پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

گزارش یک روز

امروز اولین باری بود که من و گل پسر از صبح تا الان که خواب شب رو آغاز کرده باهم تنها بودیم. واقعا برام تجربه سختی بود اینقدر که کلی نذر و نیاز کرده بودم که امروز به خوبی و خوشی بگذره. و واقعا از اون چیزی که تصور می‌کردم بهتر و آسونتر گذشت. حتی گل پسر از روزهای عادی هم خوش قلق تر بود و به جز حدود یک ربع قبل از خواب که خیلی بیقراری کرد، عمدتا در طول روز آروم و خوش اخلاق بود. حتی امروز من برای اولین بار بعد از تولد گل پسر موفق شدم یه کوچولو تمیزکاری کنم و توی روحیه خودم خیلی تاثیر داشت.تمیزکاری برای من یعنی تراپی و آرامش. 

امروز برای اولین بار بعد از تولد گل پسر، اجاق گاز رو تمیز کردم، کشوی دستمال های آشپزخونه و کشوی بالاییش رو که ملاقه و سرویس قاشق چنگال و اینجور چیزاست مرتب کردم و مخزن جارو شارژی رو خالی کردم و شستم. خب این کارا کارهای بزرگی نیست و سر جمع یک ساعت هم وقت نمی‌بره ولی برای من خیلی خوشایند بود و یه جورایی نوید این رو میداد که آروم آروم داره روتین سابقم برمیگرده. حتی اگه دوباره از فردا نتونم دیگه هیچ کاری انجام بدم، باز هم حس خوبی که این کارهای امروز بهم داد توی ذهنم اثرگذار بود. 

امروز صبح که بیدار شدم، در فرصتی که گل پسر توی تختش با خودش بازی میکنه رفتم چای دم کردم، چند تا تیکه ظرفی رو که توی سینک بود شستم، چدن های گاز رو شستم و صفحه گاز رو هم کف مال کردم. بعد برای خودم چای ریختم و گل پسر رو آوردم روی صندلی غذا گذاشتم و کنارش صبحانه خوردم و بعدش صفحه گاز رو تمیز کردم.

بعد گل پسر رو بردم توی اتاقش و پوشکش و لباساش رو عوض کردم و بهش شیر دادم و بعد حدود نیم ساعتی خوابید. منم توی این فاصله زیارت عاشورای روزانه ام رو خوندم.وقتی بیدار شد آوردم روی تخت خودم و یه کمی بازی کردیم و حرف زدیم و براش کتاب خوندم (کتاب حشرات و پارک دایناسوری). 

بعد رفتیم توی هال و گذاشتمش توی گهواره و باز یه نیم ساعتی چرت زد و خودم در این فرصت، روی طاقچه توتوچان رو خوندم. وقتی بیدار شد، محتویات کشوی دستمال های آشپزخونه رو آوردم کنارش و یه کمی بازی کردیم با دستمال ها و کشو رو مرتب کردم. 

دبگه نماز خوندم و برای خودم ناهار چلوکباب سفارش دادم و گل پسر باز توی گهواره چرت زد و منم ناهارم رو خوردم و البته در همین حین، برق هم قطع شد و دو ساعتی برق نداشتیم و خونه خیلی سرد شد ولی خوشبختانه اغلبش رو گل پسر خواب بود و اذیت نشد.

دیگه حدود ساعت چهار، دوباره رفتیم توی اتاقش و بازی کردیم و بعدش من اون یکی کشوی آشپزخونه رو مرتب کردم و سوپم رو گرم کردم و خوردم و مواد آبگوشت رو گذاشتم توی آرامپز برای ناهار فردا. 

حدود هفت هم پروسه خوابش رو شروع کردم که خب حدود یه ربعی خیلی گریه و بیقراری کرد ولی سرانجام خوابید و الان روی تختشه و امیدوارم بتونه راحت بخوابه.

احسان قرار بود فردا هم سمنان بمونه ولی گویا برنامه اش عوض شده و الان راه افتاده داره میاد تهران و خدا رو شکر فردا خونه است.

این بود گزارش یک روز کامل من با گل پسر.

الان هم میخوام برم ادامه توتوچان رو بخونم فکر کنم امشب تموم بشه. 

.

راستی از دیروز آغوشی رو افتتاح کردیم که توی خونه گل پسر رو بذارم داخلش و راحت تر به کارام برسم. اولش خیلی استقبال کرد کلی دفعات بعدی دیگه انگار خوشش نیومد و بیقراری میکنه. پروژه شکست خورد انگار.

کتاب شماری

دوباره روی مود پایینی هستم. از روز جمعه که از مسافرت برگشتیم دیگه از خونه بیرون نرفتم و اونجور که پیش بینی آلودگی ها نشون میده تا پایان هفته هم باید توی خونه باشیم. واقعا به اون پیاده روی یک ساعته نیاز داشتم و الان حس میکنم گیر افتاده ام. علاوه بر آلودگی، گویا یه ویروسی هم شایع شده توی بچه ها که خیلی ها درگیرشدن و این هم باعث خونه نشینیه. علاوه بر همه اینا، احسان روز پنجشنبه داره برای یه سفر کاری یه روزه میره سمنان و از الان اضطراب دارم که اون روز رو چطور بگذرونم چون گل پسر چند روزیه که یه اخلاقی پیدا کرده که حدود ساعت شش و نیم بعدازظهر شروع میکنه خیلی شدید و بلند گریه میکنه و آروم نمیشه تا ساعت هفت که میبرمش برای خواب. خب توی اون لحظات گریه های شدید، احسان بغلش میکنه و راه میبره و نمیدونم بدون احسان اون لحظات رو چکار کنم. علاوه بر همه اینها، بابام هم که اصلا بعد از تماس من دیگه نه زنگی زد و نه پیامی داد و نه هیچی. هی روزگار

خلاصه که کلا روزهای شاد و خوبی رو نمیگذرونم. تنها تفریحم در حال حاضر حموم رفتنه که یه ربعی واسه خودم خلوت داشته باشم.

سعی میکنم به کتاب‌ها پناه ببرم‌ . کلا کتاب خوندن همیشه تسکین دهنده و پناهگاه من بوده. میخوام کتاب‌هایی رو که بعد از تولد گل پسر میخونم شماره گذاری کنم. چون کتاب خوندن بهم حس امنیت میده و اینجوری حس میکنم همه چیز تحت کنترله. 

۱. خب اولین کتابی که بعد از تولد گل پسر خوندم،  کتاب دو دستی بود که سفرنامه ژاپن بود. من کلا دیگه بعد از بی زمستان، سفرنامه های ضابطیان رو دوست ندارم و دیگه به دلم نمیشینه حس میکنم خیلی تکراری و مکانیکی شده ان، شاید هم سلیقه من عوض شده. این یکی رو هم قصد خریدن و خوندنش رو نداشتم ولی دیگه توی روزهای تنهایی و ناراحتی بعد از زایمان خریدم و خوندم. باز هم به نظرم خیلی خوب نبود.

۲. مجموعه آبنبات ها : من چهار جلد اولش رو قبلا خونده بودم و دوست داشتم. جلد پنجمش یعنی آبنبات لیمویی رو نخونده بودم. از روی طاقچه خریدمش و تصمیم گرفتم برای اینکه یه کتاب شیرین و دل نشین بخونم، کل جلدهاش رو از یک تا پنج دوباره بخونم. روز ۱۹ مهر شروع کردم و دیروز یعنی ۱۹ آذر کل جلدها تموم شد. قبلی ها رو که خونده بودم و دوستشون داشتم. جلد پنجم هم به نظرم خوب بود شیرین و دلچسب بود. آخرش هم که خوب و شیرین تموم شد. 

حالا از دیروز دارم روی طاقچه،  کتاب توتوچان رو میخونم و کتاب صوتی ۵۳ نفر رو هم خریده ام و گاهی که گل پسر توی بغلم باشه باهم گوش میدیم. محتواش رو که خیلی دوست دارم و صدای گوینده هم واقعا خوبه. حالا ببینم این دو تا کی تموم میشن. 

خلاصه که این روزها کوچکترین دلخوشیها و تفریحات رو دارم‌ و کل روز رو توی خونه تنهام . ولی بازم خدا رو شکر 

مطالب پراکنده ای از یک روز آلوده تهران

از پیاده روی روزانه با گل پسر برگشته ام و گل پسر هنوز داره ادامه خواب کالسکه رو انجام میده و فرصت خوبیه برای نوشتن. این روزا هی میخواستم بنویسم ولی فرصت نمیشد. 

چند روزیه که به حای مرکز خرید، میرم پارک محله مون برای پیاده روی و گردش با گل پسر. یه هدفون بلوتوثی جدید هم خریده ام و پادکست گوش میدم‌ . دیروز و امروز دو تا از قسمت‌های پادکست پانته آ وزیری رو گوش کردم. کلا از شخصیت و نگاهش خوشم میاد. هر وقت هم حرفاشو گوش میدم، دلم برای محیط کار تنگ میشه. 

کلا این مدت که خونه ام حس میکنم کار نکردن و خونه بودن چقدر همه چیز رو آهسته میکنه. سرعت رو از همه چیز میگیره. فرصت بهت میده که خوب تامل کنی. انگار برای هیچ چیزی عجله نداری. این برام لذت بخشه و حتی برای من که همیشه انگار در حال شتاب بودم یه جورایی مفید و لازم هم هست، چند روزه که روی تخته سیاه کنار سینک نوشته ام "آهسته". کلا من همیشه در تلاشم تا این آهستگی رو به خودم یادآوری کنم و واسه همینه که به لاک پشت و هر چیزی که طرح و مدل لاک پشت داشته باشه علاقه دارم و همیشه جلوی چشمم میذارم تا کندی و آهستگی رو بهم یادآوری کنه. یه عروسک لاک پشت روی داشبورد گذاشته بودم تا یادم باشه آروم رانندگی کنم، یه گردن لاک پشت میندازم تا یادم باشه آهسته زندگی کنم و یه مجسمه لاک پشت هم روی میز اداره گذاشته بودم. حالا در همبن راستا، چند وقت پیش یه انگشتر لاک پشتی بانمک توی دیجی کالا دیدم که دلم میخواست بخرم ولی میترسیدم به اندازه تصویرش قشنگ نباشه. مال برند ماوی گالری بود و سرچ کردم دیدم توی شعبه نارمک سون سنتر موجوده. دیگه روز پنجشنبه از این سر شهر کوبیدیم و رفتیم اون سر شهر تا من ببینمش و اگه قشنگ بود بخرم. خیلی ظریف و قشنگ و دوست داشتنی بود. خریدمش و الان هر وقت نگاهش میکنم شاد میشم. 

.

جمعه رفتیم آتلیه و از گل پسر عکس گرفتیم. بارش از روی دوشم برداشته شد. 

.

تا اینجا رو یکشنبه یازده آذر نوشته ام و توی چرکنویس های وبلاگ بود. یادم نیست چرا ادامه ندادم و پستش نکرده ام. احتمالا گل پسر بیدار شده.

.

حالا الان در صبح شنبه آلوده هفدهم آذر مینویسم. این آخر هفته گل پسرم اولین مسافرت زندگیش رو رفت. رفتیم اصفهان خونه پدری احسان. پنجشنبه شش صبح راه افتادیم و یه ناهار و شام اونجا بودیم و صبح جمعه حدود هشت راه افتادیم سمت تهران. همینقدر مختصر و مفید. ولی خیلی خوب بود. واقعا روحیه ام عوض شد. یکی از نعمتهایی که خدا به من داده خانواده خیلی خوب و محترم احسانه.

چیزی که باعث شد الان بنویسم یادآوری خاطره پارسال در چنین روزیه. پارسال این موقع من و احسان یه سفر یه روزه رفتیم بندر انزلی. یعنی صبح از تهران راه افتادیم با اتوبوس و ظهر رسیدیم انزلی، شب توی یه هتل خیلی قشنگ که اتاقش دکور چوبی خیلی خاصی داشت و بالکنش دقیقا رو به دریا بود خوابیدیم و صبح هفدهم آذر راه افتادیم سمت تهران. خیلی خوش گذشت و دقیقا همین روز در انزلی اولین روز آخرین پریود من بود و اینقدر در سونوگرافی های بارداری، این تاریخ رو گفته ام که خیلی توی ذهنم حک شده. 

.

امروز انرژیم خیلی مثبته. از دیروز یه چله زیارت عاشورا شروع کرده ام. از دوران بارداری، چهارده هزار تا صلوات برای سلامتی گل پسر نذر کرده بودم که شش هزارتا رو توی بارداری فرستاده بودم و بقیه اش هم هفته پیش تموم شد. یه ختم قرآن هم نذر کرده بودم که باید شروع کنم لااقل روزی یک صفحه بخونم. .

خودم به بابام زنگ زدم و خیلی عادی باهم حرف زدیم و احوالپرسی کردیم. هیچی هم از گلایه ها نگفتم. 

و نمیدونید الان چقدر خوشحال  و راحت   و سبکم. 

یوگا و چیزهای دیگر

دیشب اولین جلسه از کلاس یوگای آنلاین بود و باید بگم خیلی موفقیت آمیز نبود. یوگا برای من یعنی آسودگی و توجه به خود و این در شرایط فعلی ام امکان پذیر نیست. دیروز کلاس ساعت شش و نیم شروع می‌شد. همیشه عادت داشتم قبل از کلاس یوگا (که تا الان همیشه حضوری میرفتم) دوش بگیرم، گردن بند لاک پشتی بندازم، لباس مخصوص بپوشم، اسپری مخصوص یوگام رو بزنم بعد مت رو حدود ده دقیقه مونده به شروع کلاس پهن کنم  و آسوده و راحت دراز بکشم و به صداهای محیط گوش بدم تا مربی کلاس رو آغاز کنه. 

و خب طبیعیه که با وجود یه کوچولوی سه ماهه، اجرای این آداب ممکن نیست. دیروز تقریبا تا پنج دقیقه به کلاس داشتم دنبال مت و لباسم میگشتم و آخرش  هم فقط تیشرتم رو عوض کردم و با همون شلوار خونه سر کلاس حاضر شدم. کلاس هم حدود هشت و ربع تموم شد و من دلم آشوب بود که داره وقت خواب گل پسر میگذره  و بعد از کلاس هم تازه گرسنه بودم و شام خوردم و قرمه سبزی گذاشتم داخل آرام پز.  

بنابراین نه تنها به آرامش نرسیدم بلکه اضطراب هم گرفتم.  حالا نمیدونم جلسات بعدی هم برم یا نه. احسان میگه برو چون همین میزان اندک هم بهتر از اینه که اصلا انجامش ندی ولی آخه من الان متوجه شدم اون آداب آرامش بخش برام از خود حرکات یوگا مهمتر بوده و چون الان امکانش رو ندارم، اون لذت رو نمی‌برم. خلاصه نمیدونم چه کنم. یه گزینه هم اینه که کلاسم رو عوض کنم و برم ساعت یازده صبح که خودم با گل پسر توی خونه ام و با حضور ایشون سر کلاس باشم، هرچند نمیدونم باز هم اون آرامش رو خواهم داشت یا نه.

دیروز اول جلسه، استاد سوال کرد که چرا یوگا میکنید؟ من گفتم بهترین احساس رو نسبت به خودم و جهان وقتی دارم که در حال یوگا کردن هستم. واقعا همینطوره. 

دیگه اینکه گفت بچه ها از حدود چهارسالگی میتونن بیان کلاس یوگا. آخ که دلم رفت که گل پسر چهار ساله ام رو ببرن کلاس یوگا و توی خونه باهم تمرین کنیم‌ .

حالا که اینقدر بحث یوگا شد در این پست، این رو هم اضافه کنم که من یه سری آرزوی رویایی دارم یعنی آرزوهایی که احتمال برآورده شدنشون خیلی کمه، یکیش اینه که یه استودیوی یوگا توی یه منطقه خوش آب و هوا داسته باشم. یکی دیگه اش هم اینه که یه مزون نقلی لباس عروس داشته باشم. در راستای این آرزوی دومی، دو سه سال پیش،رفتم کلاس خیاطی ولی خب تا الان چند تا دامن (البته با همکاری مربی کلاس) و چند تا دستگیره آشپزخونه و یه روبالشی دوخته ام‌ .

.

یک فصل از صلحی که همه صلح ها را بر باد داد رو خوندم البته حس میکنم با تمرکز کم. حالا باید یه شب بعد از خواب گل پسر، خلاصه اش رو توی دفترم بنویسم.

.

برای جمعه وقت آتلیه گرفتم  واسه سه ماهگی گل پسر‌ . الان پشیمونم راستش. حوصله این دنگ و فنگا رو ندارم کلا.

.

یه نفر پادکست رختکن بازنده ها رو بهم معرفی کرده بود و خیلی ازش تعریف می‌کرد. اپیزود آخرش رو که مصاحبه با امیر حسین صدیق بود گوش کردم و اینقدر به نظرم بد بود که همون وسطش قطع کردم. هم بیخودی و بی دلیل هی الکی میخندیدن و هم مدام وسط حرف همدیگه حرف میزدن،  دو تا خط قرمز من.

.

تبلیغ یه دوره آموزشی چهار روزه مربوط به کارم رو دیدم که اوایل اسفند برگزار میشه. هم میشه حضوری شرکت کرد و هم مجازی. احسان میگه حضوری برو . اون وقت گل پسر بزرگ شده و خودم نگهش میدارم. حالا نمیدونم چه کنم. راستش علاوه بر گل پسر، یه دلیل دیگه ام برای اینکه میخواستم مجازی شرکت کنم اینه که از تیر ماه دیگه توی هیچ جمع کاری و تخصصی نبوده ام و یه کمی انگار اعتماد به نفسم رو از دست داده ام. اضافه وزن هم مزید بر علت شده. 

.

منتظرم گل پسر بیدار بشه باهم بریم پارک.