پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

اضطراب و بی حوصلگی

بی‌حوصله ام این روزا. البته امروز و دیروز رو بهتر بودم ولی افتاده ام روی دور اضطراب. دوتا پست قبلی درباره اضطرابی بود که ویزیت آخر دکترم بهم وارد کرد.  البته الان دیگه به اون معنا اضطرابی ندارم یعنی با یه پزشک دیگه مشورت کردم و به خدا توکل کردم. کل ابن ماجرای بارداری برای من معجزه بوده و خدا خودش تا اینجا رو بهم کمک کرده. چند روز پیش داشتم پوشه مدارکم رو مرتب میکردم، مدارک وامم رو دیدم. دیدم تاریخ گرفتن وام ۱۲ تیر پارسال بوده. یعنی اگه اون روز بهم میگفتن سال دیگه همبن موقع در انتظار تولد نوزادتی به هیچ وجه باورم نمیشد. خدایا شکرت.  

دکتر گفت مایع دور جنین به کمترین حد نرمال رسیده و باید بیشتر آب بخوری. حالا منم دارم بیشتر آب میخورم و امیدوارم جبران بشه. قندمم که گفتم بالا بوده. نمیدونم چرا ولی یه جورایی نسبت به این دکترم دل چرکین شدم. خیلی خوب و خوش اخلاقه ولی این دفعه آخر حس خوبی نگرفتم. ولی دیگه میترسم توی این هفته های آخر عوض کردن دکتر به صلاح نباشه. 

.

کارهای اتاق گل پسر رو به اتمامه تقریبا. هفته پیش یه ساک کتاب اهدا کردم به کتابخانه زندان و یه بخشی از کتابخونه خلوت شد. حالا باید میز تحریر رو هم بذارم رو دیوار بفروشم و کم کم دیگه تخت و کمدش رو مرتب بچینم. اولین باره که میخوام روی دیوار چیزی بفروشم. باید خریدار اول پول رو بده بعد براش بفرستم؟ هزینه ارسال رو اون باید بده؟

.

 دو تا سوال دارم: پوشک چه مارکی خوبه؟

راجع به بانک خون بند ناف اطلاعی دارید؟ 

ماجرای fl. قسمت دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجرای fl

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خستگی زیاد و استراحت

خب امروز اولین روز مرخصی و استراحت منه. یعنی اینقدر خسته ام که نمیدونم اصلا باید چکار کنم. خونه هم ریخت و پاشه خب. عمده ریخت و پاش هم مربوط به وسایل و کتاب‌هاییه که از اداره با خودم آورده ام و الان یه بخشیش روی میز اتاق و یه بخشیش روی مبله ولی واقعا جون مرتب کردن ندارم. امروز و فردا رو گذاشتم برای هیچ کاری نکردن و از شنبه میرم سراغ یوا‌ش یواش مرتب کردن. 

امروز از صبح که پا شدم فقط رفتم حموم و یه پیرهن خیلی خنک بامشادی پوشیدم و کرم زدم  و افتاده ام روی تخت‌. واقعا نمیدونم با این حجم از خستگی، اگر دکتر استراحت نمی‌نوشت چطور میتونستم برم سر کار؟ 

احسان حیاط رو شست و رفت. چند تا تیکه ظرف توی سینکه که باید بشورم و یه استامبولی هم درست کنم. 

داشتم فکر میکردم وقتی قانون رو مردها می‌نویسن هیچ درکی از شرایط زنان ندارن. نمونه بارزش همین قوانین و تسهیلات بارداریه. هیچ قانونی نیست که ساعت کاری زن باردار رو کاهش بده. واقعا مردها درکی دارن از اینکه مثلا برای یه زن باردار شش هفت ماهه، هشت ساعت کار کردن چقدر سخته؟ بعد خیلی جالبه که هیچ کدوم از کاندیداهای ریاست جمهوری حتی شعار هم نمیدن که مثلا مدت مرخصی زایمان رو افزایش میدیم .حالا اصلا کاری ندارم که کلا چقدر از شعارهایی که میدن عملی میشه ولی میخوام بگم مثلا راجع به سربازی میگن فلان اصلاحات رو انجام خواهیم داد ولی هیچوقت نمیبینی که مثلا راجع به موضوعی مثل مرخصی زایمان بگن برنامه اصلاحی دارن در حالی که عملی کردن این یکی به مراتب ساده تر از سربازیه. توی فقه هم همینطوره به نظرم. همه فقها مرد هستن و واقعا آیا درکی دارن از اینکه مثلا احکام استحاضه و هربار غسل کردن برای هر نماز چقدر میتونه برای یه زن غیرعملی و سخت باشه؟ 

.

باید بشینم واسه این دو ماه یه برنامه ریزی بکنم، از همه نظر باید واسه اومدن گل پسر آماده بشم. هم آماده کردن و تکمیل وسایلش، هم آمادگی روحی و جسمی خودم. 

.

سه شنبه واسه صبحانه رفتیم بام لند. بعدش یه گشتی توی مغازه ها زدیم. ال سی وایکیکی تخفیف گذاشته بود و قیمت‌ها ش خیلی پایین بود. من یه شلوار نوزادی خریدم با سه جفت جوراب نوزادی که شد حدود دویست تومن. البته کلا تنوع لباس‌های نوزادیش کم بود و فروشنده هم گفت دیگه خیلی وقته مدل جدید برامون نفرستاده ان. 

از تن درست هم یه تونیک خریدم که بیرون بپوشم. یعنی اینقدر هوا گرمه و منم با وضعیتی که دارم پوشیدن لباسهای تنگ برام سخت شده که تونیکی که خریدم، حتی برای بارداری پنج قلویی هم مناسبه. یعنی قشنگ باد میپیجه توش وقتی داری راه میری. 

.

خدا کنه کسی رئیس جمهور بشه که مملکت رو به سمت افراط و جنگ و دعوا با کل دنیا نبره. من دقیقا توی سال بر،،جام ازدواج کردم و فکر نمی‌کنم هیچکس به اندازه من اون رفاه و آرامش و ثبات اقتصادی که اون سال نصیب کشورمون شده بود رو درک کنه. خدا کنه دوباره به همون سمت بریم. 

آخرین روزهای اداره

امروز و چهارشنبه آخرین روزهایی هست که میام اداره. دکتر دو ماه آخر رو برام استراحت نوشته و امروز بالاخره کارهای اداری ثبت مرخصی هم به پایان رسید و دیگه میریم برای استراحت و آماده کردن خونه واسه اومدن گل پسر.

پنجشنبه دوباره رفتم و آزمایش قند ناشتا و قند دو ساعت بعد دادم. امروز جوابش اومده. قند ناشتام بالاست (99) و قند دو ساعت بعد نرماله. واقعا داره بارداریم به پایان میرسه و من هنوز این داستان قند رو نفهمیدم. حالا هفته بعد نوبت دکتر دارم و باید ببینم چی میگه. شاید متفورمین بده دوباره. میشه دعا کنید این داستان قند واسه بچه مشکلی ایجاد نکنه؟

دیگه واقعا یادم نیست این مدت چه اتفاقاتی افتاده.

کارهام رو توی اداره تحویل داده ام. توی ذهنم اینه که بعد از برگشتن از مرخصی زایمان، برم اداره مرکزی کار کنم. امیدوارم جور بشه. البته از الان کلا اضطراب دارم که آدم چطوری میتونه بچه نه ماهه رو بذاره توی خونه و بره سر کار ولی با خودم میگم من نه اولین و نه آخرین آدمی هستم که با این شرایط مواجه شده ام. 

حالا چند تا اضطراب عجیب غریب دیگه هم پیدا کرده ام. گل پسر انشاالله شهریور یعنی آخرین ماه نیمه اول سال به دنیا میاد و من با خودم فکر میکنم وقتی بخواد بره مدرسه از همه گوچیکتره یعنی باید با کسی که شش ماه از خودش بزرگتره توی یه کلاس بشینه و میترسم براش مشکل باشه. حالا نکته جالب قضیه اینجاست که من خودم متولد آبانم ولی مامان بابام برای اینکه زودتر برم مدرسه شناسنامه ام رو واسه شهریور گرفتن و اساسا این کار توی دهه شصت خیلی رایج بوده. یعنی میخوام بگم چقدر فضای ذهنی آدمها متفاوت شده. من الان دوست دارم بچه ام وقتی میره مدرسه بزرگتر باشه.

اضطراب دیگه (که البته خیلی شدید نیست ولی خب گاهی بهش فکر میکنم) اینه که تاریخ ده ساله گواهینامه ام25 مهر تموم میشه و باید برم برای تمدیدش. 25 مهر گل پسر حدود یه ماهه است و نمیدونم باید با یه بچه یه ماهه چطور رفت دنبال تمدید گواهینامه. البته اصلا نمیدونم تمدید گواهینامه چطوریه و چه مراحلی داره و آیا خیلی پروسه طولانیه یا نه. کسی تجربه ای داره ازش؟ 

حالا برام خیلی جالبه که ده سال پیش یعنی 25 مهر 1393، روزی که آزمون رانندگی رو قبول شدم چقدددر زندگیم متفاوت بود. ترم اول دکتری بودم و تازه ترم شروع شده بود و دقیقا یادمه صبح رفتم واسه آزمون رانندگی (برای بار دوم، بار اول رد شده بودم) و ساعت یک بعدازظهر کلاس داشتم. بعد از قبولی، خوشحال و خندان رفتم سمت دانشگاه. یعنی توی اون روز، اگه بهم میگفتن ده سال بعد وقتی باید این گواهینامه رو تمدید کنی، یه نوزاد یه ماهه داری، باورم نمیشد. کلا زندگی چقدر غیرقابل پیش بینیه. 

.

دیگه اینکه روز عرفه رفتم امامزاده. خیلی هم گرم بود. من زودتر رفتم و یه گوشه نشستم و خودم دعا رو خوندم و یه کمی از مراسم رو موندم و زود برگشتم خونه. یعنی هی داشت شلوغ میشد و دیگه بیش از این توان نداشتم. امیدوارم خدا همین رو قبول کنه ازم. 

یه تصمیمی هم گرفتم که اون حسابی رو که برای صندوق امانات بانک باز کردم و هر ماه سودش میاد، سود رو توی همون کارت نگه دارم و بهش دست نزنم و بذارم جمع بشه و یه روزی با پولش برم حج. 

.

مامانم هدیه تولد نی نی رو ریخت توی کارتم. گفت ماشین ظرفشویی بخر باهاش ولی کلا از خرید ماشین ظرفشویی پشیمون شدم چون جا نداریم براش. البته در همین روزها، چای سازمون هم خراب شده و فکر کنم باید یه نو بخرم. احسان میگه میبرم تعمیرش کنن ولی بعید میدونم درست بشه یعنی عمرش رو کرده دیگه. مال جهازم بوده (یعنی مال هفت سال پیش)  و تقریبا روزی سه چهار بار ازش استفاده شده دیگه.

.

جمعه یه دستور کیک فوری فوتی توی اینستاگرام پیدا کردم که دقیقا با روحیه من در آشپزی تناسب داشت یعنی هیچ قر و فری نداشت. منم درستش کردم (تازه توی قابلمه) و خیلی خوب شد. یعنی اینقدر کیک پوست کلفت و بی ادا اطواری بود که وسطش دیدم شعله گاز خیلی وقته خاموش شده و حواسم نبوده و کیک از پف کردن افتاده بود و دیگه گفتم این کیک بشو نیست برام ولی دوباره شعله رو روشن کردم و خیلی خوب خودشو جمع کرد. 

.

خوندن آنا کارنینا یه کمی کند شده چون واقعا این روزا انرژیم کم شده و از اداره که میرم خونه، جونی ندارم و میفتم یه گوشه. البته دیشب برای اینکه سیر داستان توی ذهنم فراموش نشه یه ده بیست صفحه ای خوندم. 

.

سریال در انتهای شب رو میبینم و خیلی دوست دارم. فیلم حدود هشت صبح رو اومدم ببینم که خیلی غمگین و اعصاب خرد کن بود و وسطش قطع کردم. ویلای ساحلی رو دیدم و بد نبود.