الان گل پسر بغلم روی تخت خوابیده. دیروز مامان احسان رفت. بلیطش از ترمینال آرژانتین بود برای ده صبح. بردیم رسوندیمش. یه کمی هم همونجا توی ترمینال زیر آفتاب خوبی که بود نشستم و احسان گل پسر رو راه میبرد. اون لحظه دلم گرفته بود یه کمی اشک هم ریختم برای تنهایی خودم ولی از همونجا به خودم قول دادم یه مامان شاد و محکم برای پسرم باشم.
اصلا از دیروز که مامان احسان رفته و خودمون تنها شدیمحس و حالم بهتر هم شده و روال زندگی انگار داره بیشتر دستممیاد.
دیروز بعد از ترمینال ، رفتیم نان سحر گیشا و دو تا ساندویچ خریدیم و توی ماشین خوردیم. بعد هم با گل پسر رفتیم هوپای گیشا که ببینیمکتاب یا اسباب بازی مناسب براش دارن یا نه. یه کتاب پارچه ای خریدیم و جلد چهارم داسی دایناسی. یه مدل اسباب بازی چوبی هم داشت که به نظرم خیلی قشنگ بود ولی گرون بود و نخریدیم.
بعد اومدیم خونه و من البته هنوز دلم گرفته بود و دقیقا این رو حس کرده ام که هروقت حال روحی من نامساعد باشه، بچه هم بیقرار باشه. احسان کهحال ما دو تا رو دید پیشنهاد داد بریم تا مرکز خرید دمخونه. دیگه کالسکه گل پسر رو راه انداختیم و رفتیم سمت اونجا. دو تا قهوه خوردیم و من برای خودم یه تیشرت بنفش و لباس زیر خریدم و برای گل پسر، چسب حموم و دو تا لباس و جغجغه مچی خریدیم. واقعا حال روحیم بهتر شد.
با خودم گفتم باید روزانه و در لحظه زندکی کنی یعنی از اینکه الان ۱۹ مهر به خوبی و سلامتی گذشته شاکر باش. وافعا این ایده خیلی حالم رو بهتر کرد.
امروز هم خدا رو شکر با حال خوب بیدار شدم. حتی یه کمی کمد وسایل گل پسر رو هم مرتب کردم. بعد هم به پیشنهاد احسان رفتیم بیرون صبحانه خوردیم و کالسکه گل پسر رو هم گذاشتیم توی صندوق عقب و بعد از صبحونه، همونجا یه کمی گل پسر رو توی کالسکه گردوندیم و کلی کیف کرد و راحت خوابیده بود.
خلاصه که خدا رو شکر حالم بهتره یعنی در واقع آگاهانه هر لحظه در تلاشم که حالم بد نشه.
میخواستم آبنبات لیمویی (آخرین جلد آبنبات ها) رو از طاقچه بخرم ولی یهو گفتم دوباره همه جلدهاش رو بخونم و این روزا رو برای خودم شیرینتر کنم. بنابراین دوباره از آبنبات هلدار شروع کردم و تو وقتای شیردادن یا وقتی گل پسر پیشمخوابیده میخونمش و یه لبخندی میاد روی لبم.
احسان باز سرما خورده و من خیلی میترسم من و گل پسر هم بگیریم. ولی خب سعی میکنم اوقاتخودم رو تلخ نکنم.
امروز رفتم حموم و تیشرت نو رو پوشیدم. بعد از مدتها به پاهام کرم زدم چون دیگه شبیه کویر لوت شده بود. امروز که بیرون رفتیم کیفم رو هم عوض کردم و به جای کیف اسپرتی که از بعد زایمان دستم میگرفتم و از ریخت و قیافه افتاده بود ، کیف قشنگتری رو دم دست گذاشتم. واسه کوچکترین این چیزا خدا رو شکر میکنم.
الان باید تا نماز قضا نشده پاشمنمازم رو بخونم.
ابن پست رو در حالی مینویسم که گل پسر روی بالشت شیردهی روی پام خوابیده . دیشب خدا رو شکر نسبتا خوب خوابید و منم تونستم استراحت کنم.
دیروز رفتیم برای ختنه گل پسر. از دکترش پرسیده بودم و گفته بود از بیست روزگی تا شصت روزگی ببرید. خودش هم دکتر اکبر عابدی رو معرفی کرد. منم سرچ کردم و دیدم خیلی توی این کار معروفه و خیلی کامنت مثبت داشت و مهمتر اینکه اورولوژیست بود نه جراح عمومی و دیگه ازش وقت گرفتیم.
البته دلم میخواست گل پسر رو بعد از چهل روزگی برای ختنه ببریم ولی خب یه اشتباهی توی بلیط اتوبوس مامان احسان رخ داد و زودتر اومد و گل پسرم رو در سی و نه روزگی ختنه کردیم.
مامان احسان جمعه اومد پیشمون تا موقع ختنه کنارمون باشه . روز شنبه هم توی سی و هشت روزگی گلپسر رو بردیم حمام چهل و آب چهل روی سرش ریختیم ( با توجه به اینکه میدونستم روز بعد از ختنه نمیشه بچه رو حموم کرد).
بودن مامان احسان خوبه ولی خب مثل مامان خودم اونجور با دلسوزی و از جون و دل کمک نمیکنه. مامانم توی این یه ماهی که بعد از زایمان اینجا بود همه کارها رو میکرد از آشپزی و نظافت خونه و رسیدگی به من و بچه تا شب بیدار موندن ولی مامان احسان نهایتا یه غذا درست میکنه و وقتی ازش بخوای یه کمی گلپسر رو میگیره تا مثلا من برم حموم ولی خب شب تا صبح رو میره میخوابه. البته همبن هم غنیمته و اصلا وجودش قوت قلبه به هر حال ولی خب مثل مامان خودم نمیشه. این روزهای سخت (مثل روز ختنه) دوست دارم مامان خودم پیشم باشه که خب نمیشه و مدام میگم کسانی که مامانشون پیششونه چه نعمت بزرگی دارم.
واسه واکسنهای گلپسر هم که دست تنها اضطراب دارم با خودم میگم بذارم برم مشهد پیش مامانم واکسنها رو بزنم ولی خب مشکلات مربوط به بابام هست و واقعا توان تحمل کردن اخم و تخم و اداهاش رو ندارم. باورتون میشه هنوز بابام بهم یه زنگ یا پیام نداده و تبریک بگه؟ بابام وضع مالیش خدا رو شکر خیلی خوبه ولی خب خسیسه و هرچی هم سنش بالا رفته بدتر شده. واسه همین هم از ترس اینکه پولی برای سیسمونی بده کلا به روی خودش نیاورد که من حامله ام. البته من که به احسان نگفتم اینو (چی بگم آخه ؟ تف سر بالاست) و گفتم بابام پول ریخته برام واسه خرید سیسمونی. حالا خلاصه یعنی میخوام بگم خیلی دیکه نمیتونم روی کمک خانواده ام حسای کنم مگر اینکه مامانم دوباره بیاد تهران که اونم بعیده به این زودی. یعنی با این وضع همین کمک نصفه نیمه مامان احسان برام خیلی ارزشمنده.
بگذریم از این حرفا.
گل پسرم امروز چهل روزه شد. از اون روزهای اول زایمان همه میگفتن بعد از چهل، آسونتر میشه و منم خیلی منتظر این روز بودم. حالا البته دیکه خیلی هم منتظر آسون شدن نیستم همبن که روزها با سلامتی و خوشی و بدون اتفاق ناگوار جلو برن برام کافیه. البته انصافا گمی آسونتر هم شده یا بهتره بگم من روال کارها دستم اومده و الان حال روحیم خیلی بهتر از زمان نوشتن پست قبلیه. البته شاید هم تاثیر حضور مامان احسان باشه که به هر حال کمک میکنه و شاید بعد از رفتنش دوباره حال و هوام خراب بشه ولی دیگه توکل به خدا.
کامنتهای پست قبلی هم خیلی بهم کمک کرد. هم فهمیدم که مشکلات و احساساتم طبیعیه و هم یه سری ایده خوب بود که تصمیم دارم عملشون کنم. خیلی ممنونم از همه تون که بهم کمک میکنید. اونم وقتی حتی بابام براش مهم نیست من چه شرایطی دارم.
گل پسرم خدا رو شکر توی ختنه خیلی اذیت نشد. من و مامان احسان بیرون نشسته بودیم و احسان داخل بود. یه کوچولو فقط صدای گریه اش اومد که منم یه کمی چشمام اشکی شد ولی در کل خیلی خوب پیش رفت. بعدش هم یه کمی بیقراری کرد که توی ماشین بهش قطره استامینوفن دادم و بعد که اومدیم خونه پوشکش رو عوض کردیم و شیر خورد و خوابید و حتی برای چهار ساعت بعد که قطره استامینوفن بعدی بود بیدار نشد و منم بیدارش نکردم و وقتی بیدار شد بهش قطره دادم.
الان یه کمی واسه مراقبتهای بعد از ختنه و زدن پمادهاش اضطراب دارم که خدا نکرده مشکلی برای بچه پیش نیاد. دیروز که از دکتر برگشتیم و باید پوشک رو عوض میکردیم، من خیلی میترسیدم پوشکش رو باز کنم و پمادها رو اونطوری که دکتر گفته بود بزنم و دوباره پوشک رو ببندم و میخواستم بسپرم مامان احسان انجام بده ولی احسان کار خوبی کرد و خودش اومد کنارم نشست و مجبورم کرد خودم انجام بدم. اینجوری لااقل اضطراب ندارم که اگه مامان احسان بره پمادها رو چطور بزنم.
امروز اگه خدا بخواد میخوام خودم برم حموم چهل. البته من از حدود سی روزگی خونریزی ام قطع شده و خدا رو شکر میتونم نماز بخونم.
بازم خیلی ممنونم از کامنتاتون. باورتون میشه با خوندنشون چشام اشکی شد؟
سلام
گل پسر من یک ماهه شد. این یک ماه واقعا سخت ترین و عجیب ترین و پرفشارترین ماهی بود که در زندگیم گذرونده ام و البته شیرین ترین.
مامانم طفلی بعد از یک ماه بالاخره رفت مشهد و من تنها شدم. بچه ها نمیدونید چقدر این تنهایی برام اذیت کننده است. غربت و تنهایی خیلی برام سخته. نگهداری از نوزاد هم که سختی های خودش رو داره.
میدونید احساس میکنم دیگه تا همیشه توی همین وضعیت میمونم و هیچوقت نمیتونم از خونه جدا بشم.
مشکلی هم که دارم اینه که گل پسر شبها نسبتا خوب میخوابه البته هر دو ساعت برای شیر بیدار میشه ولی خواب روز اصلا نداره. توی بغل میخوابه ولی تا میذارم توی تختش بیدار میشه. اگر بخوام بخوابه باید حتما خودم کنارش بخوابم یعنی عملا در روز به هیچ کاری نمیرسم. نمیدونم طبیعیه یا نه.
بعد من چون شیر خودم رو بهش میدم (در کنار چند سی سی شیر خشک) میترسم شیرم خشک بشه چون گل پسر همیشه آویزون بغل منه و نمیتونم چیزی بخورم و کسی رو هم ندارم که یه غذایی برام بفرسته.
یعنی کلا اوضاعم خیلی به هم ریخته است.
از طرفی هم میگم این نخوابیدن گل پسر توی روز برای خودش مشکلی ایجاد کنه.
بچه ها تو رو خدا میشه اگه توصیه یا تجریه ای دارید بهم بگید. خیلی تنهام و بی تجربه. خیلی میترسم.
خب بالاخره امروز از نظر روحی و جسمی و زمانی، شرایط نوشتن پست رو پیدا کردم. پست قبلی رو توی شرایط روحی بدی نوشتم. واقعا حالم افتضاح بود یعنی عملا حس میکردم در عمق یک چاه گیر افتاده ام. پر از اضطراب و ترس و ناراحتی و حس تنهایی بودم ولی خیلی برام جالبه که دقیقا از همون روز حالم به طرز عجیبی به سمت بهتر شدن رفت. همون شب قبل از خواب، به احسان گفتم حس میکنم نیاز به کمک مشاور و حتی داروی اعصاب دارم و احسان هم قبول کرد و قرار شد یه کمی که بگذره برم پیش روانشناس. اون شب کلی هم با خدا حرف زدم و واقعا خواستم حالا که این فرشته کوچولو رو بهم سپرده خودش هم توان روحی و جسمی مراقبت ازش رو بهم بده. واقعا از اون شب حالم دگرگون شد. انگار خدا یه توان چند برابر بهم داد و صبح با یه انرژی دیگه ای بیدار شدم و تونستم خودم رو جمع کنم و کارهام رو انجام بدم. علی رغم اینکه مامانم خونه ماست و تمام کارهای آشپزی و خونه داری رو انجام میده ولی اون روز خودم پا شدم یه سوپ جو درست کردم و تازه از اون روز شروع کردم به رسیدگی به خودم مثل زدن کرم هام و خوردن قرصام و ...
الان هم در کل حالم خوبه و فقط موقع غروب یه کمی احساس دلتنگی دارم.
خلاصه که خیلی ممنون که برام کامنتهای دلگرم کننده نوشتید و برام دعا کردید.
و اما خاطرات زایمان:
من شش شهریور نوبت دکتر داشتم و قرار شد زایمانم 15 شهریور باشه یعنی 38 هفته و 6 روز. دیگه معرفی نامه بیمارستان آتیه رو هم از دکتر گرفتم و قرار شد باز یه NST و سونوی بیوفیزیگال بدم. فرداش یعنی 7 شهریور، عصر که احسان از سر کار اومد مامانم موند خونه و ما خوش و خرم رفتیم سمت سونوگرافی. فرداش یعنی 8 شهریور تولد مامانم بود و میخواستیم بعد از سونوگرافی بریم کیک بخریم و باهم جشن بگیریم. ولی خب روزگار برنامه دیگه ای برامون داشت انگار. اول رفتم NST دادم و یه خانم خیلی خیلی مهربون کارم رو انجام داد و نوار قلب جنین خیلی خوب و بدون مشکل بود. بعد رفتم بیوفیزیکال و خانومه بهم گفت آب دور جنین خیلی کم شده و خطرناکه و زنگ بزن به دکترت و بگو.
منم همونجا زنگ زدم به دکترم و گفت جواب سونو رو توی واتساپ برام بفرست. منم فرستادم و خودش زنگ زد و گفت همین فردا بیا برای زایمان یعنی 37 هفته و 6 روز. دیگه از همین لحظه اضطراب من شروع شد. البته انصافا هم احسان و هم مامانم خیلی خوب و راحت برخورد کردن و خودش در کاهش اضطرابم کمک کرد. بنابراین به جای کیک خریدن و تولد گرفتن، اومدیم خونه و آماده زایمان شدم و پسرکم روز تولد مامانم یعنی 8 شهریور به دنبا اومد.
دیگه اون روز اومدیم خونه و سریع زنگ زدم به رویان که هماهنگ کنم فردا بیان برای بند ناف. وسایلمم آماده کردم (البته انصافا هیچ وسیله خاصی جز شناسنامه و اینا لازم نبود و بیمارستان خودش یه ساک کامل وسایل نوزاد و یه ساک کامل وسایل مادر بهم داد). شب هم قبل خواب کلی با خدا حرف زدم و خواستم منو برای این مسئولیت سنگین آماده کنه. شب نسبتا خوب خوابیدم و صبح حدود شیش و نیم راه افتادیم سمت بیمارستان. من اصلا در یک حال خلسه ای بودم. پر از نگرانی و بهت. اینکه یهو در عرض چند ساعت فهمیده بودم باید زایمان کنم خیلی برام سخت بود.
دیگه هفت رسیدم بیمارستان و رفتم بلوک زایمان و دیگه بهم لباس دادن و خوابیدم روی تخت و احسان رفت دنبال کارهای پذیرش. اونجا پرستار یه فرم آورد و ازم یه سری سوال میپرسید و داشت فرم رو پر میکرد مثل اینکه اسم پدرت چیه و اینا. بعد گفت تحصیلاتت چیه و منم رشته ام رو گفتم و خیلی علاقه مند شد و هی میومد پیشم و راجغ بهش سوال میکرد. واقعا کارش برام خیلی دلگرم کننده بود یعنی این حس بهم دست میداد که همه چیز عادیه و میشه راجع به مسائل دانشگاهی و علمی صحبت کرد.
در نهایت حدود نه و نیم دکترم اومد و رفتم اتاق عمل. اولین عمل جراحی عمرم بود و فضای اتاق عمل برام ترسناک بود. رفتارهای همه خیلی خوب و مهربون بود ولی من کلا اون حالت ترس و اضطراب رو داشتم. از کمر بیحسی گرفتم ولی با آمپول اول بیحس نشدم و آمپول دوم رو بهم زدن ولی باز هم انگار اونجور که باید بیحس نشدم و یه جوری از کارهایی که داشتن پشت پرده انجام میدادن مورمورم میشد (کلا به نظرم اگر بیهوش کنن خیلی بهتره) وسط عمل هم انگار بهم آمپول خواب آور تزریق کرده بودن و کلا خواب بودم تا اینکه یهو بیدار شدم و دیدم گل پسرم به دنیا اومده. توی حالت خلسه و خواب بودم و کوچولوم رو دیدم..
دیگه اومدم توی ریکاوری و بعد هم اتاق. خیلی وحستناک درد داشتم و پمپ درد گرفتم ولی کلا دردم خیلی زیاد بود. یعنی اصلا فکر نمیکردم اینقدر آدم بعد از سزارین درد داشته باشه. حال روحیم هم انگار خوب نبود و خیلی خسته و بی حال بودم. کلا خاطره خوبی از روز زایمان ندارم.
شب اول سخت گذشت. شیر من کم بود و نی نی مدام گریه میکرد.
روز جمعه حدود سه بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدم و با مامانم و احسان و گل پسر اومدیم خونه.
.
خب تا اینجا رو سه شنبه نوشته بودم و قصد داشتم یواش یواش بیام تکمیلش کنم و خاطرات کل روزهای اول تولد گل پسر رو بنویسم ولی دیدم فرصت نمیشه و اگه بخوام منتظر فرصت بمونم چه بسا هفته ها طول بکشه. بنابراین همین رو پست میکنم و فقط چندتا هایلایت از این روزا مینویسم:
** گل پسر رو دو تا دکتر بردم برای چکاپ ولی هیچکدوم به دلم ننشستن. دکتر متخصص نوزادان خوب سراغ دارید؟
** ۲۲ شهریور هشتمین سالگرد عقدمون بود.اولین سالگرد با حضور بچه. یه جشن کوچولو گرفتیم.
**۱۸ شهریور گل پسر رو به مامانم سپردم و رفتم دنبال کارهای مرخصی زایمان. خدا رو شکر به خوبی انجام شد. عجیب نیست که دلم شدیدا برای سر کار رفتن تنگ شده؟ این همه توی خونه موندن برام سخته واقعا.
** دیروز برای اولین بار گل پسر رو سوار کالسکه اش کردیم و رفتیم تا مرکز خرید دم خونه. گل پسرم خیلی بیرون از خونه رو دوست داره (به مامانش رفته). دو تا قهوه هم خوردیم و برگشتیم. تمام طول راه آروم بود.
** مناسفانه حس میکنم گل پسر سرما خورده. یعنی الان که کنارش هستم حس میکنم فین فین میکنه. احسان همه مریضیهای شهر رو جمع میکنه و میاره خونه. بند نافش هم الان که پونزده روزه است هنوز نیفتاده. نگرانم. میشه دعا کنید برام؟
سلام دوستان عزیزم
خیلی ممنونم از کامنتهای خوب و آرزوهای خوبی که توی پست قبلی برام نوشتید. کمی که بهتر بشم هم کامنتها رو جواب میدم و هم دوست دارم یه پست طولانی راجع به اتفاقات روز زایمان تا الان بنویسم.
من پنجشنبه هفته گذشته زایمان کردم و الان دارم در حالی پست میذارم که گل پسرم از حموم اومده و کنارم خوابیده.
بچه ها حال روحیم خیلی خوش نیست. اینقدر گل پسرم رو دوست دارم که حالم بد شده. مدام اضطراب دارم که اتفاقی براش بیفته.خیلی نگرانم. از آینده هم ترس دارم. من توی غربت زندگی میکنم. نه خانواده خودم نه خانواده احسان هیچکدوم تهران نیستن و هی نگرانم اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته چکار کنم.
با اینکه احسان و خانواده ام خیلی هوامو دارن ولی حالم خوش نیست. هی گریه ام میگیره. به ویژه از این ساعت روز تا زمان تاریک شدن هوا خیلی اضطراب میگیرم. صبحها حالم بهتره و مثلا امروز من و گل پسر و احسان سه تایی رفتیم کافی شاپ و قهوه خوردیم و حال و هوام عوض شد ولی این ساعتها حالم بد میشه.
میشه خواهش کنم برام دعا کنید و یا اکه تجربه یا توصیه ای برای قوت قلبم دارید بهم بگید؟ خیلی دلم میخواد قوی باشم ولی این روزا خیلی روحیه ام ضعیف و حساس شده.