مشکل اساسی تر این بود که اصلا دیدم فضای بین کابینتهام کوتاهه و ظرفشویی رومیزی جا نمیشه. حالا باید کابینت ساز بیارم ببینم میتونه یکی از کابینتها رو برداره و اونجا ماشین ظرفشویی بزرگ بذارم. البته الان یه هفته است که اصلا فرصت نشده همچین کاری بکنم. خرید ماشین ظرفشویی بزرگ از چند جهت بهتره البته؛ اینکه مدلها متنوعتره توی بازار و قیمتها هم بهتره یعنی با پنجاه تومن میتونم بوش بزرگ بخرم که خب کاراییش خیلی بهتر از رومیزیه. دوم اینکه اگه بتونم جای ماشین ظرفشویی بین کابیتها دربیارم بعدا توی فروش یا رهن خونه هم بهتره چون یکی دوبار که مشتری برای خونه اومد میگفتن چرا اینجا جای ماشین ظرفشویی نداره.

*** باید بشینم یه برنامه ریزی بکنم واسه کارهای مربوط به اومدن گل پسر. از اونجا که توی همین خونه موندگار شدیم، به یک سری جابجایی نیاز داریم. باید یه سری وسیله رو بفروشم یا جابجا کنم تا جا واسه وسایل گل پسر باز بشه. بعد هم برم برای خرید. تصمیم گرفتم براش تخت نگیرم و فقط از این تختهای کوچیک کنار مادر بگیرم به اضافه کمد. نمیدونم ایده خوبیه یا نه؟ قصدم اینه از تیرماه جدی برم دنبال خرید.

*** یه اتفاقی حدود دو ماه پیش برام افتاد که اگرچه کوچیکه ولی خیلی روم اثر گذاشته. حدودا دو ماه پیش خیلی یهویی و بی دلیل تمام هیستوری گوشیم پاک شد. خب اولش خیلی ناراحت شدم چون همه پسوردها و اطلاعتم که توش ذخیره شده بود از بین رفت و با مصیبت تونستم احیاشون کنم. بعد این وسط آدرس سایتها و وبلاگهایی هم که میدیدم پاک شد. کم کم دیدم چقدر بهتر شد. یه سری وبلاگ بودن که پر از انرژی منفی بودن و مدل زندگیشون رو اصلا دوست نداشتم ولی الکی روی آدرسشون توی هیستوری گوشی میزدم و میخوندم. شاید خوندنشون پنج دقیقه طول میکشید ولی الان میفهمم چقدر حس سنگینی بهم میدادن. الان که دیگه پاک شدن و نمیخونمشون اصلا احساس سبکی دارم. به نظرم این واقعا خواست خدا بود و بهم نشون داد آدم چقدر بدون اینکه متوجه باشه انرژی منفی از دیگران میگیره و توی خودش ذخیره میکنه. این باعث شد توی اینستاگرام هم خیلی از صفحه ها رو آنفالو کنم و فقط چیزهایی رو که دوست دارم ببینم.