پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

واکسن دوماهکی و اهمیت پذیرش در زندگی

پنجشنبه صبح رفتیم واسه واکسن دوماهکی گل پسر.  قد و وزن رو گرفتن و خدا رو شکر گفتن خوبه و واکسن رو زدن. دو تا واکسن توی دو تا پا و یه قطره خوراکی فلج اطفال.  بعد اونجا وقتی قبل از واکسن داشتن سوال میکردن ازم، با توجه به اینکه وزنم بالا رفته و از وضعیت ظاهری راضی نیستم، از کارشناس پرسیدم میشه همراه با شیردهی رژیم هم گرفت؟ گفت شاید بشه ولی امروز دکتر تغذیه داریم و میتونی وقتی اومد ازش بپرسی. دیگه همین که تزریق واکسن ها تموم شد،پزشک تغذیه هم اومد و منم با توجه به اینکه گل پسر آروم بود رفتم پیشش و گفتم آبا میشه رژیم بگیرم و گفت نه و روی شیر تاثیر داره. حتی پیاده روی طولانی مثلا یک ساعت هم خوب نیست و بهتره دو تا نیم ساعت با فاصله از هم باشه. البته گفت میتونی خوراکی‌هایی  و که ارزش غذایی ندارن مثل کیک و شیرینی و اینا رو حذف کنی. 

دیگه اومدیم سمت خونه و استامینوفن رو دادم و گل پسر خوابید. منم خوشحال و خندان داشتم توی اینستا آتلیه انتخاب میکردم که یکهو احساس کردم بدنش گرمه. اومدم تب سنج بذارم که بیدار شد و بیقراری کرد. تب سنج ما از این زیربغلیها بود که باید صبر کنی تا عددش ثابت بشه و بوق بزنه و خب تجربه بهم نشون داد که  اولا گذاشتن اونا بچه رد از خواب بیدار میکنع و اصلا برای استفاده در شب مناسب نیست و ثانیا وقتی بچه بیقراره اصلا اجازه نمیده تو اونو بذاری زیر بغلش و صبر کنی. خلاصه گفتم تب سنج پیشانی لازم داریم. 

رفتم توی فروشگاه اسنپ که بخرم، دیدم اون برندی که من میخوام رو تحویلش نوشته ۲۳ روز بعد!!! خدایی آدم وقتی از اسنپ چیزی میخره بعنی خیلی اورژانسی نیاز داره. ۲۳ روز بعد آخه؟ البته خدا رو شکر یه داروخانه خیلی بزرگ و مجهز کنار خونه مون هست. احسان رفته بود میوه بخره و بهش گفتم تب سنج هم بخر.

این زمان حدود سه ساعت و ربع از اولین استامینوفن گذشته بود (گفته بودن روز اول هر چهار ساعت بده) و یهو گل پسر شروع کرد به گریه خیلی شدید و طولانی، طوری که هیچ جوره ساکت نمیشد. منم که خونه تنها بودم و هم ترسیده بودم و هم خودمم گریه ام گرفته بود. اصلا نمیدونستم چکار کنم. دیگه احسان همون موقع رسید و تب سنج رو گذاشتم و دیدم خدا رو شکر تب نداره ولی انگار درد داشت و دیگه همون موقع در حالی که هنوز چهار ساعت نشده بود، بهش استامینوفن دادم. بقیه روز بی‌حال بود ولی دیگه گریه اونطوری نکرد و دمای بدنش هم خیلی بالا نرفت.

شبش ولی حالت بیقرار داشت و منم که اضطراب داشتم، تا صبح کلا یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدم. چون بیقرار بود دوست داشت توی بغل بخوابه. منم میذاشتم روی بالشت شیردهی  و میذاشتمش روی پام تا بخوابه. صبح دیگه از زور خستگی داشتم میمردم. البته خدا رو شکر صبح آرومتر شد. به پیشنهاد احسان، صبح جمعه با ماشین رفتیم توی خیابونا دور زدیم و صبحانه خوردیم تا هم حال و هوای خودمون عوض بشه و هم گل پسر توی ماشین بخوابه. 

ولی دیگه کل روز جمعه به همین بیحالی و خستگی و خواب آلودگی گذشت. حتی این بیحالی و خستگی روی روحیه ام هم خیلی تاثیر گذاشته بود و دلم شدیدا گرفته بود و گریه کردم. 

از ظهر روز جمعه دیگه استامینوفن رو قطع کردم‌چون حس کردم دیگه دمای بدنش خوب شده و درد هم نداره. جمعه شب هم خیلی خوب خوابید و بنابراین شنبه صبح بدون خستگی و بیماری و بیحالی از خواب بیدار شدیم. 

این بود کل ماجرای واکسن به عنوان اولین تجربه من. از اون چیزی که تصور می‌کردم خیلی راحت تر بود ولی خب چالش‌ها و نگرانی های خودش رو داشت.

یعنی الان که یادم میاد واکسن رو پشت سر گذاشته ام، انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده.

شنبه بعدازظهر گل پسر رو سپردم به احسان و رفتم آرایشگاه تا موهام رو کوتاه کنم. تا آرایشگاه رو پیاده رفتم  و موزیک گوش میکردم و نمیدونید چقدر این کار بعد از ماه‌ها برام لذت بخش بود. از کوتاهی موهام حیلی راضی نیستم. این دومین باره که از کار این آرایشگاه راضی نیستم و دیگه باید برم جای دیگه ولی خب اطرافمون خیلی آرایشگاه نیست.

  .

از وضع روحی خودم بخوام بگم باید اعتراف کنم که خیلی نوسان داشته ام این مدت. مثلا روز یکشنبه که بارونی هم بود و منم سردرد شدیدی داشتم، واقعا حالم افتضاح بود. ولی خب همون روز بعدازظهر تصمیم گرفتم خودم رو این مود بیرون بیارم. آهنگ گذاشتم و یه کمی دور و برم رو جمع و جور کردم. بعد هم تصمیم گرفتم بیشتر از احسان کمک بگیرم. احسان واقعا اهل همکاری در نگهداری از بچه است ولی تا ازش درخواست نکنی نمیدونه باید چکار کنه . تصمیم گرفتم ازش مستقیم درخواست کنم تا خستگی‌هام کمتر بشه.

وضع ظاهری و بالا رفتن وزن هم آزارم میده ولی خب تصمیم گرفتم اینم به عنوان یه بخشی از پروسه مادری بپذیرم. اون موقع ها که کلاس یوگا میرفتم، یه شعاری داشتن که میگفت: در پذیرش، همه چیز هست. من عاشق این جمله بودم و هستم و به نظرم واقعا حقیقت شادی و آسایش در زندگی همینه. 

در همین راستای پذیرش تغییرات ظاهریم، تصمیم گرفتم به سر و وضعم بیشتر برسم. در همین پاساژگردیهای روزانه با گل پسر، یه کیف خریدم و دیروز هم یه پالتوی کوتاه خریدم. اتفاقا از عمد رنگ سفید هم خریدم که از مشکی پوشی فاصله بگیرم. حالا یه شلوار جدید میخوام که باید از همونجا بخرم و باید کفش‌هایی رو که دم دست گذاشتم و هر روز میپوشم عوض کنم چون راحت پوشیده میشه ولی زشته. میخوام بقیه لباس‌های زمستونی رو هم دربیارم. 

دیکه به هر حال باید این روزا رو گذروند‌ پس چه بهتر که با حال خوب و شادی باشه.

.

دیشب خواب میدیدم دوباره حامله شده ام.‌ نمیدونید چقدر ترسیده و ناراحت بودم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
دلا دوشنبه 21 آبان 1403 ساعت 12:14

من اگه برگردم به اون روزای خودم که تازه مامان شده بودم، به خودم میگم هیچ عجله‌ای واسه برگشت به روتین قبل نکن. همه‌چی آهسته و پیوسته برمیگرده به روال قبل. از لحظه های قشنگت با پسرت لذت ببر. از شیردهی و تغذیه نوزادت لذت ببر و به این فکر کن که تو یه موجود زنده رو نه ماه تو تنت پرورش دادی، زاییدی، حالا داری خوراکش و حیاتش رو تامین میکنی! بزرگ‌ترین کاری که یه بدن میتونه انجام بده! پس چرا توقع داری لاغر باشه؟! انرژی نیاز داره اینهمه کار! و مطمئن باش هرچی بگذره وابستگی بچه ات که بهت کمتر بشه، همه چی روال خودشو طی میکنه و فرصت میکنی که به کم کردن وزن فکر کنی، البته اگه مثل کن خودت یهو آب نری! اونوقت حتی ممکنه حسرت روزایی رو بخوری که یه کم آب زیر پوستت بود و تپلی و ناز بودی عجله نکن و کیف لحظه‌هاتو ببر. من هم مثل تو همین پیاده روی سبک رو انجام میدادم و البته یوگا.

سلام دوست عزیزم
نمیدونی چقدر کامنتت برام شیرین بود. چند بار خوندمش و هی توی ذهنم هم مرور کردمش. واقعا منم به همین نتیجه رسیده ام که عجله نداشته باشم و از همین مسیر و همین روزها لذت ببرم.

فاطمه شنبه 19 آبان 1403 ساعت 07:55 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم کم کم بهترمیشی،پیاده روی میکنی،ورزش میکنی،درمورد غذاها هم نخوردن فست فود و شیرینی بیرون به کاهش وزن من خیلی کمک کرد
درموردبچه دوم هم مواظب باش،حادثه خبرنمیکنه

سلام
خودمم امیدوارم کم کم بهتربشه
آره، منم سعی کردم همین مدل خوراکی‌ها رو کمتر کنم هرچند خیلی هم موفق نیستم.
حواسم هست

لاندا چهارشنبه 16 آبان 1403 ساعت 15:54

عزیزممم... حالت رو درک می کنم شدید. این پذیرش رو که میگی خیلی خوبه، به شرطی که عمیقا بپذیریم. من خودم پذیرشم شدیدا ضعیفه. هم تو بارداری هم بعدش اصلا نمیتونستم شرایط جدید بدنیم رو بپذیرم! حالا به جز چاقی و ترک پوست، از اینکه بدنم خشک شده بود و نمیتونستم راحت پاشم بشینم نمیدونی چقدر اذیت بودم....
ولی گذشت. باز همه چیز مثل قبل شد.
حالا باید یاد گرفته باشم که دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور... امیدوارم یاد گرفته باشم.
توام این پذیرش رو زیاد با خودت تکرار کن. به نظر میاد که هنوز نپذیرفتی که البته من به عنوان استاد بزرگ عدم پذیرش، بهت حق میدم

چه خوب که نوشتی "همه چیز مثل قبل شد" ، خیلی حس خوبی بهم دست داد.
میدونی لاندا جون من همچنان احساساتم در نوسانه، یه روزایی خیلی خوب و آروم و مثبت و یه روزایی خیلی منفی و با مود پایینم. آره هنوز به پذیرش کامل نرسیده ام ولی اتفاقا تغییرات ظاهری رو بیشتر پذیرفته ام تا تغییرات اجتماعی و شغلی. یعنی احساس میکنم خیلی از پیشرفت شخصی و شغلی که در مسیرش در حال حرکت بودم عقب مونده ام و پذیرفتن اینکه به هر حال این هم بخشی از واقعیت این شرایط جدیده برام سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد