این روزا یه جور کج دار و مریزی میرم اداره و واسه همینه که کمتر میتونم اینجا بنویسم. چون بیشتر خونه ام و باید با موبایل بنویسم و نوشتن طولانی با موبایل هم برام راحت نیست. خلاصه اینه که علی رغم میل باطنیم، کمتر مینویسم و خیلی از اتفاقات از ذهنم میره.
مهمترین چیزهایی که از این مدت یادمه ایناست:
جواب آزمایش تحمل گلوکز اومد و خیلی عجیب بود. قند ناشتا و قند یک ساعت بعد نرمال بود ولی قند دو ساعت بعد بالا رفته بود. دوشنبه بردم آزمایش رو به دکتر نشون دادم. پرسید توی اون دو ساعت چیزی خوردی؟ گفتم نه. دوباره یه آزمایش دیکه واسه قند نوشت (خدایا این ماجرای قند بارداری منو حل کن). حالا باید هفته بعد برم دوباره آزمایش بدم و باز باید مصیبتهای ناشتا بودن رو تحمل کنم.
این دفعه دکتر سونوگرافی هم کرد و گل پسرم رو باز دیدم. دکتره میگفت ببین یه آقای محترم اینجا نشسته قند توی دلم آب شد.
توی مطب که بودم، یه کمی هم از خانومایی که دو سه هفته آخر بارداریشون بود راجع به هزینه های بیمارستان و حق الزحمه دکتر سوال کردم. از مجموع جوابها به این نتیجه رسیدم که اگه بیمارستان آتیه رو انتخاب کنم، حدود چهل پنجاه تومنی باید هزینه کنیم (علاوه بر مبلغی که بیمه تکمیلی میده).
.
اتفاق دیگه این مدت کلاسهای آمادگی زایمان است. تا الان چهار جلسه رفتم. چهار نفریم کلا توی کلاس. دو نفر از من کوچیکترن و یک نفر بزرگتر. مباحث کلاس هم خوبه، یعنی برای یکی مثل من که خانواده ام پیشم نیست و اطلاعاتم درباره مسائل بارداری کمه، کمک کننده است. مامای کلاس هم خیلی خوش اخلاق و مهربونه. اول هر جلسه صدای قلب نی نی ها رو گوش میدیم. یه بار هم رفتیم اتاق زایمان و اینا رو دیدیم و کمی اضطرابم کم شد (البته من خدا رو شکر کلا خیلی اضطراب ندارم و همه چیز رو سپردم به دستای مهربون خدا). به نظرم خیلی فضای بیمارستان و کادر زایمان و اینا خوب بود و همین باعث شد آتیه رو انتخاب کنم.
.
دیروز رفتم مرکز بهداشت محله مون برای واکسن کزاز. یعنی زنگ زدم گفت باید بیای پرونده تشکیل بدی. اول فکر میکردم چون دولتی و رایگانه باید خیلی بیحوصله و بداخلاق باشن. ولی هم پرستار و هم پزشکشون خیلی خوش اخلاق و مهربون بودن. پرونده برام تشکیل دادن و یه سری سوال کردن و یه سری راهنمایی کردن و صدای قلب گل پسرم رو شنیدم. بهم گفتن هر وقت دوس داشتی بیا صدای قلبش رو گوش کن. قرار شد دو هفته دیگه برم واکسن کزاز رو هم بزنم. بعد تازه گفتن کلاس آمادگی زایمان هم داریم که رایگان و آنلاینه. لینکش رو برام فرستادن و از تیر شروع میشه.
.
جلد اول آنا کارنینا امروز صبح تموم شد. خیلی کشش داره برام. جلد دوم رو هم از امروز شروع میکنم. اولین رمانیه که گل پسرم داره به واسطه من میخونه. این کتاب خوندن خیلی به آرامشم کمک کرده و به ویژه باعث شده کمتر سراغ گوشی برم.
.
یکشنبه روز عرفه است. رسم من اینه که هرسال عرفه رو مرخصی بگیرم و برم امامزاده (تا بالاخره یه روزی عرفه رو صحرای عرفات باشم) . امسال نمیدونم چقدر توان دارم که برم. احتمالا نتونم تا آخر مراسم بمونم جون دعاش نسبتا طولانیه ولی قصدم اینه که برم و تا جایی که بهم فشار نیاد بمونم.
.
سریال در انتهای شب رو میبینم. بد نیست ولی به نظرم زیادی دیگه ازش تعریف میکنن. جنگل آسفالت رو نصفه ول کردم. یعنی درواقع اشتراک نماوا تموم شد و اونقدر هم سریالش کشش نداشت که تمدیدش کنم.
.
این روزا استوری ها و پستهای اونایی رو که حج هستن میبینم و دلم پر میکشه. اشکم درمیاد. واقعا بزرگترین آرزوم اینه که برم سفر حج. ولی از اون چیزاست که واقعا میترسم انجامش بدم. یعنی برام عجیبه آدما چطوری میرن حج و اون فضا و حس و حال رو تجربه میکنن و بعد میان توی زندگی عادی.
.
همبن دیگه، چیز بیشتری از این مدت یادم نیست. الان هم در حال دیوانه شدن از صدای بنایی خونه بغلی ام. سینک رو سیف زدم و گاز رو هم سرکه و مایع ظرفشویی زدم. برم هر دو رو بشورم و بعد با جلد دوم آنا کارنینا بیام توی اتاق پناه بگیرم که صدای بنایی کمتره
خب من بالاخره دیروز رفتم و آزمایش تحمل گلوکز رو انجام دادم. واقعا جونم دراومد در پروسه آزمایش. البته خدا رو شکر بالا نیاوردم و نیاز نشد آزمایش رو تکرار کنم، کلی نذر و دعا کرده بودم واسه اینکه آزمایش به خوبی بگذره. واقعا برای من ناشتا موندن توی بارداری تبدیل به عذاب شده. یعنی از وقتی واسه نماز صبح بیدار میشم، گرسنه ام و ضعف دارم و اگه چیزی نخورم، از گرسنگی بالا میارم (واقعا نمیتونم درک کنم چطوری بعضیا توی بارداری روزه میگیرن و تبلیغش هم میکنن).
حالا خلاصه دیروز حدود شش بیدار شدم و حدود شش و نیم راه افتادیم سمت آزمایشگاه. ساعت شروع کار آزمایشگاه هفت بود و ما راس هفت رسیدیم ولی غلغله بود انگار ملت از شیش اونجا بودن. دیگه نوبت گرفتم و پذیرش شدم و اولین آزمایش قند ناشتا رو انجام دادم. بعد بهم اون دوز تعیین شده گلوکز رو داد به صورت دو تا بطری کوچک آب معدنی که محلول گلوکز و آب بود و یه کمی اسانس پرتقال هم داشت (رنگش هم نارنجی بود) و گفت حواست باشه بالا نیاری اصلا. اینم یه طعم شیرین عجیبی داشت و به سختی خوردم و جلوی خودم رو گرفتم تا بمونه توی معده ام. بعد گفت سه بار دیگه به فاصله هر یک ساعت یک بار بیا تا دوباره نمونه بگیریم. دیگه اومدم نشستم توی سالن و حال مرگ داشتم واقعا. البته هر چی زمان میگذشت بهتر میشدم و تقریبا بعد از اولین نمونه برداری بعد از نوشیدن محلول، دیگه خطر تهوع نداشتم ولی خب بیحال بودم . در مجموع چهار بار ازم خون گرفتن یعنی دستم سوراخ سوراخ شد واقعا. یه بار هم از محل نمونه برداری، خون اومد دوباره.
احسان تا نمونه برداری دوم رو بود و بعد دیگه باید میرفت سر کار و اون یک ساعت آخر رو تنها بودم. بعدشم که اسنپ گرفتم و اومدم خونه. یعنی نابود شده بودم واقعا و اصلا یه حال گیجی و منگی داشتم. ولی به هر حال انجام شد و الان فقط امیدوارم نتیجه اش هم خوب باشه. به ویژه اینکه همین اضطراب و بدحالی، خودش میتونه قند رو بالا ببره. حالا دیگه توکل به خدا.
خلاصه دیروز تماما به گیجی و بیحالی گذشت. حدود یک رسیدم خونه و یه چیزی خوردم و یه ذره خوابیدم (کلا من هرچقدر خسته باشم متاسفانه نمیتونم توی طول روز بخوابم و فقط شبها خوابم میبره) و کمی کتاب خوندم و صوت های مربوط به لوازم ضروری نوزاد گوش کردم و ویدئو روی یوتیوب دیدم. عصرش هم با احسان رفتیم تا پارک دم خونه و کمی نشستیم تا یه هوایی به کله ام بخوره و شام هم بیرون خوردیم و دیگه اومدم خونه بیهوش شدم.
کلا دیروز روی ابرا بودم انگار.
امروز ولی خوبم خدا رو شکر. صبح یه جلسه آنلاین شرکت کردم. بعد با عصاره ماهیچه ای که از دو روز قبل داشتم، یه سوپ گذاشتم بپزه. هواپز رو بعد از مدتها تمیز کردم ( از وقتی داخلش کاغذ میذارم، دیگه نمیشورمش. نمیدونم خوبه یا بد. امروز حس کردم روی پره های بالای دستگاه، خیلی چربی جمع شده)، سینک رو با سرکه شستم و رفتم دوش گرفتم و الان هم اینجا دارم مینویسم دیگه.
از شنبه هم دو هفته استراحت به پایان میرسه و باید برم سر کار. راستش سخته برام ولی به هر حال خدا رو شکر که کاری هست برای انجام دادن و من هم سلامتی دارم برای کار کردن. دو روز هم که تعطیله هفته آینده و همینم غنیمته.
** گوش شیطون کر بالاخره این جمعه قراره اولین جلسه کلاس آمادگی زایمان برگزار بشه. گفتن مباحث روانشناسیه و همسرتون هم میتونه بیاد.
** و اما بگم از آنا کارنینا که عجیب به دلم نشسته. توی همین دو سه روزه، تقریبا نصف جلد اول رو خوندم. یعنی دوباره موتور کتابخونیم فعال شده (از ابتدای بارداری، تقریبا هیچ کتابی نخوندم دیگه. یکی دو تا کتاب هم شروع کردم که اصلا جذبم نکردن) ولی الان با آنا کارنینا دوباره اون حس در درونم زنده شده که دوست دارم همه کارامو تند تند انجام بدم و برم سراغ خوندنش. مثل همین الان که بعد از انتشار این پست، میخوام پاشم قیمه بذارم توی آرام پز برای شام، نماز و قرآنم رو بخونم و با یه لیوان چای، برم سراغ خوندنش.
امروز خیلی انرژیم بالاست. صبح بعد از این که صبحانه خوردیم و احسان رفت سر کار، چند تا ویدئو روی یوتیوب دیدم و همزمان، چند تا تیکه ظرفی رو که توی سینک بود شستم و جوجه مزه دار کردم برای شام. بعدش حیاط رو شستم (برای اولین بار بعد از بارداری، احسان میشوره دیگه ولی دلم اون تمیزی بعد از شستن خودم رو میخواست، خیلی آروم آروم و با احتیاط کار کردم) و بعدش رفتم حموم دوش گرفتم.
پست آشتی رو خوندم که راجع به همسایه ها و جای خالی سلوچ و نان و شراب نوشته بود،،شدیدا هوس کتاب خوندن به سرم زد و رفتم یه سری زدم به کتابخونه و قرعه به نام آنا کارنینا افتاد. قبلا دو بار شروعش کردم و شصت هفتاد صفحه ای ازش خوندم ولی هر دو بار به یه علتی نتونستم ادامه اش بدم. این دفعه امیدوارم تا تهش بخونم. خلاصه دیگه بعد از حمام، با یه لیوان بزرگ چای و خرما و سنجد، آنا کارنینا رو آوردم توی اتاق و شروع کردم به خوندن. خیلی دوست دارم دوباره به دوران اوج کتابخونیم برگردم.
وسط خوندن گرسنه ام شد (این روزا تقریبا همیشه گرسنه ام) و رفتم یه لقمه نون و پنیر و گردو واسه خودم درست کردم و گفتم این پست رو بنویسم و حس خوب لحظه ام رو ثبت کنم و دوباره برم سراغ کتاب.
** گفته بودم یه گلدون قاشقی خریدم؟ امروز گذاشتمش توی یه گلدون صورتی خیلی خوشگل. اسمش رو هم گذاشته ام پسرک. گل پسر (گلدون شامادورا) رو هم آوردم گذاشتم توی راهرو، جلوی در حموم. میگن خیلی به رطوبت نیاز داره. البته هفته ای یکی دو بار هم براش دستگاه بخور روشن میکنم.
** یه کارگاه سیسمونی و لوازم ضروری نوزاد شرکت کردم. نمیدونم کار درستی بود یا نه.
** فیلم عامه پسند رو دیدم و بسیار بسیار دوستش داشتم. اونقدر که شاید دوباره بلیطش رو بخرم و ببینم. واقعا هیچ چیزی جای مهریه و اموال شخصی رو برای زن نمیگیره.
خب من شنبه نوبت دکتر داشتم. همه چیز هم خدا رو شکر خوب بود. فکر میکردم دکتر سونوگرافی کنه که نکرد و فقط صدای قلب گل پسرم رو گوش کردم. یه آزمایش هم برای هفته ۲۴ تا ۲۸ نوشت که احتمالا همین هفته پیش رو میرم انجام بدم. واسه این آزمایش کمی اضطراب دارم. باید ناشتا برم، بعد محلول گلوکز بخورم و دوباره یک ساعت و دو ساعت بعدش آزمایش بدم. توی اینترنت خوندم که بعضیا بعد از محلول گلوکز دچار تهوع میشن و همه اش رو برمیگردونن و اگر این اتفاق بیفته باید آزمایش توی یک روز دیگه تکرار بشه. من کلا خیلی پتانسیل تهوع دارم و از الان میترسم این اتفاق برام بیفته. دیگه این که گویا آزمایش کامله و تیروئید و همه چیز رو تست میکنه و من میترسم مشکلی باشه. لطفا برام دعا کنید.
دکتر برام دو هفته استراحت نوشت و یعنی این هفته ای که گذشت و هفته آینده رو بنده در منزل بودم. حالا امیدوارم اداره توی تایید استعلاجی اذیتم نکنه. خیلی خوب و لازم بود این استراحت. اول فکر میکردم حوصله ام سر بره ولی هر روز درگیر یه کاری بودم و به ویژه از حیث مرتب کردن و آماده کردن وسایل گل پسر خیلی به دردم خورد. خدایی خانه دار بودن چه حالی میده. آدم اختیار وقت و عمرش دست خودشه البته خب منوط به اینکه بهت حقوق خوبی هم میدادن.
خلاصه این مدت خونه بودم و همین باعث شد نتونم پست بذارم. یعنی با موبایل نوشتن برام سخته و الان هم چون ترسیدم اتفاقات این مدت یادم بره دارم با موبایل مینویسم.
*** یه دوره آموزشی مربوط به کارم رو ثبت نام کرده بودم که جلسه اولش یکشنبه بود. بد نبود.
*** دوشنبه و سه شنبه رفتم دنبال گرفتن صندوق اجاره ای بانک. یعنی یهو به سرم زد حالا که خونه ام این کار رو انجام بدم. قبلا یه صندوق داشتم ولی اون شعبه گفت داریم صندوقها رو جمع میکنیم تا امنیت محل رو افزایش بدیم و بعد دوباره بهتون صندوق میدیم. ولی خب دو سال شد که خبری ازشون نشد و دیگه شروع کردم به پیدا کردن صندوق توی یه شعبه جدید. جایی که همنزدیکم باشه و هم صندوق خالی داشته باشه و خدا رو شکر یدونه پیدا شد.دیگه رفتم یه سپرده قدیمی رو که داشتم بستم و پولش رو بردم توی این شعبه سپرده کردم تا صندوق بگیرم . سه شنبه هم چیز میزامو بردم گذاشتم صندوق. خیالم راحت شد واقعا. حداقل از خونه امن تره. تازه یه گزینه بیمه صندوق هم اضافه کرده بودن (بعد از اون دزدی که از صندوقهای بانک اتفاق افتاد) و منم بیمه کردم صندوق رو.
*** چهارشنبه قرار بود که اولین جلسه کلاس آمادگی زایمان تشکیل بشه. منم لباس پوشیدم و داشتم میرفتم که یهو به دلم افتاد کلاس کنسل شده. دیگه گروه رو چک کردم و دیدم بعله، نوشتن به علت طوفان ! تعطیله کلاس. در حالی که واقعا طوفانی هم نبود و صرفا بارون بود. کلا خوشم نیومد از نظم برگزاری کلاس. شب قبلش هم هی توی گروه پیام میدادیم که آیا فردا کلاس هست یا نه و مربی میدید پیامها رو ولی جواب نمیداد. یه کم گزینه آتیه برام ضعیف شد برای زایمان.
*** پنجشنبه اولین سری خریدهای گل پسر از دیجی کالا رسید. برای اولین بار هم گزینه گنجه رو انتخاب کرده بودم و بسته ام رو گذاشته بودن توی گنجه دم خونه. باحال بود پروسه برداشتن از گنجه. خریدهاش شامل کلی لباس بود اعم از سرهمی و بادی و بلوز شلوار و کلاه و جوراب و تشک تعویض. لباسها رو سایز صفر گرفتم اگرچه میگن سایز صفر نگیرید چون ممکنه کوچیک باشه واسه نوزاد ولی اولا هم من و هم احسان هیچ کدوم جثه هیکلی نداریم و بعید میدونم نی نی خیلی درشت باشه و ثانیا دوستم که بچه اش بعد عید به دنیا اومد، از اونجا که لباس سایز صفر نداشت، همه لباسها براش بزرگن.
*** دیشب خواهرم اومد خونه مون. گفته بودم از آمریکا اومده. حس میکنم یه ذره افسردگی داشت. یعنی انگار حالش خیلی رو به راه نبود. حالا شاید هم به علت گیجی بعد از سفر بود. این خواهر من کلا خیلی خسیسه با اینکه وضع مالیش خیلی خوبه. منم این اخلاقش رو میدونستم و حدس میزدم سوغاتی درستی نداره. وقتی اومد دیدم یه پلاستیک پر از لباس و وسیله دستشه. کلی تعجب کردم که چی شده این همه چیزی خریده. بعد که وسایل رو باز کردم دیدم همه اش لباس های قدیمی خودشه!!! لباسهای صد سال پیش که از مد افتاده به اضافه یه پوشک مربوط به سال ۹۱!!!!. یعنی فقط یه دست لباس نو توی این وسایل بود که اونم جنسش پلاستیکی بود و اصلا من لباس پلاستیکی نمیپوشم. یه دست لباس هم واسه گل پسر آورده که اون انصافا قشنگه و تنها چیز به درد بخوره. از کارش ناراحت شدم و حتی به سرم زد به روش بیارم ولی گفتم ولش کن. همه وسایل رو ریختم تو کیسه بعدا بدم مامانم بده به کسی. اخلاق دیکه خواهرم اینه که به شدت ایرادگیره . یعنی صد بار از جای وسایل توی خونه یا حتی مدل وسایل و حتی فنجونی که توش براش چای ریخته بودم ایراد گرفت. خدا رو شکر اومد و رفت و کلک این کار کنده شد. و البته خدا رو شکر که احسان اصلا این چیزا رو متوجه نمیشه و میگفت وای خواهرت چقدر زحمت کشیده و اینا . بعد هم بردیم رسوندیم خونه اش و خلاص شدیم.
گاهی اوقات که میگن بچه های امروز دیگه خواهر برادر ندارن، با خودم میگم خب حالا ما که داریم چه گلی به سرمون زدن مگه . خواهر برادر توی همون بچگی و در حد همبازی خوبه صرفا.
*** امروز رفتم دو تا کتاب جدید به اضافه یه دونه اسباب بازی مربوط به سه ماهگی برای نی نی خریدم. یه دونه گلدون قاشقی هم خریدم و اسمش رو گذاشتم پسرک.
*** این قضیه سقوط بالگرد که اتفاق افتاد، خیلی تکان دهنده بود برام. واقعا مرگ چقدر بهمون نزدیکه. رئیس جمهور هم که باشی، عمرت به یه نفس بنده فقط. خواهرمم دیشب میگفت که دوستش فوت شده. دوستش رو منم میشناختم و چند بار دیده بودمش. یه دختر سه چهار ساله داشت و بلژیک زندگی میکرد.
*** تصمیم دارم هفته آینده رو دیگه آخرین کارهای اتاق گل پسر رو انجام بدم. کمدم رو براش خلوت کرده ام و لباساش رو به رگال آویزون کرده ام. باید یکی دو تا باکس هم بخرم برای لباسای خرده ریزش. میز تحریر اتاق رو هم باید بذارم توی دیوار برای فروش.
خدا کنه آزمایش به خیر و خوبی بگذره برام.