پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

گل پسر به کلاس میرود

از جمله معدود لحظات خلوت و آرامش و سکوتی که در طول روز تجربه میکنم حول و حوش همین ساعتهاست، که گل پسر توی تختش خوابیده یا در حال خوابیدنه و من پایین تختش دراز میکشم. بالشتم رو میذارم کنار در حیاط خلوت و یه سرمای اندکی از درز در میاد روی صورتم و اون طرفم بخاری برقی روشنه و گرما و سرمای همزمان رو حس میکنم و پنجره های همسایه ها رو میبینم که معمولا فقط دوتاشون چراغاشون روشنه.یه کمی توی اینترنت میچرخم و یه کمی کتاب میخونم و بعد کم کم خواب منو با خودش میبره.

یه مدت بود که روتینم رو گم گرده بودم و همین باعث می‌شد اینجا هم نتونم بنویسم. بله، من وقتی نظم زندگیم رو از دست میدم، کلا کنترل همه چیز  برام  به هم میریزه اما خوشبختانه امروز دوباره تونستم خودم رو برگردونم روی روال. بعد از نه روز، دوباره امروز تو دو لیست رو آوردم وسط (آخرین بار، ۲۰ بهمن برنامه ام رو نوشته بودم) و برنامه روزم رو نوشتم و همین باعث شد هم روز پربارتری داشته باشم و هم ذهنم منظم بشه و خیلی جالبه که گل پسر هم آرومتر شد. 

حالا چرا روتین رو از دست داده بودم؟ چون یه سری برنامه جدید بهم اضافه شده که وضعیت روزهام رو تغییر داده. توی گروه مادران محل، یکی نوشته بود یه باشگاهی هست که میتونیم با بچه ها بریم و ورزش کنیم. خب منم که اصولا سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، سریع حرف رو روی هوا گرفتم و دیگه پیگیری کردم و بالاخره چهار نفر جمع شدیم و رفتیم ثبت نام کردیم. باشگاه مال یه خانومی است که تازه از انگلیس اومده و اصلا تخصصش کودک یاری بوده و کلاسهای آمادگی زایمان و باله برای کودکان و اینجور چیزا رو اونجا تدریس میکرده. باشگاه خیلی بزرگی هم نیست و در واقع یه سالن و چند تا اتاقه. ولی خانومه خیلی حسش خوبه و خیلی مهربونه و شدیدا بچه ها رو دوست داره. حالا خلاصه دو روز در هفته میرم اونجا کلاس ورزش. مسیرش هم خیلی به ما نزدیک نیست ولی خب من پیاده با کالسکه میرم. ورزش خاصی که البته نمیتونم بکنم و گل پسر زیاد گریه و ناله و غر غر میکنه ولی خب روحیه ام عوض میشه. از چهار نفری که توی کلاس هستیم، یه نفر خونه شون دقیقا کوچه بغلی خونه ماست و این جلسه باهم برگشتیم و توی مسیر هم برای خودمون موز خریدیم و رفتیم توی بازاری که تازگی اطراف خونه مون باز شده خوردیم. 

علاوه بر این کلاس ورزش ، یه کلاس مادر و کودک هم ثبت نام کردم که یک روز در هفته است و اولین جلسه اش رو هفته پیش رفتیم. خیلی خوب بود و خوشم اومد. گفته بودن آغوشی بیارین. بچه ها رو گذاشتیم توی آغوشی و با موسیقی رقصیدیم و ورزش کردیم. گل پسر هم بسیار لذت برد. 

خلاصه که الان سه روز در هفته با گل پسر میریم کلاس ( گل پسر من توی همه کلاسها از همه کوچولوتره بس که مامانش برای وارد کردنش به اجتماع عجله داره) . واقعا برام کار ساده ای نیست که بخوام بچه رو سر ساعت خاصی آماده کنم و مسیرهای طولانی رو باهم پیاده بریم و برگردیم و حواشی قبل و بعد و داخل کلاس رو مدیریت کنم ولی خب میگم دیگه شاید این فرصتها نباشه و مرخصی زایمانم که تموم بشه دیگه کی میتونم زیر آفتاب یازده ظهر، با آسودگی و فراغ بال کالسکه پسرم رو توی خیابونا هل بدم؟

بنابراین روزهای ما اینطور میگذره و کمی برنامه ام عوض شده ولی خب سعی کردم از امروز دوباره یه نظمی به زندگیم بدم. امروز درس عزت نفس متمم رو هم تموم کردم و کارنامه ام رو گرفتم. آبا عزت نفسم بالاتر رفته؟ خب قطعا نه، ولی نسبت بهش خیلی آگاه تر شده ام و مرور یادداشتهام هم این آگاهی رو توی ذهنم نگه میداره. حالا میخوام یه درس دیگه رو توی متمم شروع کنم. چندتا هم گزینه دارم: هوش هیجانی،  زندکی شاد، مهارت سخنرانی و ارائه مطلب، تحلیل رفتار متقابل و ...

فردا یه چالش جدید برای من و گل پسره. فردا یه جلسه مهم در محل کارم داریم و مدیر کل از من هم خواسته که حضور داشته باشم. احسان مرخصی گرفته و قراره بمونه پیش گل پسر و من برم جلسه و بعدش هم نوبت دندون پزشکی دارم. یعنی از حدود هشت صبح تا سه بعدازظهر خونه نیستم و احسان و گل پسر باهم تنهان. البته میتونم اگر شرایط اورژانسی شد برگردم خونه ولی به نظرم تجربه خوبیه از چند جهت: اولا من همکارام رو میبینم و روحیه ام عوض میشه و اون سرزندگی محیط کار رو حس میکنم. ثانیا یه آزمونه برای سنجش من و گل پسر که بعد از حدود شش ماه، چند ساعت دور بشیم از هم، برای من که خیلی سخته چون واقعا بهش وابسته ام و ثالثا احسان یه تصویر واقعی از رسیدگی به بچه پیدا میکنه. حالا امیدوارم کلا از همه نظر فردا به خوبی و خوشی بگذره. 

دندانپزشکی، طلاق و غلت زدن

ساعت دو وقت دندانپزشکی دارم برای عصب کشی. کلا از دندون پزشکی میترسم ولی خب چاره ای نبود و دبگه واقعا دندونم موقع خوردن چیزهای سرد  و گرم درد می‌گرفت. راجع به زیبایی دندون های پایین هم با دکتر حرف زدم. گفت این فاصله افتادن بین دندونها ارثیه (مامانم هم همین مشکل رو داره) گفت باید جرم گیری کنی که فاصله بین دندونها رو بیشتر هم خواهد کرد و بعد لمینت کنی. هر شش هفت ماه هم باید جرمگیری کنی. فکر نمی‌کردم اینقدر قضیه پیچیده بشه، گفتم یه لمینت میشه و تمام. حالا نمیدونم چه کنم.

جمعه هم رفتم آزمایش چکاپ رو دادم و دیشب جوابش رو دیدم. قندم نرمال شده خدا رو شکر ولی چربی خونم خیلی بالا بود که خب البته با اضافه وزنی که این مدت پیدا گرده ام چندان دور از انتظار نبود. بر خلاف تصورم، آهن و کلیسمم خوب بود. حالا از دکترم وقت گرفتم واسه اوایل اسفند که هم اون جواب پاتولوژی رو نشون بدم و هم این آزمایش رو. 

.

یه دوستی داریم من و احسان به اسم میلاد. همکلاسی دوره کارشناسی بودیم. کلا یه گروه ده دوازده نفره بودیم که الان همه مهاجرت کرده ان و فقط ما سه تا موندیم. میلاد حدود سه چهار سال پیش با خانومی به اسم سیما ازدواج کرد. باهاشون ارتباط داشتیم و  خونه هم رفت و آمد میکردیم. سه شنبه هفته پیش میلاد بهم زنگ زد و یه ساعت صحبت کرد. گفت یه ماهه خانومش رفته و طلاق میخواد. از مشکلاتشون گفت. خیلی تعجب کردم چون به نطر نمیومد مشکل داشته باشن. گفت پارسال هم همین وضعیت بوده و رفتن زوج درمانی و قرار بوده  هر دو رفتارشون رو اصلاح کنن ولی باز امسال دوباره خانومش رفته و گفته به نظرش چیزی اصلاح نشده. نمیدونستم چی بگم. فرداش قرار شد من و میلاد بریم بیرون و حرف بزنیم که هوا آلوده بود و نمیشد گل پسر رو ببرم بیرون. میلاد اومد خونه مون و حرف زدیم. به سیما هم زنگ زدم که جواب نداد. خدا رو شکر کردم که جواب نداد، کلا یه اعتقادی دارم که نمیدونم چقدر درسته ولی معتقدم زنی رو که دیگه عزمش رو برای جدایی جزم کرده نباید به برگشتن تشویق کنی. توی اختلافاتشون  هم من حق رو به سیما میدادم تازه با اینگه من فقط روایت میلاد رو شنیده بودم. 

.

سریال ازازیل رو میبینم به خاطر پریناز ایزدیار. میزان پریناز ایزدیارش هم به حد کافی هست و راضی ام.

.

 خب تا اینجا رو صبح نوشته بودم. الان از دندون پزشکی برگشته ام با یه دندون عصب کشی شده و پانسمان شده. احسان گل پسر رو برده پارک. تمام دهنم بیحسه، سرم هم کمی درد میکنه. یعنی از عوارض بیحسیه؟

قرار شد شنبه برم پر کردن این دندون و بعد یه دندون دیگه رو هم که پوسیدگی عمیق داره باز کنه و اگه اونم عصب کشی خواست،،هر دو رو باهم بفرسته برای ساخت روکش. مشکلم اینه که هی باید با احسان هماهنگ بشم و گل پسر رو بذارم پیشش و برم دکتر و این واقعا با ساعت کاری احسان خیلی سخته برام. واقعا اگه کسی رو دارید که میتونید ماهی حتی یه ساعت بچه تون رو بهش بسپرید روزی هزار بار برای این نعمت خدا رو شکر کنید. منم توکلم به خداست.

.

دارم سه تا کتاب میخونم (البته به علاوه صلحی که همه صلح ها را بر باد داد که همچنان ادامه داره) و از هیچکدومشون خیلی راضی نیستم: اعترافات هولناک لاک پشت مرده ، زندگی مشترک بدون فریاد (از همون نویسنده تربیت بدون فریاد ولی این یکی کتابش تا اینجا که خیلی خوب نبوده) و غلبه بر عزت نفس پایین با cbt.

.

یه کلاس مادر و کودک جدیدا نزدیکمون باز شده که برای بچه های شش ماهه کلاس داره. میخوام فردا پس فردا برم محیطش رو ببینم و اگه تر و تمیزبود گل پسر  رو ثبت نام کنم . البته گل پسر پنج ماه و نیمه است ولی خب همینکه بره همونجا بچه ها رو ببینه هم خوبه.

.

بابت گل پسر نگرانم. هفته پیش وقت دکتر داشت و دکترش گفت باید تا الان غلت میزده  و یه سری تمرین داد گه باهاش انجام بدم تا غلت بزنه. تمرینها رو انجام میدم ولی پیشرفتی نکرده‌ . خیلی نگران و ناراحتم. بچه های شما کی غلت زدن؟

.

دکتر گل پسر گفت چون وزن گیریش خیلی خوب بوده بهتره همون پایان شش ماهگی غذای کمکی رو براش شروع کنم. خوشحال شدم. یه دوره تغذیه تکمیلی از دکتر صافی خریده ام که خیلی خوبه. کلی جزوه نوشته ام از روش و استرسم برای شروع غذای گل پسر کمتر شده. البته اینکه باید توی ماه رمضان غذای کمکی رو براش شروع کنم برام سخته و میترسم در حال روزه داری، توان مدیریت چالشهاش رو نداشته باشم.  

کتاب شماری ۸

خب همین الان کتاب شماری یه عدد جلو رفت و به عدد هشت رسید. خوندن کتاب تربیت بدون فریاد تموم شد ولی اونقدر دوستش داشتم ‌و برام آموزنده بود که دلم خواست همین لحظه یه پست جدا درباره اش بذارم.

کتاب سه تا اصل اساسی داره : روی خود تمرکز کنید، خونسردی خود را حفظ کنید. در راه رشد خود بکوشید. 

اصل حرف کتاب همینه که به جای تمرکز روی بچه ها و رفتارهاشون، روی خودتون تمرکز کنید. 

من به ویژه عاشق فصل یازدهم کتاب شدم و برام خیلی جالبه که تقریبا کل مطالب کتاب و به ویژه مطالب این فصل رو قبل از اینکه کتاب رو بخونم ، خودم بهش اعتقاد داشتم ولی خوندن این کتاب، ذهنم رو منسجم‌تر کرد  و مطمئن‌ شدم اون چیزی که در رابطه بین والدین   فرزند بهش معتقدم، اشتباه نیست و حتی توسط روان‌شناس‌ها توصیه میشه.

البته من نمیدونم این توصیه ها و این نوع نگاه، چقدر در چالش‌های آینده فرزندپروری و زمانی که گل پسر سنش بیشتر میشه میتونه کاربردی باشه ولی دقیقا برام ثابت شده که روزهایی که تمرکزم روی خودم و برنامه هام هست، گل پسر هم خیلی آرومتر و خوش قلق تره. بالعکس روزهایی که اون رو در مرکز توجه قرار میدم بیشتر ناآرامی میکنه. 

.

اینقدر کتاب رو دوست داشتم که میخوام نسخه فیزیکی اش رو هم بخرم و داشته باشمش.

.

یه کاری که جدیدا موقع کتاب خوندن در طاقچه انجام میدم اینه که مطالب مهم و جالب کتاب رو جدا میکنم و ازطریق امکانی که در خود برنامه وجود داره توی واتساپ برای احسان میفرستم. اونم خیلی استقبال میکنه. گاهی هم توی واتساپ برای خودم میفرستم و یه مجموعه از مطالب مهم کتاب رو اینجوری جمع میکنم و میتونم در موقعیت‌های مختلف مرورش کنم‌ 

سردرد و دندان پزشکی

سرم درد میکنه. از صبح یه نسکافه و یه چای خورده ام ولی هنوز درد دارم. احتمالا باید مسکن بخورم. درد هم به خاطر بدخوابی شبهاست. تقریبا هر شب سه چهار بار بیدار میشم برای شیر دادن یا پستونک دادن به گل پسر. 

صبح یه کمی درس خوندم و دیدم دیگه حال ندارم. اومدم دراز کشیدم کنار گهواره گل پسر و دارم پست میذارم.

امروز قرار شد احسان زودتر بیاد و پیش گل پسر بمونه تا من برم دندان پزشکی.  تصمیم گرفتم کلینیک نرم و برم مطب همون دکتری که چند سال پیش رفته بودم. حالا امروز باید زنگ بزنم اداره ببینم واسه دندون پزشکی چه مدارکی میخوان که پولمو بدن. به خود مطب دکتر هم باید زنگ بزنم ببینم امروز هست که واسه معاینه اولیه برم. میخوام بعد از اینکه مشگل دندونام رو حل کرد، یه کار زیبایی هم واسه دندونام بکنم. ردیف دندونهای بالاییم خوبه ولی پایینی ها انگار داره بینشون فاصله میفته و من خیلی بدم میاد از اینکه بین دندونام فاصله باشه. 

پنجشنبه هم احتمالا برم آزمایش چکاپ بدم. به مطب دکترم زنگ زدم و دوباره برام نوشت. 

امشب تولد پنج ماهگی گل پسره. میخواستم مثل هر ماه واسش کیک بخرم و ازش عکس بگیرم ولی گفتم باشه واسه فردا که شب مبعث هم هست. فردا بعدازظهر نوبت دکتر هم داره.

پنج سال پیش در چنین روزی من از رساله دکتریم دفاع کردم‌. فکرشو نمیکردم پنج سال بعدش در همین روز، بچه ام پنج ماهه بشه. یکی از کارهایی که خیلی دوس دارم انجام بدم اینه که وقتی گل پسر سه چهار ساله شد برم یه ارشد دیگه بگیرم. یه چیز دیگه هم که خیلی چند وقته توی سرم رفته اینه که برم کلاس نقاشی. من کلا نقاشیم خوب نیست ولی این روزا که واسه گل پسر کتاب کودک میخونم، خیلی از تصویرسازی های کتاب‌های کودک لذت میبرم. دوس دارم بتونم نقاشی‌های کودکانه بکشم. حالا یه چیز جالب که هست اینه که یه فست فود توی کوچه پشتی خونه ماست که در عمل، فراتر از یه فست فود عمل میکنه و کارهای فرهنگی و هنری هم میکنه. حالا کلاس نقاشی گذاشته. اون روز زنگ زدم بپرسم ببینم چطوریه گفت کلاس شنبه هاست و خودت بیا با استادش صحبت کن. دیروز میخواستم برم ولی یادم رفت. با توجه به اینکه دو قدم تا خونه مون فاصله داره بدم نمیاد برم.

کلا این روزا سعی میکنم از فرصت مرخصی زایمان استفاده کنم و کارهایی رو که کمتر براش فرصت داشتم انجام بدم. حتی رفته توی سرم که در زمینه رشته ام، پادکست بسازم.  

.

جمعه رفتیم جشنواره اسباب بازی توی کانون پرورش فکری. خیلی شلوغ بود ولی به دیدنش می ارزید. هرچند اسباب بازی مناسب سن گل پسر خیلی کم داشت و ما فقط یه کتاب فومی و یه فنر رنگی و یه بازی توپ و سرسره خریدیم. 

.

یه نکته ای خیلی روی مخم رفته و واقعا آزارم میده. آیا جایی  در قانون زندکی شهری نوشته شده که وقتی کسی با بچه داره در شهر تردد میکنه به این معناست که حریم خصوصی نداره؟ یعنی همه باید یه نظری بدن درباره بچه. سردش نشه،گرمش نشه، اینجا سر و صدا زیاده و ...

واقعا چرا یه آدمی که رندوم داره توی خیابون رد میشه فکر میکنه از پدر و مادر بچه دلسوزتره؟ بعد همین آدما معتقدن اکه کسی بگه مثلا حجابت رو رعایت کن دخالت در حریم شخصی اوناست ولی اکه به کسی بگن بچه ات سردشه یا گرمشه دخالت نیست؟ واقعا از آدم‌های بیفکر بدم میاد. 

.

کتاب شماری هم دو تا جلو رفت

۶. ارتباط بدون خشونت: کتاب جالبی بود. واقعا اگر آدم بتونه همه راهکارهاش رو در زندکی پیاده کنه خیلی صاف و صیقلی و بی حاشیه میشه ولی خب واقعا سخته. میگه باید احساس ها و نیازهای پشت رفتارهای خودمون و دیگران رو درک کنیم تا بتونیم به ارتباط بدون خشونت برسیم. البته دقیقا فردای روزی که خوندن این کتاب تموم شد با احسان دعوام شد

۷. دورت بگردم: سفرنامه حج بود . از اونجا که من عاشق حج هستم خیلی لذت بردم از خوندنش. شبها قبل از  خواب هم میخوندم و خوابم شیرین شده بود.


تسلیم در برابر انتخاب های دیگران

امروز یه اتفاق مهم برام افتاد. اولش به عنوان مقدمه باید بگم که در ادامه درس های عزت نفس متمم، رسیده ام به برنامه پنج هفته ای افزایش عزت نفس. الان در اولین هفته هستم و ماموریت این هفته صرفا رفتار آگاهانه و ارزیابی آگاهانه است. یعنی حواست باشه که رفتارها و افکارت چقدر مبتنی بر عزت نفسه (بر مبنای دو مقوله ارزشمندی و توانمندی). روی تخته سیاه کنار سینک هم نوشته ام: رفتار و ارزیابی آگاهانه.

حالا نمیدونید همین ماموریت ساده چقدر وضعم رو بهتر کرده و انتخاب‌های بهتری رو برام ایجاد کرده. 

حالا اتفاقی که امروز برام افتاد این بود که من هفت هشت سال پیش یه طرح تحقیقاتی واسه یه موسسه دولتی انجام دادم. در واقع یه فراخوان عمومی بود و منم که جوون بودم و سر پرشوری داشتم، طرح دادم و بر خلاف اینکه همه میگفتن اساسا این فراخوان های دولتی پارتی بازیه و قبلا برنده ها مشخص شده ان و این حرفا، طرح من برنده شد. منم اون تحقیق رو بر اساس همون پروپوزال انجام دادم و پول نسبتا خوبی هم گرفتم. لازم به ذکره که من مطلقا هیچ کس رو توی اون موسسه نمی‌شناختم و سه چهار باری هم که برای گزارش پیشرفت کار رفتم، صرفا معاون پژوهشی و دو سه تا از کارشناسان اون بخش رو دیدم.

وقتی طرح تموم شد و نسخه نهایی رو ارائه دادم که البته انصافا خیلی خیلی بهتر از اون چیزی شد که حتی خودم تصور کرده بودم، بهم پیشنهاد دادن فاز دو رو هم انجام بدم و قرار شد برم مطالعات اولیه رو انجام بدم و پروپوزال فاز دوم رو هم آماده کنم. منم یه سری کار کردم و حدود سی چهل درصد از پروپوزال آماده شد که دولت عوض شد و رئیس اصلی اون موسسه دولتی هم عوض شد و طبیعتا معاونین و مدیران کل هم عوض شدند. خب جلوی طرح من هم گرفته شد و به دروغ گفتن که من به خاطر آشنا بودن با مدیران اونجا این طرح رو گرفته ام و مدیریت فعلی تمایلی به ادامه کار نداره (از شانس من، گویا فامیلی یکی از معاونین اونجا مثل فامیلی من بود و من تا اون زمان نمیدونستم. فامیلی خیلی رایجی هم ندارم و یه کمی عجیبه که دو نفر بدون ارتباط خانوادگی این فامیلی رو داشته باشن ولی خب اتفاق افتاده بود). 

نمیدونید چقدر من سر این قضیه اذیت شدم. از یه طرف از جهت پژوهشی و کاری واقعا دوست داشتم اون طرح رو ادامه بدم، از یه طرف به پولش نیاز داشتم و از همه مهمتر اینکه من تصور می‌کردم آبروم رفته و الان همه فکر میکنن من با پارتی بازی کار کرده ام (یعنی تا این حد قضاوت دیگران برام مهم بود و اصلا یه تصور اغراق آمیزی از قضاوت دیگران داشتم یعنی تصور می‌کردم الان ملت صبح تا شب دارن به کار من فکر میکنن).

حالا امروز از گردش توی پارک با گل پسر برگشته بودم که دیدم اون معاون پزوهشی سابق بهم پیام داده که اون موسسه به من زنگ زدن و شماره ات رو میخوان. بهشون بدم؟ 

منم گفتم آره.

خلاصه یه آقایی زنگ زد و گفت من معاون پژوهشی جدید هستم و توی بررسی طرح هایی که تا حالا اینجا انجام شده دیدیم کار شما خیلی خوب بوده و میخوایم فاز دوم رو انجام بدید. آیا حاضرید؟ منم گفتم نه.

چرا گفتم نه؟ چون این دوره که دارم روی خودم تامل میکنم،متوجه این شده ام که من به دلیل کمبودی که در حس خودارزشمندی دارم، هر جا انتخاب بشم بدون در نظر گرفتن خواست و تمایل خودم، جواب مثبت میدم. یعنی اونقدر خودم رو کم ارزش تصور می‌کردم که انگار با خودم میگفتم خب حالا که این موقعیت پیش اومده و انتخاب شدی، پس تو هم جواب مثبت بده چون احتمالا تصادفی و اتفاقی انتخاب شدی و دیگه همچین موقعیتی پیش نمیاد. 

همین قالب ذهنی بارها منو آزار داده در زندگی و بارها مجبور به کارهایی شده ام که انتخاب من نبوده ان و اگرچه ممکنه از دور ، خیلی هم خوب بوده باشن(مثل همبن که انجام این طرح خیلی جلوه خوبی داره) ولی انتخاب من نبوده ان.

واسه همین امروز از اینکه تسلیم انتخاب دیگران نشدم و به خواست خودم توجه کردم خیلی خوشحالم. بله، طرح خوبی بود ولی تمایل من نبود. اولا از اون محیط و رفتارشون دلزده شده بودم و ثانیا الان اولویت زندگی شخصی و کاریم انجام اون طرح نیست. 

حقیقتا تا خودت به خودت احترام نذاری، هیچکس دیگه ای هم بهت احترام نمیذاره.

.

این پست رو دیروز نشستم و منتشر کردم ولی نمیدونم چرا رفته بود توی سطل زباله. مشکلات بلاگ اسکای بود یا حواس پرتی من؟

حالا پس این رو اضافه کنم که دیشب که احسان از سر کار اومد براش تعریف کردم که فلانی زنگ زده و دوباره پیشنهاد کار داده و من قبول نکردم. بهم گفت فکر نمیکردم قبول نکنی ولی کار درست همین بود که جواب رد بدی. یعنی ناخودآگاه احسان هم همین تصویر رو از من گرفته بود.