یه دفترچه داشتم و البته دارم که توش چیزهای مختلف رو مینویسم، مثل برنامه ها، آرزوها، مطالب جالبی که خونده ام، خلاصه درسهای متمم، لیست کتابها و فیلمهایی که دوست دارم بخونم یا ببینم، خلاصه یه کشکول شخصیه برای من.
الان که توی یه کافه نشسته ام و دارم لته با کیک شکلاتی میخورم و گل پسر توی کالسکه اش خوابه، داشتم دفترچه ام رو مرور میکردم. توی تمام لیستهای آرزویی که در زمانهای مختلف توی این دفترچه نوشته ام، یه چیز مشترکه و اون هم مادر شدنه.
خدایا ممنون که بهم اجازه دادی این آرزو رو زندگی کنم. منو ببخش که گاهی ناشکری میکنم و زیادی غر میزنم.
خب الان گل پسر خوابه و فرصت هست ماجراهای صندلی ماشین رو بنویسم.
ما برنامه همیشگی مون اینه که گل پسر رو پنجشنبه ها حموم میبریم. پنجشنبه ها احسان حدود دوازده میاد خونه و گل پسر رو حموم میکنیم. اما هفته قبل، برامون پیامک اومد که نوبت قطعی برق ما پنجشنبه ساعت ۳ تا ۵ است. پس حموم گل پسر منتفی شد چون برق که بره شوفاژها هم خاموش میشه و ترسیدیم سرما بخوره. حتی اون زمان قطعی برق رو هم خونه نموندیم و رفتیم مگامال هم ناهار بخوریم و هم گردش کنیم. دیگه اول رفتیم فود کورتش و ناهار چلوکباب خوردیم و چون هنوز سیر نشده بودیم!!! از شیلا سیب زمینی هم گرفتیم.
من شنیده بودم توی مگامال یه سیسمونی فروشی هست که قیمت هاش هم مناسبه. البته فکر نمی کردم صندلی ماشین داشته باشه و رفتم که برای گل پسر لباس و اسباب بازی بخریم. ولی یه مدل صندلی ماشین داشت برند کیدیلو که میگفت مناسب صفر تا ۳۶ کیلو است و صندلیش چهار حالت داشت. گل پسر رو روی خوابیده ترین حالتش گذاشتیم ولی باز هم یه کمی حالت نشسته داشت که خب توی این سن نباید بشینه و به کمرش فشار میاد. ما هم که تجربه ای نداشتیم فکر کردیم خب همینه دیکه و همه صندلی ها همینن و همین رو خریدیم به اضافه یه دست لباس و یه اسباب بازی گاو که آهنگ میخونه و حرکت میکنه.
فرداش من به ذهنم رسید بریم صندلی های برندهای خیلی خوب مثل مکسی کوزی رو امتحان کنیم و ببینیم توی اونا هم این حالت یه کمی نشسته وجود داره یا نه. دیگه راهی خیابون بهار شدیم و یه مغازه دیدیم که جدید ترین مدل صندلی مکسی کوزی رو داشت. گل پسر رو گذاشتیم داخلش و روی حالت صفر تنطیم کردیم و دیدیم نه خیر، توی این برندها صندلی کاملا حالت خوابیده میشه البته که خب قیمتش حدودا چهار برابر کیدیلو بود که ما خریدیم.
حالا خلاصه گفتیم اون صندلی رو که خریدیم فعلا استفاده نکنیم و بذاریم برای هشت نه ماهگی و یه کریر بخریم و به عنوان صندلی ماشین هم استفاده کنیم (خیلی از دوستان که اینجا منو راهنمایی کردند هم همینو گفتن). البته الان که کریر نداریم و بنابراین همچنان امکان اینکه من گل پسر رو سوار ماشین کنم و بریم بیرون فعال نشده. ما یه دوستی داریم که پسرش حدودا هفت ماه از گل پسر بزرگتره. من دیروز داشتم باهاش حرف میزدم و این ماجرا رو تعریف کردم. گفت ما یه کریر چیکو داریم که دیگه استفاده نمی کنیم و پسرمون دیگه توی صندلی ماشین میشینه. قرار شد کریر اونا رو بگیریم. خب اینجوری به اقتصاد خانواده مون کمک شد. البته که خب باید برای گرفتنش هماهنگ کنیم و هنوز هماهنگ نشدیم.
حالا جمعه که رفته بودیم خیابون بهار، همون فروشگاه که صندلی مکسی کوزی داشت، انواع صندلی های غذاخوری جویی هم داشت. ما کالسکه و تخت کنار مادر جویی داریم و راضی هستیم. این صندلی ها هم خیلی خوشگل بودن و حالت خوابیده کامل هم داشتن که یعنی از الان میشه ازشون استفاده کرد هرچند که طبیعتا الان گل پسر غذا نمیخوره ولی خب میتونم بذارم توی آشپزخونه و وقتی مشغول کارام هستم اونم روی صندلیش باشه. البته من ترجیحم این بود که صندلی غذای تاب شو بگیرم که این مدل تاب شو نیست .
خلاصه این بود ماجراهای صندلی ماشین گل پسر.
.
اوضاع روحیم بهتر شده. البته نوسانات هست ولی مدت حال منفیم کمتر شده خدا رو شکر. روی تخته سیاه کنار سینک نوشتم: توکل، صبر، آرامش، عشق. اینا کلیدواژه های مهم این روزهای زندگیمه یعنی سعی میکنم سرلوحه رفتارهای هر لحظه ام قرار بدم.
.
کلاس یوکای آنلاین ثبت نام کردم و خیلی خیلی خوشحالم. کلا یوگا و پیاده روی جزو خوشحال کننده ترین فعالیتها برای من هستن. کلاسم دو روز در هفته است، یکشنبه ها و چهارشنبه ها. قرار بود از امروز شروع بشه که همین الان پیام دادن و گفتن از هفته دیگه شروع میشه. خوشحالم که دوباره میرم سراغ مت یوگا و لباسهای سفید و شمع و شاواسانا و ...
.
در ادامه اینکه گاهی موقع خواباندن و شیر دادن به گل پسر، پادکست گوش میکنم، دیروز فایلهای عزت نفس آقای شعبانعلی عزیز رو گوش میدادم. اولش میگفت دو تا تقاضا ازتون دارم: اول اینکه این فایلها رو در موقه تمرکز گوش بدید و دوم اینکه موقع گوش کردن، قلم و کاغذ جلوتون باشه و نکات رو بنویسید. حالا من وسط شیر دادن و خواباندن بچه بودم. یعنی ذره ای از تقاضاهاش رو نمیتونستم برآورده کنم .
یه بخشی از حال خوبم رو مدیون آقای شعبانعلی هستم همیشه. اصلا شنیدن صداش بهم انرژی میده.
الان از گردش روزانه در پاساژ محل با گل پسر برگشته ام و گل پسر هنوز داره ادامه خواب کالسکه اش رو انجام میده و دیدم فرصت خوبیه برای نوشتن، به ویژه اینکه یک مشورت هم میخوام.
این روزا خب آلودگی هوای تهران دوباره شروع شده و همین وضعیت تا اواخر بهمن کمابیش ادامه داره و طبیعتا بیرون بردن بچه ها توی این هوا به مصلحت نیست ولی خب من خودم اگه بخوام هر روز توی خونه بمونم دلم میگیره و واقعا برام سخته، خود گل پسر هم دلش میگیره و دوست داره بره بیرون، اینقدر بیرون از خونه آرامش داره که تا میذاریش توی کالسکه و در خونه رو باز میکنی که بری بیرون، راحت میخوابه. واقعا مونده ام چکار کنم . یعنی میشه دو سه ماه از خونه بیرون نرفت؟ تازه خونه ما هم کلا کم نور و دلگیره. دیگه امروز از صبح دلم خیلی گرفته بود و واقعا خونه موندن برام سخت بود،گفتم شاید ضرر یه مامان دل گرفته از ضرر آلودگی هوا برای بچه بیشتر باشه. اینه که شال و کلاه کردیم و رفتیم همین پاساژ دم خونه و دلمون باز شد. یه دندونی هم برای گل پسر خریدم به اضافه مغز گردو و بادام و نان چای. (حالا توی پرانتز بگم که مدتیه گل پسر خیلی دستش رو میخوره، یعنی گاهی دستش رو تا مچ میکنه توی دهنش یا وقتی بغلش میکنی و سرش روی شونه ات قرار میگیره، مدام دهنش رو میزنه به شونه ات انگار که میخواد دهنش رو بخارونه، با خودم گفتم شاید لثه هاش میخاره و باید براش دندونی بگیرم. واسه همین براش خریدم. البته روی دندونی نوشته سه ماه به بالا،در حالی که گل پسر الان دو ماه و نیمه است، مامانم هم میگفت دندونی مال وقتیه که بچه میتونه چیزی رو توی دستش بگیره. دیگه به هر حال من خریدم. تجربه ای دارید در این زمینه؟)
حالا بحث اصلی اینه که من و گل پسر واقعا از خونه موندن دلمون میگیره و هوا هم که اینطوریه، پاساژ دم خونه ما هم سرپوشیده و مسقف نیست یعنی همون هوای آلوده اونجا هم هست. حالا امروز به ذهنم رسید شاید بشه ماشین رو بردارم و با گل پسر بریم پاساژهای سرپوشیده گردش کنیم. نمیدونم تا چه حد عملیه این ایده. ما الان صندلی ماشین نداریم و یه ساک حمل داریم که گذاشتیم روی صندلی عقب ماشین و وقتی میخوایم گل پسر رو با ماشین ببریم، با قنداق سوئیسی میذاریمش داخل ساک حمل، من هم صندلی عقب میشینم و مواظبش هستم. حالا اگر من بخوام تنهایی گل پسر رو با ماشین ببرم بیرون، باید صندلی ماشین بخریم. حالا مشورتی که ازتون میخوام اینه که آیا تجربه ای در خرید صندلی ماشین دارید؟ برند یا مدل خاصی هست که با توجه به سن گل پسر خوب باشه؟ و سوال و ابهام مهمترم اینه که میشه بچه حدودا سه ماهه رو بذاری توی صندلی ماشین و رانندگی کنی، یعنی هیچکس دیگه ای توی ماشین نباشه که حواسش به بچه باشه؟ یعنی ایمن هست؟
خلاصه اگه بتونم این کار رو بکنم، یه کمی حال و هوام عوض میشه.
.
دیگه اینکه شنبه برای اولین بار، خودم تنهایی گل پسر رو بردم دکتر. باید برای ویزیت و معاینه محل ختنه اش میرفتیم. قرار بود احسان از محل کارش بیاد ولی مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد. مطب دکتر هم خیلی از خونه ما دور بود. دیگه خودم اسنپ گرفتم و گل پسر رو بردم دکتر و اسنپ گرفتم و برگشتم. خب یه کمی دست تنها بودن سخت بود ولی خب انجام شد بالاخره. البته دیدن معاینه یه کمی سخت بود برام. یه وسیله ای بود تقریبا مثل سوزن که دکتر باهاش چک میکرد که مجاری ادراری سالم و بدون انحراف باشه. با اینکه اصلا گل پسر هیچ دردی موقع استفاده از این وسیله نداشت ولی دیدنش برای من خیلی سخت بود، چون یه جا خونده بودم یکی از شکنجه های چپ ها در زندان این بوده که میله وارد مجاری ادراریشون میکردن. یاد اون افتاده بودم و حالم واقعا بد شد. یعنی همین الان هم که یادم میفته برام سخته.
.
دوباره دیروز و امروز روی مود دل گرفتگی هستم. امروز که رفتم بیرون و کمی بهتر شدم. دیروز برای اولین بار وقتی گل پسر توی بغلم خواب بود،پادکست گوش کردم. پادکست دانشگاه هیولاها توی قسمت آخرش با نگار جواهریان درباره مادر شدن و فرصت ها و محدودیت هاش مصاحبه کرده. خیلی صحبتهاش خوب و ملموس بود برای من. خوشم اومد.
پنجشنبه صبح رفتیم واسه واکسن دوماهکی گل پسر. قد و وزن رو گرفتن و خدا رو شکر گفتن خوبه و واکسن رو زدن. دو تا واکسن توی دو تا پا و یه قطره خوراکی فلج اطفال. بعد اونجا وقتی قبل از واکسن داشتن سوال میکردن ازم، با توجه به اینکه وزنم بالا رفته و از وضعیت ظاهری راضی نیستم، از کارشناس پرسیدم میشه همراه با شیردهی رژیم هم گرفت؟ گفت شاید بشه ولی امروز دکتر تغذیه داریم و میتونی وقتی اومد ازش بپرسی. دیگه همین که تزریق واکسن ها تموم شد،پزشک تغذیه هم اومد و منم با توجه به اینکه گل پسر آروم بود رفتم پیشش و گفتم آبا میشه رژیم بگیرم و گفت نه و روی شیر تاثیر داره. حتی پیاده روی طولانی مثلا یک ساعت هم خوب نیست و بهتره دو تا نیم ساعت با فاصله از هم باشه. البته گفت میتونی خوراکیهایی و که ارزش غذایی ندارن مثل کیک و شیرینی و اینا رو حذف کنی.
دیگه اومدیم سمت خونه و استامینوفن رو دادم و گل پسر خوابید. منم خوشحال و خندان داشتم توی اینستا آتلیه انتخاب میکردم که یکهو احساس کردم بدنش گرمه. اومدم تب سنج بذارم که بیدار شد و بیقراری کرد. تب سنج ما از این زیربغلیها بود که باید صبر کنی تا عددش ثابت بشه و بوق بزنه و خب تجربه بهم نشون داد که اولا گذاشتن اونا بچه رد از خواب بیدار میکنع و اصلا برای استفاده در شب مناسب نیست و ثانیا وقتی بچه بیقراره اصلا اجازه نمیده تو اونو بذاری زیر بغلش و صبر کنی. خلاصه گفتم تب سنج پیشانی لازم داریم.
رفتم توی فروشگاه اسنپ که بخرم، دیدم اون برندی که من میخوام رو تحویلش نوشته ۲۳ روز بعد!!! خدایی آدم وقتی از اسنپ چیزی میخره بعنی خیلی اورژانسی نیاز داره. ۲۳ روز بعد آخه؟ البته خدا رو شکر یه داروخانه خیلی بزرگ و مجهز کنار خونه مون هست. احسان رفته بود میوه بخره و بهش گفتم تب سنج هم بخر.
این زمان حدود سه ساعت و ربع از اولین استامینوفن گذشته بود (گفته بودن روز اول هر چهار ساعت بده) و یهو گل پسر شروع کرد به گریه خیلی شدید و طولانی، طوری که هیچ جوره ساکت نمیشد. منم که خونه تنها بودم و هم ترسیده بودم و هم خودمم گریه ام گرفته بود. اصلا نمیدونستم چکار کنم. دیگه احسان همون موقع رسید و تب سنج رو گذاشتم و دیدم خدا رو شکر تب نداره ولی انگار درد داشت و دیگه همون موقع در حالی که هنوز چهار ساعت نشده بود، بهش استامینوفن دادم. بقیه روز بیحال بود ولی دیگه گریه اونطوری نکرد و دمای بدنش هم خیلی بالا نرفت.
شبش ولی حالت بیقرار داشت و منم که اضطراب داشتم، تا صبح کلا یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدم. چون بیقرار بود دوست داشت توی بغل بخوابه. منم میذاشتم روی بالشت شیردهی و میذاشتمش روی پام تا بخوابه. صبح دیگه از زور خستگی داشتم میمردم. البته خدا رو شکر صبح آرومتر شد. به پیشنهاد احسان، صبح جمعه با ماشین رفتیم توی خیابونا دور زدیم و صبحانه خوردیم تا هم حال و هوای خودمون عوض بشه و هم گل پسر توی ماشین بخوابه.
ولی دیگه کل روز جمعه به همین بیحالی و خستگی و خواب آلودگی گذشت. حتی این بیحالی و خستگی روی روحیه ام هم خیلی تاثیر گذاشته بود و دلم شدیدا گرفته بود و گریه کردم.
از ظهر روز جمعه دیگه استامینوفن رو قطع کردمچون حس کردم دیگه دمای بدنش خوب شده و درد هم نداره. جمعه شب هم خیلی خوب خوابید و بنابراین شنبه صبح بدون خستگی و بیماری و بیحالی از خواب بیدار شدیم.
این بود کل ماجرای واکسن به عنوان اولین تجربه من. از اون چیزی که تصور میکردم خیلی راحت تر بود ولی خب چالشها و نگرانی های خودش رو داشت.
یعنی الان که یادم میاد واکسن رو پشت سر گذاشته ام، انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده.
شنبه بعدازظهر گل پسر رو سپردم به احسان و رفتم آرایشگاه تا موهام رو کوتاه کنم. تا آرایشگاه رو پیاده رفتم و موزیک گوش میکردم و نمیدونید چقدر این کار بعد از ماهها برام لذت بخش بود. از کوتاهی موهام حیلی راضی نیستم. این دومین باره که از کار این آرایشگاه راضی نیستم و دیگه باید برم جای دیگه ولی خب اطرافمون خیلی آرایشگاه نیست.
.
از وضع روحی خودم بخوام بگم باید اعتراف کنم که خیلی نوسان داشته ام این مدت. مثلا روز یکشنبه که بارونی هم بود و منم سردرد شدیدی داشتم، واقعا حالم افتضاح بود. ولی خب همون روز بعدازظهر تصمیم گرفتم خودم رو این مود بیرون بیارم. آهنگ گذاشتم و یه کمی دور و برم رو جمع و جور کردم. بعد هم تصمیم گرفتم بیشتر از احسان کمک بگیرم. احسان واقعا اهل همکاری در نگهداری از بچه است ولی تا ازش درخواست نکنی نمیدونه باید چکار کنه . تصمیم گرفتم ازش مستقیم درخواست کنم تا خستگیهام کمتر بشه.
وضع ظاهری و بالا رفتن وزن هم آزارم میده ولی خب تصمیم گرفتم اینم به عنوان یه بخشی از پروسه مادری بپذیرم. اون موقع ها که کلاس یوگا میرفتم، یه شعاری داشتن که میگفت: در پذیرش، همه چیز هست. من عاشق این جمله بودم و هستم و به نظرم واقعا حقیقت شادی و آسایش در زندگی همینه.
در همین راستای پذیرش تغییرات ظاهریم، تصمیم گرفتم به سر و وضعم بیشتر برسم. در همین پاساژگردیهای روزانه با گل پسر، یه کیف خریدم و دیروز هم یه پالتوی کوتاه خریدم. اتفاقا از عمد رنگ سفید هم خریدم که از مشکی پوشی فاصله بگیرم. حالا یه شلوار جدید میخوام که باید از همونجا بخرم و باید کفشهایی رو که دم دست گذاشتم و هر روز میپوشم عوض کنم چون راحت پوشیده میشه ولی زشته. میخوام بقیه لباسهای زمستونی رو هم دربیارم.
دیکه به هر حال باید این روزا رو گذروند پس چه بهتر که با حال خوب و شادی باشه.
.
دیشب خواب میدیدم دوباره حامله شده ام. نمیدونید چقدر ترسیده و ناراحت بودم.
امروز تولد دو ماهگی گل پسره. دیشب یه کیک خریدم با شمع شماره دو و لباس جدیدش رو هم تنش کردم و ازش عکس گرفتم. میخوام واسه صد روزگی ببرمش آتلیه. البته آتلیه خوبی نمیشناسم و باید پرس و جو کنم.
خب این دو ماه خیلی پر از نوسان گذشت. ماه اول که خیلی سخت بود ولی کم کم آسونتر شد و من بیشتر به امور مسلط شدم.
یعنی در این حد که یه ثانیه ها یی حتی به بچه دوم فکر می کنم !!! البته در حد همون فکره و با سن و شرایط زندگی من واقعا امکانش وجود نداره.
مهمترین اتفاقات این روزها این بود که پنجشنبه گل پسر رو برای چکاپ دوماهگی برده بودم پیش دکترش. خب من تقریبا به ماهه که شیر خشک رو کلا قطع کردم و فقط شیر خودم رو بهش میدم چون یه نشونهایی میدیدم که گل پسر دیگه داره از شیر مادر امتناع میکنه. دکتر گفت خیلی کار خوبی کردی و خدا رو شکر رشد قد و وزنش همخوب بود چون میترسیدم شیرم کم بوده باشه براش. دکتر گفت همین فرمون ادامه بده. خیلی خوشحال شدم.
جمعه هم از آچاره درخواست تمیزکاری وی آی پی دادم. خونه مون خیلی کثیف بود به ویژه آشپزخونه و سرویس ها. یعنی مامان احسان عملا گند زده بود به خونه در حالی که خودش خیلی تمیزه و خونه اش برق میزنه همیشه ولی خب برای من با دلسوزی کار نکرد ولی خب همین که چند بار غذا پخت و توی ختنه هم کنارمون بود بازم خدا رو شکر. به قول یکی از شما دوستا، مادرشوهر همینحدش هم خوبه. خلاصه جمعه یه آقایی اومد و خونه رو تمیز کرد. اصلا همین تمیز شدن خونه یه انرژی مثبت مضاعفی بهم داد. یعنی هربار میرفتم آشپزخونه و سینک کثیف و جرم گرفته رو میدیدم افسرده میشدم و خودمم امکان تمیز کردنش رو نداشتم. حالا میخوام لااقل ماهی یه بار کسی رو برای نظافت بیارم.
دیشب اولین جلسه کارگاه هفت پیکر رو شرکت کردم و احسان گل پسر رو نگه داشت. خوب بود در کل. یاد کلاسهای دوران کارشناسی افتادم. وسطش هم یه بار گل پسر رو شیر دادم و داشت اونم هفت پیکر گوش میکرد.
راجع به واکسن دوماهگی هم در نهایت قرار شد خودم ببرم و مامانم نیاد. کلی از همه پرس و جو کرده ام که باید چکار کنم. پنجشنبه صبح با احسانمیریم برای واکسن. استرس دارم کمی چون واقعا موقعیت جدیدیه برام. میشه لطفا دعا کنید که به خوبی بگذره و اگه توصیه ای دارید بهم بگید مثل نحوه کمپرس کردن و استامینوفن دادن و ....؟
دیروز فیلم کیک محبوب من رو دیدم. بد نبود ولی دلگیر بود.
الان گل پسر کنارم خوابیده. منتظرم بیدار بشه و بریم یه گردشی بکنیم. حقیقتش بیرون بردنش برام خیلی آسون نیست و همین لباس عوض کردن و آماده کردن و تکون دادن کالسکه توی خیابونا سخته ولی خب احسان هم شبا دیر میاد و میگم اگه منم نبرمش گردش، دلش میگیره توی خونه