خب همین الان کتاب شماری یه عدد جلو رفت و به عدد هشت رسید. خوندن کتاب تربیت بدون فریاد تموم شد ولی اونقدر دوستش داشتم و برام آموزنده بود که دلم خواست همین لحظه یه پست جدا درباره اش بذارم.
کتاب سه تا اصل اساسی داره : روی خود تمرکز کنید، خونسردی خود را حفظ کنید. در راه رشد خود بکوشید.
اصل حرف کتاب همینه که به جای تمرکز روی بچه ها و رفتارهاشون، روی خودتون تمرکز کنید.
من به ویژه عاشق فصل یازدهم کتاب شدم و برام خیلی جالبه که تقریبا کل مطالب کتاب و به ویژه مطالب این فصل رو قبل از اینکه کتاب رو بخونم ، خودم بهش اعتقاد داشتم ولی خوندن این کتاب، ذهنم رو منسجمتر کرد و مطمئن شدم اون چیزی که در رابطه بین والدین فرزند بهش معتقدم، اشتباه نیست و حتی توسط روانشناسها توصیه میشه.
البته من نمیدونم این توصیه ها و این نوع نگاه، چقدر در چالشهای آینده فرزندپروری و زمانی که گل پسر سنش بیشتر میشه میتونه کاربردی باشه ولی دقیقا برام ثابت شده که روزهایی که تمرکزم روی خودم و برنامه هام هست، گل پسر هم خیلی آرومتر و خوش قلق تره. بالعکس روزهایی که اون رو در مرکز توجه قرار میدم بیشتر ناآرامی میکنه.
.
اینقدر کتاب رو دوست داشتم که میخوام نسخه فیزیکی اش رو هم بخرم و داشته باشمش.
.
یه کاری که جدیدا موقع کتاب خوندن در طاقچه انجام میدم اینه که مطالب مهم و جالب کتاب رو جدا میکنم و ازطریق امکانی که در خود برنامه وجود داره توی واتساپ برای احسان میفرستم. اونم خیلی استقبال میکنه. گاهی هم توی واتساپ برای خودم میفرستم و یه مجموعه از مطالب مهم کتاب رو اینجوری جمع میکنم و میتونم در موقعیتهای مختلف مرورش کنم
سرم درد میکنه. از صبح یه نسکافه و یه چای خورده ام ولی هنوز درد دارم. احتمالا باید مسکن بخورم. درد هم به خاطر بدخوابی شبهاست. تقریبا هر شب سه چهار بار بیدار میشم برای شیر دادن یا پستونک دادن به گل پسر.
صبح یه کمی درس خوندم و دیدم دیگه حال ندارم. اومدم دراز کشیدم کنار گهواره گل پسر و دارم پست میذارم.
امروز قرار شد احسان زودتر بیاد و پیش گل پسر بمونه تا من برم دندان پزشکی. تصمیم گرفتم کلینیک نرم و برم مطب همون دکتری که چند سال پیش رفته بودم. حالا امروز باید زنگ بزنم اداره ببینم واسه دندون پزشکی چه مدارکی میخوان که پولمو بدن. به خود مطب دکتر هم باید زنگ بزنم ببینم امروز هست که واسه معاینه اولیه برم. میخوام بعد از اینکه مشگل دندونام رو حل کرد، یه کار زیبایی هم واسه دندونام بکنم. ردیف دندونهای بالاییم خوبه ولی پایینی ها انگار داره بینشون فاصله میفته و من خیلی بدم میاد از اینکه بین دندونام فاصله باشه.
پنجشنبه هم احتمالا برم آزمایش چکاپ بدم. به مطب دکترم زنگ زدم و دوباره برام نوشت.
امشب تولد پنج ماهگی گل پسره. میخواستم مثل هر ماه واسش کیک بخرم و ازش عکس بگیرم ولی گفتم باشه واسه فردا که شب مبعث هم هست. فردا بعدازظهر نوبت دکتر هم داره.
پنج سال پیش در چنین روزی من از رساله دکتریم دفاع کردم. فکرشو نمیکردم پنج سال بعدش در همین روز، بچه ام پنج ماهه بشه. یکی از کارهایی که خیلی دوس دارم انجام بدم اینه که وقتی گل پسر سه چهار ساله شد برم یه ارشد دیگه بگیرم. یه چیز دیگه هم که خیلی چند وقته توی سرم رفته اینه که برم کلاس نقاشی. من کلا نقاشیم خوب نیست ولی این روزا که واسه گل پسر کتاب کودک میخونم، خیلی از تصویرسازی های کتابهای کودک لذت میبرم. دوس دارم بتونم نقاشیهای کودکانه بکشم. حالا یه چیز جالب که هست اینه که یه فست فود توی کوچه پشتی خونه ماست که در عمل، فراتر از یه فست فود عمل میکنه و کارهای فرهنگی و هنری هم میکنه. حالا کلاس نقاشی گذاشته. اون روز زنگ زدم بپرسم ببینم چطوریه گفت کلاس شنبه هاست و خودت بیا با استادش صحبت کن. دیروز میخواستم برم ولی یادم رفت. با توجه به اینکه دو قدم تا خونه مون فاصله داره بدم نمیاد برم.
کلا این روزا سعی میکنم از فرصت مرخصی زایمان استفاده کنم و کارهایی رو که کمتر براش فرصت داشتم انجام بدم. حتی رفته توی سرم که در زمینه رشته ام، پادکست بسازم.
.
جمعه رفتیم جشنواره اسباب بازی توی کانون پرورش فکری. خیلی شلوغ بود ولی به دیدنش می ارزید. هرچند اسباب بازی مناسب سن گل پسر خیلی کم داشت و ما فقط یه کتاب فومی و یه فنر رنگی و یه بازی توپ و سرسره خریدیم.
.
یه نکته ای خیلی روی مخم رفته و واقعا آزارم میده. آیا جایی در قانون زندکی شهری نوشته شده که وقتی کسی با بچه داره در شهر تردد میکنه به این معناست که حریم خصوصی نداره؟ یعنی همه باید یه نظری بدن درباره بچه. سردش نشه،گرمش نشه، اینجا سر و صدا زیاده و ...
واقعا چرا یه آدمی که رندوم داره توی خیابون رد میشه فکر میکنه از پدر و مادر بچه دلسوزتره؟ بعد همین آدما معتقدن اکه کسی بگه مثلا حجابت رو رعایت کن دخالت در حریم شخصی اوناست ولی اکه به کسی بگن بچه ات سردشه یا گرمشه دخالت نیست؟ واقعا از آدمهای بیفکر بدم میاد.
.
کتاب شماری هم دو تا جلو رفت
۶. ارتباط بدون خشونت: کتاب جالبی بود. واقعا اگر آدم بتونه همه راهکارهاش رو در زندکی پیاده کنه خیلی صاف و صیقلی و بی حاشیه میشه ولی خب واقعا سخته. میگه باید احساس ها و نیازهای پشت رفتارهای خودمون و دیگران رو درک کنیم تا بتونیم به ارتباط بدون خشونت برسیم. البته دقیقا فردای روزی که خوندن این کتاب تموم شد با احسان دعوام شد
۷. دورت بگردم: سفرنامه حج بود . از اونجا که من عاشق حج هستم خیلی لذت بردم از خوندنش. شبها قبل از خواب هم میخوندم و خوابم شیرین شده بود.
امروز یه اتفاق مهم برام افتاد. اولش به عنوان مقدمه باید بگم که در ادامه درس های عزت نفس متمم، رسیده ام به برنامه پنج هفته ای افزایش عزت نفس. الان در اولین هفته هستم و ماموریت این هفته صرفا رفتار آگاهانه و ارزیابی آگاهانه است. یعنی حواست باشه که رفتارها و افکارت چقدر مبتنی بر عزت نفسه (بر مبنای دو مقوله ارزشمندی و توانمندی). روی تخته سیاه کنار سینک هم نوشته ام: رفتار و ارزیابی آگاهانه.
حالا نمیدونید همین ماموریت ساده چقدر وضعم رو بهتر کرده و انتخابهای بهتری رو برام ایجاد کرده.
حالا اتفاقی که امروز برام افتاد این بود که من هفت هشت سال پیش یه طرح تحقیقاتی واسه یه موسسه دولتی انجام دادم. در واقع یه فراخوان عمومی بود و منم که جوون بودم و سر پرشوری داشتم، طرح دادم و بر خلاف اینکه همه میگفتن اساسا این فراخوان های دولتی پارتی بازیه و قبلا برنده ها مشخص شده ان و این حرفا، طرح من برنده شد. منم اون تحقیق رو بر اساس همون پروپوزال انجام دادم و پول نسبتا خوبی هم گرفتم. لازم به ذکره که من مطلقا هیچ کس رو توی اون موسسه نمیشناختم و سه چهار باری هم که برای گزارش پیشرفت کار رفتم، صرفا معاون پژوهشی و دو سه تا از کارشناسان اون بخش رو دیدم.
وقتی طرح تموم شد و نسخه نهایی رو ارائه دادم که البته انصافا خیلی خیلی بهتر از اون چیزی شد که حتی خودم تصور کرده بودم، بهم پیشنهاد دادن فاز دو رو هم انجام بدم و قرار شد برم مطالعات اولیه رو انجام بدم و پروپوزال فاز دوم رو هم آماده کنم. منم یه سری کار کردم و حدود سی چهل درصد از پروپوزال آماده شد که دولت عوض شد و رئیس اصلی اون موسسه دولتی هم عوض شد و طبیعتا معاونین و مدیران کل هم عوض شدند. خب جلوی طرح من هم گرفته شد و به دروغ گفتن که من به خاطر آشنا بودن با مدیران اونجا این طرح رو گرفته ام و مدیریت فعلی تمایلی به ادامه کار نداره (از شانس من، گویا فامیلی یکی از معاونین اونجا مثل فامیلی من بود و من تا اون زمان نمیدونستم. فامیلی خیلی رایجی هم ندارم و یه کمی عجیبه که دو نفر بدون ارتباط خانوادگی این فامیلی رو داشته باشن ولی خب اتفاق افتاده بود).
نمیدونید چقدر من سر این قضیه اذیت شدم. از یه طرف از جهت پژوهشی و کاری واقعا دوست داشتم اون طرح رو ادامه بدم، از یه طرف به پولش نیاز داشتم و از همه مهمتر اینکه من تصور میکردم آبروم رفته و الان همه فکر میکنن من با پارتی بازی کار کرده ام (یعنی تا این حد قضاوت دیگران برام مهم بود و اصلا یه تصور اغراق آمیزی از قضاوت دیگران داشتم یعنی تصور میکردم الان ملت صبح تا شب دارن به کار من فکر میکنن).
حالا امروز از گردش توی پارک با گل پسر برگشته بودم که دیدم اون معاون پزوهشی سابق بهم پیام داده که اون موسسه به من زنگ زدن و شماره ات رو میخوان. بهشون بدم؟
منم گفتم آره.
خلاصه یه آقایی زنگ زد و گفت من معاون پژوهشی جدید هستم و توی بررسی طرح هایی که تا حالا اینجا انجام شده دیدیم کار شما خیلی خوب بوده و میخوایم فاز دوم رو انجام بدید. آیا حاضرید؟ منم گفتم نه.
چرا گفتم نه؟ چون این دوره که دارم روی خودم تامل میکنم،متوجه این شده ام که من به دلیل کمبودی که در حس خودارزشمندی دارم، هر جا انتخاب بشم بدون در نظر گرفتن خواست و تمایل خودم، جواب مثبت میدم. یعنی اونقدر خودم رو کم ارزش تصور میکردم که انگار با خودم میگفتم خب حالا که این موقعیت پیش اومده و انتخاب شدی، پس تو هم جواب مثبت بده چون احتمالا تصادفی و اتفاقی انتخاب شدی و دیگه همچین موقعیتی پیش نمیاد.
همین قالب ذهنی بارها منو آزار داده در زندگی و بارها مجبور به کارهایی شده ام که انتخاب من نبوده ان و اگرچه ممکنه از دور ، خیلی هم خوب بوده باشن(مثل همبن که انجام این طرح خیلی جلوه خوبی داره) ولی انتخاب من نبوده ان.
واسه همین امروز از اینکه تسلیم انتخاب دیگران نشدم و به خواست خودم توجه کردم خیلی خوشحالم. بله، طرح خوبی بود ولی تمایل من نبود. اولا از اون محیط و رفتارشون دلزده شده بودم و ثانیا الان اولویت زندگی شخصی و کاریم انجام اون طرح نیست.
حقیقتا تا خودت به خودت احترام نذاری، هیچکس دیگه ای هم بهت احترام نمیذاره.
.
این پست رو دیروز نشستم و منتشر کردم ولی نمیدونم چرا رفته بود توی سطل زباله. مشکلات بلاگ اسکای بود یا حواس پرتی من؟
حالا پس این رو اضافه کنم که دیشب که احسان از سر کار اومد براش تعریف کردم که فلانی زنگ زده و دوباره پیشنهاد کار داده و من قبول نکردم. بهم گفت فکر نمیکردم قبول نکنی ولی کار درست همین بود که جواب رد بدی. یعنی ناخودآگاه احسان هم همین تصویر رو از من گرفته بود.
الان که دارم این پست رو مینویسم خیلی به خودم افتخار میکنم به خاطر اینکه این هفته چند تا کار مهم برای سلامتیم انجام دادم و طلسم یه کار رو شکستم. هفته پیش خیلی اتفاقی یکی از دوستان دبیرستانم رو پیدا کردم و باهم چت کردیم. توی دبیرستان خیلی باهم صمیمی بودیم. الان یه دختر دو سال و نیمه داره. خلاصه صحبت از سختی های بارداری و زایمان و اینا بود و گفت که بعد از زایمان هم ناچار شده صفراش رو دربیاره و هم فهمیده که که یه مشکلی در بخیه های سزارینش ایجاد شده و حالا هر شش ماه باید بره دکتر و داروی خاصی استفاده کنه تا پریود نشه و جالبه که هر دو تا مشکلش رو دکترها خیلی دیر متوجه شدن و درد داشته و به دکتر مراجعه میکرده و هی تشخیص های اشتباه میدادن براش.
بعد حالا باید اینجا در پرانتز بگم که من زمانی که زایمان کردم و داخل ریکاوری بودم،دکترم که از اتاق عمل اومده بود بیرون به احسان گفته بود که چسبندگی شدید جفت داشته ام و یه نمونه از جفت رو فرستاده پاتولوژی و بعدا بریم جوابش رو بگیریم. خب اون روزای اول بعد از زایمان که اصلا فرصت پیگیری نبود بعدش هم راستش من ترسیدم پیگیری کنم و بفهمم مشکل حادی دارم و با خودم گفتم ولش کن، حالا یه چیزی میشه دیگه.
با این دوستم که صحبت میکردم، بهش گفتم آره منم همچین مشکلی داشتم و دیگه نرفتم پیگیری کنم. کلی بهم گفت حتما پیگیری کن. خلاصه مجموعه ای از عوامل اعم از توصیه دوستم و اینکه دیدم اون دچار چه مشکلات حادی بعد از زایمان شده، فکر کردن به اینکه باید به خاطر گل پسر خیلی مواظب خودم باشم و البته درس های عزت نفس که دارم این روزا میخونم، باعث شد بالاخره همت کنم و برم دنبالش.
دوشنبه صبح زنگ زدم پاتولوژی بیمارستان آتیه و گفتم زمان زایمانم نمونه برداری شده و حالا جوابش رو میخوام. گفت جواب حاضره و باید حضوری بیلی بگیری. دیگه احسان که از سر کار اومد، بهش گفتم گل پسر رو نگه دار تا من برم آتیه و برگردم. اونم البته خیلی استرس داشت و دیگه قرار شد سه تایی باهم بریم. رفتم جواب رو گرفتم و البته در مسیر برگشت هم رفتیم کافه رئیس شعبه شهرک غرب (پاتوق ما در دوران بارداری) و یه کارامل ماکیاتو هم زدیم بر بدن.
جواب رو همون شب برای دکترم روی واتساپ فرستادم و برای زنداییم هم فرستادم که پرستاره. فردا صبح که بیدار شدم دیدم دکترم جواب داده که جفت اکرتا بوده و خدا رو شکر که به خیر گذشته و باید برای ویزیت بیای. دیگه کلی سرچ گردم و دیدم جفت اکرتا حتی خطر مرگ رو برای مادر باردار داره و خیلی برام جالبه که این همه میری دکتر و سونوگرافی و اینور و اونور و آخرش باید بگن خدا رو شکر که خطر از بیخ گوشت گذشته. خب اگه قرار بود بشینم خدا رو شکر گنم که خطر از بیخ گوشم گذشته پس چرا دیگه اینقدر برم دکتر. واقعا خیلی مسخره ست. دکتر من دکتر معروفی بود و من همه سونوگرافی های بارداری رو پیش شاکری انجام دادم که اونم خیلی معروفه و جالبه که هیچ کدوم این مساله رو که عملا با مرگ و زندگی انسان سر و کار داره متوجه نشدن.
خلاصه که واقعا وضعیت پزشکی افتصاح شده به نظرم. از اونور هم هر پزشکی رو میبینی توی اینستاکرام داره دلقک بازی درمیاره و هی دوره آموزشی میخواد بفروشه. مثلا یه متخصص اطفال بود میگفت من متخصص خواب نوزادان هستم و یه دوره تهیه کردم که ارزشش ده میلیونه و لی دارم پونصد تومن میفروشم و به خواب نوزاد کمک میکنه. منم خر شدم و خریدم (در کل زندگیم از هیچ خریدی به اندازه این خرید احساس حماقت نکردم) و کلش یه فایل یه ساعته بود که هشتاد درصدش این بود که خواب خیلی مهمه و باعث آرامش انسان میشه (به خدا در همبن حد کلیشه ای و چرت و پرت) و بیست درصد آخرش هم روش فربر بود که توضیح کاملتر و بهترش توی کتابها و اصلا توی اینرنت هست و تازه امروز رد هم شده. به خدا میخواستم براش کامنت بذارم و بگم تو عملا یک کلاهبرداری و حیف اون سوگند پزشگی که خوردی.
حالا از بجث اصلی دور نیفتم. این هفته بالاخره رفتم جواب پاتولوژی رو گرفتم و واقعا طلسم چهار ماهه رو شکستم. بعد هم تصمیم دارم شنبه زنگ بزنم به مطب دکترم و ببینم آیا آزمایش چکاپی رو که توی آبان برام نوشته میتونه دوباره بنویسه که الان برم آزمایش بدم؟
حالا در ادامه اینکه که باید این هفته رو هفته افتخار به خود برای پیگیری مسائل سلامتی نامگذاری کنم، دیروز هم رفتم دنبال کار دندونام. یه کلینیک نزدیک ما هست که با بیمه مون قرارداد داره و خیلی هم بزرگ و مجهزه. دیروز گل پسر رو سپردم به احسان و رفتم برای معاینه اولیه. اونجا دکتر معاینه کرد و opg هم گرفتم و دیدم وضعیت دندونام اونقدری که فکر میکردم فاجعه نبوده. گفت یه دندون پوسیدگی عمیق داره و شاید عصب کشی بخواد و دو سه تا پوسیدگی سطحی داره. واسه اون یکی که پوسیدگی عمیق داره یه وقت دو ساعته واسه اواسط بهمن داد که باز کنه و ببینه عصب کشی میخواد یا نه. حالا البته مرددم همینجا برم یا نه. نمیدونم چقدر کارشون خوبه. از این جهت که با بیمه قرارداد دارن و تقریبا رایگان میشه خوبه ولی خب نمیخوام به این دلیل، دندونام خراب بشه. حالا یه دکتر دیگه هم هست که چند سال پیش میرفتم پیشش و کارش بد نبود و البته با بیمه قرارداد نداشت و اکه بخوام برم اونجا باید بعدا مدارک رو بدم به اداره تا پولم رو بدن. نمیدونم چکار کنم. دندانپزشک خوب توی تهران میشناسید که خودتون از کارش راضی بودید؟
خلاصه که الان خیلی خوشحالم که این هفته چند تا کار مهم برای سلامتیم انجام دادم و واقعا این کارها با دست تنها بودنم که هر بار باید با احسان هزار جور هماهنگ کنم تا بتونم مثلا برم یه آزمایش بدم جای افتخار داره.
اول پست هم گفتم که این رو مدیون درسهای عزت نفس متمم میدونم. خیلی جالبه که وفتی خوندن درسها رو شروع کردم شرایطم خیلی بد بود و احساس درونیم به خودم خیلی منفی بود ولی مثلا امروز که تست ارزیابی سریع عزت نفس رو جواب دادم، نمره ام شد ۸۵ که از میانگین بالاتره. نمیگم این درسها معجزه کرد ولی همین خوندن هر روزه و یادآوری به خودم، خیلی شرایطم رو بهتر کرد. بعنی انگار دارم هر لحظه آگاهانه تلاش میکنم عزت نفسم رو حفظ کنم و ارتقا بدم.
امروز هم داشتم شاخص های هشت گانه رو میخوندم که دو تاش به سلامتی ظاهر ارتباط داشت.
.
برای روز پدر به بابام توی واتساپ تبریک فرستادم. جواب نداد.
.
سه شنبه اولین تجربه موزه گردی برای گل پسر رو ایجاد کردیم. رفتیم موزه زمان. خوشش اومد و در موزه ساکت و آروم بود. من سه چهار سال پیش هم موزه زمان رفته بودم و اون زمان یه کافه خیلی قشنگ داشت. این بار هم به شوق اون کافه رفتم ولی خب به علت تعمیرات،تعطیل بود.
دیروز هم احسان تعطیل بود و با گل پسر رفتیم باغ کتاب. خیلی عالی بود گشتن بین کتابها. البته فقط توی بخش کودک بودیم و بخش بزرگسال نرفتیم. شش هفت تا کتاب هم برای گل پسر خریدیم. الان کلی ذوق دارم که قراره باهم این کتابها رو بخونیم.
تصمیم گرفتم روی همه کتابهاش تاریخ و مکان خریداری رو بنویسم. امروز نشستم چندتایی رو نوشتم .
.
دیروز که از باغ کتاب برگشتیم، گل پسر تا شب که خوابید بیقراری کرد. دیگه حدود شش بعدازظهر گفتیم بریم با ماشین دور بزنیم تا آروم بگیره. وحشتناک خسته شدم دیروز. از اون روزهای خیلی سخت بچه داری بود.
خب همونطور که قبلا برنامه ریزی کرده بودم، امروز صبح گل پسر رو سپردم به پدرش و رفتم کتابخونه تا گزارشی رو که مدیرمون خواسته بود بنویسم. یعنی اصلا اینقدر از کار و این چیزا فاصله گرفته ام که صبح نمیدونستم کیف لپ تاپم کجاست و توی کتابخونه هم واقعا تمرکز چندانی برای تفکر روی موضوع گزارش نداشتم. یه چیزی سر هم بندی کردم تا بفرستم بره. ولی راستش کمی مضطرب شدم که آیا دوباره میتونم اون تمرکز قبلی رو در کار داشته باشم یا نه. امروز که خیلی از این جهت خوب نبود.
کارم توی کتابخونه که تموم شد، احسان پیام داد که گل پسر خوابه. منم رفتم کرم خریدم و روزنامه. بعد هم اومدم ویونای محل و الان دارم از همینجا پست میذارم. یه درس متمم هم خوندم توی کافه. راجع به اهمیت بازخورد گرفتن صحیح بود.
شاید امروز بریم برای احسان،به مناسبت اولین سالی که روز پدر شاملش میشه هدیه بخریم.
راستی کتاب شماری هم یه دونه جلو رفت:
۵. کلیدهای مراقبت از نوزاد از تولد تا یک سالگی. خیلی کتاب خوب و به درد بخوری بود. کلا تازه با انتشارات صابرین آشنا شده ام (قبلا فقط میدونستم تربیت بدون فریاد که همین انتشارات چاپ کرده خیلی کتاب خوبیه) کلی از کتابهاش رو روی طاقچه نشان کرده ام تا بعدا بخونم. این کتاب هم واقعا نکات مفیدی داشت. حتی به نظرم آدم اکه توی بارداری هم این کتاب رو بخونه خیلی به دردش میخوره. البته احتمالا به دردم نمیخورد چون من اصلا اونقدر هیییچ تصوری از بچه داری و مسائل نوزاد نداشتم که یادمه شنیده بودم برای نوزاد باید سرشیشه یک قطره گرفت. بعد فکر میکردم منظور اینه که شیشه ای که برای نوزاد میگیرید یه قطره شیر توش جا میگیره، بعد تحلیل میکردم که نوزاد با یه قطره شیر سیر میشه. یعنی تا این حد پرت بودم