این روزها حالم خوب نبود، هم جسمی و هم روحی. خیلی خسته و آشفته بودم. هم دلایل بیرونی داشت و هم یه جور آزردگی درونی. امروز ولی دوباره خوب شدم. حال و هوای قشنگ ماه رمضان دوباره بهم انرژی داد. سعی کردم با همه سختی ها، تا جایی که میشه آیین های شخصیم برای شروع این ماه عزیز رو اجرا کنم. یکی از قوانینم اینه که قبل از شروع ماه رمضان، برم آرایشگاه و یه کاری انجام بدم حالا چه کوتاه کردن مو باشه، چه رنگ کردن یا هر چیزی. این چند روز اینقدر حالم بد بود که واقعا بارها تا مرز کنسل کردن وقتی که از دو هفته قبل گرفته بودم پیش رفتم،،وقتم برای دیروز بعدازظهر بود و واکسن شش ماهگی گل پسر رو هم پنجشنبه زده بودیم و دیروز حالت بیقراری داشت. خودمم حال روحیم خوب نبود و خیلی هم خسته بودم ولی گفتم بذار برم و چقدر هم خوب شد که رفتم. برای اسکراب کف سر وقت گرفته بودم و چه قدر هم مناسب حال و وضعم بود، یه حالت ماساژ داشت و بهم آرامش داد. اولین بارم هم بود که این آرایشگاه میرفتم و اینقدر خانوم آرایشگر محترم و باشخصیت بود که واقعا اون دو ساعتی که کارم طول کشید، هم حال پوست سرم بهتر شد و هم حال روحیم.
خلاصه تونستم این بخش از آیین های شروع ماه رمضان رو عملی کنم و امروز هم در ادامه اش، یه جانماز و مهر نو برای خودم گذاشتم و چادر نمازم رو شستم. هرچند که چون خیلی حال و روز مساعدی نداشتم، شستن چادر نماز به آخرین لحظات موکول شد و الان هنوز چادرم خیسه و اولین نمازهای این ماه رو باید با یه چادر دیگه بخونم.
بعد از اذان هم رفتم توی حیاط خلوت و رو به آسمون از خدای مهربون و بزرگ خواستم بهم کمک کنه.
خلاصه که این مدت به دلایل مختلف با حال خوشی نگذشت برام ولی شروع این ماه قشنگ حس خوبی داشت هرچند که واقعا نمیدونم روزه داری با یه کوچولوی شش ماهه چطور پیش خواهد رفت ولی توکلم به خداست که خودش بهم توان روحی و جسمی این کار رو بده.
.
راستی کتاب شماری هم دو تا جلو رفت:
۹. اعترافات هولناک لاک پشت مرده
۱۰. زندگی مشترک بدون فریاد
الان هم دارم رمان شرم رو میخونم که خیلی دوستش دارم. بعد از مدتها از اون رمانهاست که شوق دارم برم سراغش.
خب از پروژه دیروز با سربلندی و سلامتی عبور کردیم.شبش کلی فکر وخیال به سرم زده بود و اصلا خوب نخوابیدم هم نگران گل پسر بودم و هم اضطراب محیط کار رو داشتم کلا من وقتی یه مدت، توی جایی غایب باشم برای برگشتن به اونجا دچار اضطراب میشم. اما خدا رو شکر همه چیز خیلی عالی پیش رفت.
صبح پا شدم پوشک گل پسر رو عوض کردم و سپردمش به احسان و اومدم اسنپ بگیرم که با آسودگی و راحتی برسم محل کار و توی راه لم بدم و کیف کنم برای خودم، دیدم زده چهارصد تومن !!! یعنی باید یک میلیون پول رفت و آمد میدادم. گفتم برو بابا، مگه خودم چلاقم که با اسنپ برم؟ دیگه بنابراین به ناچار ماشین رو برداشتم و چه ترافیکی هم بود. یعنی اینقدر این روزا توی خونه ام و فقط مسیرهای همین دور و اطراف رو میرم که اصلا یادم رفته بود همیشه این موقع سال چه ترافیک عجیبی توی خیابوناست.
کلی هم در طول مسیر تجدید خاطره شد. سوپری که توی ویار بارداری ازش صبحها برای خودم خوراکی میخریدم (به ویژه الویه نامی نو که عاشقشم و به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیاست)، کل چاله چوله های مسیر رو هم اون وقتا حفظ کرده بودم و همیشه موقع رانندگی حواسم بود توشون نیفتم تا گل پسر دردش نگیره. همکارا رو هم دیدم و واقعا انرژی گرفتم. کلا من محیط بیرون از خونه رو بیشتر از خونه دوست دارم و حتی خودم رو بیرون از خونه بیشتر از خودم توی خونه دوست دارم.
یه چیز خیلی مثبت که برام اتفاق افتاد این بود که در حین حضور در محل کار، اصلا آشفتگی ذهنی و اضطرابی از بابت گل پسر نداشتم. یعنی تونستم با تمام تمرکزم، در اونجا حاضر باشم. حالا البته نمیدونم اگه سر کار رفتن هر روزه باشه هم میتونم این تمرکز رو داشته باشم یا نه ولی باز هم در همبن حد هم برام گام مثبتی بود.
دیگه بعدش هم با همکارا ناهار خوردم و به سرعت برگشتم خونه و ماشین رو گذاشتم و فقط رسیدم کرم گل پسر رو بزنم (که دکتر برای اگزمای پوستش داده) و دوباره پدر و پسر رو به همدیگه سپردم و راهی دندانپزشکی شدم. دکتر گفت یه دندونت پوسیدگی زیادی داره و شاید عصب کشی بخواد ولی باز کرد و خدا رو شکر گفت عصب کشی نمیخواد و با پر کردن عمیق مشکلش حل میشه. دیگه دندون بغلش رو هم سطحی پر کرد و بدین سان پرونده دندون پزشکی بسته شد. کلا یه دندون رو عصب کشی کردم و سه تا رو پر کردم. یعنی اینقدر که از بابت پیگیری اوضاع دندونام به خودم افتخار میکنم، اگه صد تا کتاب و مقاله مینوشتم به خودم افتخار نمیکردم. فقط مونده لمینت دندونهای پایینی که احتمالا بعد از عید برم دنبالش.
بدین ترتیب این روز سپری شد و یکی از نگرانی های مهمم رفع شد. از همکارا هم شنیدم مهدکودک اداره دوباره راه افتاده و خیلی خوشحال شدم. البته مهدکودک توی سازمان مرکزیه و اگه موافق کنن من برم سازمان مرکزی، میتونم گل پسر رو همونجا بذارم و خیلی برام خوب میشه. البته سعی میکنم هنوز به این چیزا فکر نکنم و از این سه ماه باقیمونده لذت ببرم.
.
امروز دوتا رزق معنوی خیلی خوب داشتم: یکیش قسمت آخر پادکست کتابگرد بود که وقتی با گل پسر توی پارک بودیم گوش کردم. مصاحبه با علی اصغر هنرمند (امیدوارم اسمش رو درست گفته باشم) خیلی دوست داشتم حرفاش رو. دومیش هم این بود که مصاحبه برنامه اکنون با دکتر مکری رو دیدم و حسابی مشعوف شدم از صحبتاش و تسلطش و آرامشش و اصلا همه چیزش. چند وقت پیش میخواستم بیام بنویسم برنامه اکنون رو دوست ندارم و کتاب باز خیلی بهتر بود ولی دکتر مرکزی یه تنه، برنامه رو بالا کشید به نظرم.
از جمله معدود لحظات خلوت و آرامش و سکوتی که در طول روز تجربه میکنم حول و حوش همین ساعتهاست، که گل پسر توی تختش خوابیده یا در حال خوابیدنه و من پایین تختش دراز میکشم. بالشتم رو میذارم کنار در حیاط خلوت و یه سرمای اندکی از درز در میاد روی صورتم و اون طرفم بخاری برقی روشنه و گرما و سرمای همزمان رو حس میکنم و پنجره های همسایه ها رو میبینم که معمولا فقط دوتاشون چراغاشون روشنه.یه کمی توی اینترنت میچرخم و یه کمی کتاب میخونم و بعد کم کم خواب منو با خودش میبره.
یه مدت بود که روتینم رو گم گرده بودم و همین باعث میشد اینجا هم نتونم بنویسم. بله، من وقتی نظم زندگیم رو از دست میدم، کلا کنترل همه چیز برام به هم میریزه اما خوشبختانه امروز دوباره تونستم خودم رو برگردونم روی روال. بعد از نه روز، دوباره امروز تو دو لیست رو آوردم وسط (آخرین بار، ۲۰ بهمن برنامه ام رو نوشته بودم) و برنامه روزم رو نوشتم و همین باعث شد هم روز پربارتری داشته باشم و هم ذهنم منظم بشه و خیلی جالبه که گل پسر هم آرومتر شد.
حالا چرا روتین رو از دست داده بودم؟ چون یه سری برنامه جدید بهم اضافه شده که وضعیت روزهام رو تغییر داده. توی گروه مادران محل، یکی نوشته بود یه باشگاهی هست که میتونیم با بچه ها بریم و ورزش کنیم. خب منم که اصولا سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، سریع حرف رو روی هوا گرفتم و دیگه پیگیری کردم و بالاخره چهار نفر جمع شدیم و رفتیم ثبت نام کردیم. باشگاه مال یه خانومی است که تازه از انگلیس اومده و اصلا تخصصش کودک یاری بوده و کلاسهای آمادگی زایمان و باله برای کودکان و اینجور چیزا رو اونجا تدریس میکرده. باشگاه خیلی بزرگی هم نیست و در واقع یه سالن و چند تا اتاقه. ولی خانومه خیلی حسش خوبه و خیلی مهربونه و شدیدا بچه ها رو دوست داره. حالا خلاصه دو روز در هفته میرم اونجا کلاس ورزش. مسیرش هم خیلی به ما نزدیک نیست ولی خب من پیاده با کالسکه میرم. ورزش خاصی که البته نمیتونم بکنم و گل پسر زیاد گریه و ناله و غر غر میکنه ولی خب روحیه ام عوض میشه. از چهار نفری که توی کلاس هستیم، یه نفر خونه شون دقیقا کوچه بغلی خونه ماست و این جلسه باهم برگشتیم و توی مسیر هم برای خودمون موز خریدیم و رفتیم توی بازاری که تازگی اطراف خونه مون باز شده خوردیم.
علاوه بر این کلاس ورزش ، یه کلاس مادر و کودک هم ثبت نام کردم که یک روز در هفته است و اولین جلسه اش رو هفته پیش رفتیم. خیلی خوب بود و خوشم اومد. گفته بودن آغوشی بیارین. بچه ها رو گذاشتیم توی آغوشی و با موسیقی رقصیدیم و ورزش کردیم. گل پسر هم بسیار لذت برد.
خلاصه که الان سه روز در هفته با گل پسر میریم کلاس ( گل پسر من توی همه کلاسها از همه کوچولوتره بس که مامانش برای وارد کردنش به اجتماع عجله داره) . واقعا برام کار ساده ای نیست که بخوام بچه رو سر ساعت خاصی آماده کنم و مسیرهای طولانی رو باهم پیاده بریم و برگردیم و حواشی قبل و بعد و داخل کلاس رو مدیریت کنم ولی خب میگم دیگه شاید این فرصتها نباشه و مرخصی زایمانم که تموم بشه دیگه کی میتونم زیر آفتاب یازده ظهر، با آسودگی و فراغ بال کالسکه پسرم رو توی خیابونا هل بدم؟
بنابراین روزهای ما اینطور میگذره و کمی برنامه ام عوض شده ولی خب سعی کردم از امروز دوباره یه نظمی به زندگیم بدم. امروز درس عزت نفس متمم رو هم تموم کردم و کارنامه ام رو گرفتم. آبا عزت نفسم بالاتر رفته؟ خب قطعا نه، ولی نسبت بهش خیلی آگاه تر شده ام و مرور یادداشتهام هم این آگاهی رو توی ذهنم نگه میداره. حالا میخوام یه درس دیگه رو توی متمم شروع کنم. چندتا هم گزینه دارم: هوش هیجانی، زندکی شاد، مهارت سخنرانی و ارائه مطلب، تحلیل رفتار متقابل و ...
فردا یه چالش جدید برای من و گل پسره. فردا یه جلسه مهم در محل کارم داریم و مدیر کل از من هم خواسته که حضور داشته باشم. احسان مرخصی گرفته و قراره بمونه پیش گل پسر و من برم جلسه و بعدش هم نوبت دندون پزشکی دارم. یعنی از حدود هشت صبح تا سه بعدازظهر خونه نیستم و احسان و گل پسر باهم تنهان. البته میتونم اگر شرایط اورژانسی شد برگردم خونه ولی به نظرم تجربه خوبیه از چند جهت: اولا من همکارام رو میبینم و روحیه ام عوض میشه و اون سرزندگی محیط کار رو حس میکنم. ثانیا یه آزمونه برای سنجش من و گل پسر که بعد از حدود شش ماه، چند ساعت دور بشیم از هم، برای من که خیلی سخته چون واقعا بهش وابسته ام و ثالثا احسان یه تصویر واقعی از رسیدگی به بچه پیدا میکنه. حالا امیدوارم کلا از همه نظر فردا به خوبی و خوشی بگذره.
ساعت دو وقت دندانپزشکی دارم برای عصب کشی. کلا از دندون پزشکی میترسم ولی خب چاره ای نبود و دبگه واقعا دندونم موقع خوردن چیزهای سرد و گرم درد میگرفت. راجع به زیبایی دندون های پایین هم با دکتر حرف زدم. گفت این فاصله افتادن بین دندونها ارثیه (مامانم هم همین مشکل رو داره) گفت باید جرم گیری کنی که فاصله بین دندونها رو بیشتر هم خواهد کرد و بعد لمینت کنی. هر شش هفت ماه هم باید جرمگیری کنی. فکر نمیکردم اینقدر قضیه پیچیده بشه، گفتم یه لمینت میشه و تمام. حالا نمیدونم چه کنم.
جمعه هم رفتم آزمایش چکاپ رو دادم و دیشب جوابش رو دیدم. قندم نرمال شده خدا رو شکر ولی چربی خونم خیلی بالا بود که خب البته با اضافه وزنی که این مدت پیدا گرده ام چندان دور از انتظار نبود. بر خلاف تصورم، آهن و کلیسمم خوب بود. حالا از دکترم وقت گرفتم واسه اوایل اسفند که هم اون جواب پاتولوژی رو نشون بدم و هم این آزمایش رو.
.
یه دوستی داریم من و احسان به اسم میلاد. همکلاسی دوره کارشناسی بودیم. کلا یه گروه ده دوازده نفره بودیم که الان همه مهاجرت کرده ان و فقط ما سه تا موندیم. میلاد حدود سه چهار سال پیش با خانومی به اسم سیما ازدواج کرد. باهاشون ارتباط داشتیم و خونه هم رفت و آمد میکردیم. سه شنبه هفته پیش میلاد بهم زنگ زد و یه ساعت صحبت کرد. گفت یه ماهه خانومش رفته و طلاق میخواد. از مشکلاتشون گفت. خیلی تعجب کردم چون به نطر نمیومد مشکل داشته باشن. گفت پارسال هم همین وضعیت بوده و رفتن زوج درمانی و قرار بوده هر دو رفتارشون رو اصلاح کنن ولی باز امسال دوباره خانومش رفته و گفته به نظرش چیزی اصلاح نشده. نمیدونستم چی بگم. فرداش قرار شد من و میلاد بریم بیرون و حرف بزنیم که هوا آلوده بود و نمیشد گل پسر رو ببرم بیرون. میلاد اومد خونه مون و حرف زدیم. به سیما هم زنگ زدم که جواب نداد. خدا رو شکر کردم که جواب نداد، کلا یه اعتقادی دارم که نمیدونم چقدر درسته ولی معتقدم زنی رو که دیگه عزمش رو برای جدایی جزم کرده نباید به برگشتن تشویق کنی. توی اختلافاتشون هم من حق رو به سیما میدادم تازه با اینگه من فقط روایت میلاد رو شنیده بودم.
.
سریال ازازیل رو میبینم به خاطر پریناز ایزدیار. میزان پریناز ایزدیارش هم به حد کافی هست و راضی ام.
.
خب تا اینجا رو صبح نوشته بودم. الان از دندون پزشکی برگشته ام با یه دندون عصب کشی شده و پانسمان شده. احسان گل پسر رو برده پارک. تمام دهنم بیحسه، سرم هم کمی درد میکنه. یعنی از عوارض بیحسیه؟
قرار شد شنبه برم پر کردن این دندون و بعد یه دندون دیگه رو هم که پوسیدگی عمیق داره باز کنه و اگه اونم عصب کشی خواست،،هر دو رو باهم بفرسته برای ساخت روکش. مشکلم اینه که هی باید با احسان هماهنگ بشم و گل پسر رو بذارم پیشش و برم دکتر و این واقعا با ساعت کاری احسان خیلی سخته برام. واقعا اگه کسی رو دارید که میتونید ماهی حتی یه ساعت بچه تون رو بهش بسپرید روزی هزار بار برای این نعمت خدا رو شکر کنید. منم توکلم به خداست.
.
دارم سه تا کتاب میخونم (البته به علاوه صلحی که همه صلح ها را بر باد داد که همچنان ادامه داره) و از هیچکدومشون خیلی راضی نیستم: اعترافات هولناک لاک پشت مرده ، زندگی مشترک بدون فریاد (از همون نویسنده تربیت بدون فریاد ولی این یکی کتابش تا اینجا که خیلی خوب نبوده) و غلبه بر عزت نفس پایین با cbt.
.
یه کلاس مادر و کودک جدیدا نزدیکمون باز شده که برای بچه های شش ماهه کلاس داره. میخوام فردا پس فردا برم محیطش رو ببینم و اگه تر و تمیزبود گل پسر رو ثبت نام کنم . البته گل پسر پنج ماه و نیمه است ولی خب همینکه بره همونجا بچه ها رو ببینه هم خوبه.
.
بابت گل پسر نگرانم. هفته پیش وقت دکتر داشت و دکترش گفت باید تا الان غلت میزده و یه سری تمرین داد گه باهاش انجام بدم تا غلت بزنه. تمرینها رو انجام میدم ولی پیشرفتی نکرده . خیلی نگران و ناراحتم. بچه های شما کی غلت زدن؟
.
دکتر گل پسر گفت چون وزن گیریش خیلی خوب بوده بهتره همون پایان شش ماهگی غذای کمکی رو براش شروع کنم. خوشحال شدم. یه دوره تغذیه تکمیلی از دکتر صافی خریده ام که خیلی خوبه. کلی جزوه نوشته ام از روش و استرسم برای شروع غذای گل پسر کمتر شده. البته اینکه باید توی ماه رمضان غذای کمکی رو براش شروع کنم برام سخته و میترسم در حال روزه داری، توان مدیریت چالشهاش رو نداشته باشم.
خب همین الان کتاب شماری یه عدد جلو رفت و به عدد هشت رسید. خوندن کتاب تربیت بدون فریاد تموم شد ولی اونقدر دوستش داشتم و برام آموزنده بود که دلم خواست همین لحظه یه پست جدا درباره اش بذارم.
کتاب سه تا اصل اساسی داره : روی خود تمرکز کنید، خونسردی خود را حفظ کنید. در راه رشد خود بکوشید.
اصل حرف کتاب همینه که به جای تمرکز روی بچه ها و رفتارهاشون، روی خودتون تمرکز کنید.
من به ویژه عاشق فصل یازدهم کتاب شدم و برام خیلی جالبه که تقریبا کل مطالب کتاب و به ویژه مطالب این فصل رو قبل از اینکه کتاب رو بخونم ، خودم بهش اعتقاد داشتم ولی خوندن این کتاب، ذهنم رو منسجمتر کرد و مطمئن شدم اون چیزی که در رابطه بین والدین فرزند بهش معتقدم، اشتباه نیست و حتی توسط روانشناسها توصیه میشه.
البته من نمیدونم این توصیه ها و این نوع نگاه، چقدر در چالشهای آینده فرزندپروری و زمانی که گل پسر سنش بیشتر میشه میتونه کاربردی باشه ولی دقیقا برام ثابت شده که روزهایی که تمرکزم روی خودم و برنامه هام هست، گل پسر هم خیلی آرومتر و خوش قلق تره. بالعکس روزهایی که اون رو در مرکز توجه قرار میدم بیشتر ناآرامی میکنه.
.
اینقدر کتاب رو دوست داشتم که میخوام نسخه فیزیکی اش رو هم بخرم و داشته باشمش.
.
یه کاری که جدیدا موقع کتاب خوندن در طاقچه انجام میدم اینه که مطالب مهم و جالب کتاب رو جدا میکنم و ازطریق امکانی که در خود برنامه وجود داره توی واتساپ برای احسان میفرستم. اونم خیلی استقبال میکنه. گاهی هم توی واتساپ برای خودم میفرستم و یه مجموعه از مطالب مهم کتاب رو اینجوری جمع میکنم و میتونم در موقعیتهای مختلف مرورش کنم