سلام
گل پسر من یک ماهه شد. این یک ماه واقعا سخت ترین و عجیب ترین و پرفشارترین ماهی بود که در زندگیم گذرونده ام و البته شیرین ترین.
مامانم طفلی بعد از یک ماه بالاخره رفت مشهد و من تنها شدم. بچه ها نمیدونید چقدر این تنهایی برام اذیت کننده است. غربت و تنهایی خیلی برام سخته. نگهداری از نوزاد هم که سختی های خودش رو داره.
میدونید احساس میکنم دیگه تا همیشه توی همین وضعیت میمونم و هیچوقت نمیتونم از خونه جدا بشم.
مشکلی هم که دارم اینه که گل پسر شبها نسبتا خوب میخوابه البته هر دو ساعت برای شیر بیدار میشه ولی خواب روز اصلا نداره. توی بغل میخوابه ولی تا میذارم توی تختش بیدار میشه. اگر بخوام بخوابه باید حتما خودم کنارش بخوابم یعنی عملا در روز به هیچ کاری نمیرسم. نمیدونم طبیعیه یا نه.
بعد من چون شیر خودم رو بهش میدم (در کنار چند سی سی شیر خشک) میترسم شیرم خشک بشه چون گل پسر همیشه آویزون بغل منه و نمیتونم چیزی بخورم و کسی رو هم ندارم که یه غذایی برام بفرسته.
یعنی کلا اوضاعم خیلی به هم ریخته است.
از طرفی هم میگم این نخوابیدن گل پسر توی روز برای خودش مشکلی ایجاد کنه.
بچه ها تو رو خدا میشه اگه توصیه یا تجریه ای دارید بهم بگید. خیلی تنهام و بی تجربه. خیلی میترسم.
خب بالاخره امروز از نظر روحی و جسمی و زمانی، شرایط نوشتن پست رو پیدا کردم. پست قبلی رو توی شرایط روحی بدی نوشتم. واقعا حالم افتضاح بود یعنی عملا حس میکردم در عمق یک چاه گیر افتاده ام. پر از اضطراب و ترس و ناراحتی و حس تنهایی بودم ولی خیلی برام جالبه که دقیقا از همون روز حالم به طرز عجیبی به سمت بهتر شدن رفت. همون شب قبل از خواب، به احسان گفتم حس میکنم نیاز به کمک مشاور و حتی داروی اعصاب دارم و احسان هم قبول کرد و قرار شد یه کمی که بگذره برم پیش روانشناس. اون شب کلی هم با خدا حرف زدم و واقعا خواستم حالا که این فرشته کوچولو رو بهم سپرده خودش هم توان روحی و جسمی مراقبت ازش رو بهم بده. واقعا از اون شب حالم دگرگون شد. انگار خدا یه توان چند برابر بهم داد و صبح با یه انرژی دیگه ای بیدار شدم و تونستم خودم رو جمع کنم و کارهام رو انجام بدم. علی رغم اینکه مامانم خونه ماست و تمام کارهای آشپزی و خونه داری رو انجام میده ولی اون روز خودم پا شدم یه سوپ جو درست کردم و تازه از اون روز شروع کردم به رسیدگی به خودم مثل زدن کرم هام و خوردن قرصام و ...
الان هم در کل حالم خوبه و فقط موقع غروب یه کمی احساس دلتنگی دارم.
خلاصه که خیلی ممنون که برام کامنتهای دلگرم کننده نوشتید و برام دعا کردید.
و اما خاطرات زایمان:
من شش شهریور نوبت دکتر داشتم و قرار شد زایمانم 15 شهریور باشه یعنی 38 هفته و 6 روز. دیگه معرفی نامه بیمارستان آتیه رو هم از دکتر گرفتم و قرار شد باز یه NST و سونوی بیوفیزیگال بدم. فرداش یعنی 7 شهریور، عصر که احسان از سر کار اومد مامانم موند خونه و ما خوش و خرم رفتیم سمت سونوگرافی. فرداش یعنی 8 شهریور تولد مامانم بود و میخواستیم بعد از سونوگرافی بریم کیک بخریم و باهم جشن بگیریم. ولی خب روزگار برنامه دیگه ای برامون داشت انگار. اول رفتم NST دادم و یه خانم خیلی خیلی مهربون کارم رو انجام داد و نوار قلب جنین خیلی خوب و بدون مشکل بود. بعد رفتم بیوفیزیکال و خانومه بهم گفت آب دور جنین خیلی کم شده و خطرناکه و زنگ بزن به دکترت و بگو.
منم همونجا زنگ زدم به دکترم و گفت جواب سونو رو توی واتساپ برام بفرست. منم فرستادم و خودش زنگ زد و گفت همین فردا بیا برای زایمان یعنی 37 هفته و 6 روز. دیگه از همین لحظه اضطراب من شروع شد. البته انصافا هم احسان و هم مامانم خیلی خوب و راحت برخورد کردن و خودش در کاهش اضطرابم کمک کرد. بنابراین به جای کیک خریدن و تولد گرفتن، اومدیم خونه و آماده زایمان شدم و پسرکم روز تولد مامانم یعنی 8 شهریور به دنبا اومد.
دیگه اون روز اومدیم خونه و سریع زنگ زدم به رویان که هماهنگ کنم فردا بیان برای بند ناف. وسایلمم آماده کردم (البته انصافا هیچ وسیله خاصی جز شناسنامه و اینا لازم نبود و بیمارستان خودش یه ساک کامل وسایل نوزاد و یه ساک کامل وسایل مادر بهم داد). شب هم قبل خواب کلی با خدا حرف زدم و خواستم منو برای این مسئولیت سنگین آماده کنه. شب نسبتا خوب خوابیدم و صبح حدود شیش و نیم راه افتادیم سمت بیمارستان. من اصلا در یک حال خلسه ای بودم. پر از نگرانی و بهت. اینکه یهو در عرض چند ساعت فهمیده بودم باید زایمان کنم خیلی برام سخت بود.
دیگه هفت رسیدم بیمارستان و رفتم بلوک زایمان و دیگه بهم لباس دادن و خوابیدم روی تخت و احسان رفت دنبال کارهای پذیرش. اونجا پرستار یه فرم آورد و ازم یه سری سوال میپرسید و داشت فرم رو پر میکرد مثل اینکه اسم پدرت چیه و اینا. بعد گفت تحصیلاتت چیه و منم رشته ام رو گفتم و خیلی علاقه مند شد و هی میومد پیشم و راجغ بهش سوال میکرد. واقعا کارش برام خیلی دلگرم کننده بود یعنی این حس بهم دست میداد که همه چیز عادیه و میشه راجع به مسائل دانشگاهی و علمی صحبت کرد.
در نهایت حدود نه و نیم دکترم اومد و رفتم اتاق عمل. اولین عمل جراحی عمرم بود و فضای اتاق عمل برام ترسناک بود. رفتارهای همه خیلی خوب و مهربون بود ولی من کلا اون حالت ترس و اضطراب رو داشتم. از کمر بیحسی گرفتم ولی با آمپول اول بیحس نشدم و آمپول دوم رو بهم زدن ولی باز هم انگار اونجور که باید بیحس نشدم و یه جوری از کارهایی که داشتن پشت پرده انجام میدادن مورمورم میشد (کلا به نظرم اگر بیهوش کنن خیلی بهتره) وسط عمل هم انگار بهم آمپول خواب آور تزریق کرده بودن و کلا خواب بودم تا اینکه یهو بیدار شدم و دیدم گل پسرم به دنیا اومده. توی حالت خلسه و خواب بودم و کوچولوم رو دیدم..
دیگه اومدم توی ریکاوری و بعد هم اتاق. خیلی وحستناک درد داشتم و پمپ درد گرفتم ولی کلا دردم خیلی زیاد بود. یعنی اصلا فکر نمیکردم اینقدر آدم بعد از سزارین درد داشته باشه. حال روحیم هم انگار خوب نبود و خیلی خسته و بی حال بودم. کلا خاطره خوبی از روز زایمان ندارم.
شب اول سخت گذشت. شیر من کم بود و نی نی مدام گریه میکرد.
روز جمعه حدود سه بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدم و با مامانم و احسان و گل پسر اومدیم خونه.
.
خب تا اینجا رو سه شنبه نوشته بودم و قصد داشتم یواش یواش بیام تکمیلش کنم و خاطرات کل روزهای اول تولد گل پسر رو بنویسم ولی دیدم فرصت نمیشه و اگه بخوام منتظر فرصت بمونم چه بسا هفته ها طول بکشه. بنابراین همین رو پست میکنم و فقط چندتا هایلایت از این روزا مینویسم:
** گل پسر رو دو تا دکتر بردم برای چکاپ ولی هیچکدوم به دلم ننشستن. دکتر متخصص نوزادان خوب سراغ دارید؟
** ۲۲ شهریور هشتمین سالگرد عقدمون بود.اولین سالگرد با حضور بچه. یه جشن کوچولو گرفتیم.
**۱۸ شهریور گل پسر رو به مامانم سپردم و رفتم دنبال کارهای مرخصی زایمان. خدا رو شکر به خوبی انجام شد. عجیب نیست که دلم شدیدا برای سر کار رفتن تنگ شده؟ این همه توی خونه موندن برام سخته واقعا.
** دیروز برای اولین بار گل پسر رو سوار کالسکه اش کردیم و رفتیم تا مرکز خرید دم خونه. گل پسرم خیلی بیرون از خونه رو دوست داره (به مامانش رفته). دو تا قهوه هم خوردیم و برگشتیم. تمام طول راه آروم بود.
** مناسفانه حس میکنم گل پسر سرما خورده. یعنی الان که کنارش هستم حس میکنم فین فین میکنه. احسان همه مریضیهای شهر رو جمع میکنه و میاره خونه. بند نافش هم الان که پونزده روزه است هنوز نیفتاده. نگرانم. میشه دعا کنید برام؟
سلام دوستان عزیزم
خیلی ممنونم از کامنتهای خوب و آرزوهای خوبی که توی پست قبلی برام نوشتید. کمی که بهتر بشم هم کامنتها رو جواب میدم و هم دوست دارم یه پست طولانی راجع به اتفاقات روز زایمان تا الان بنویسم.
من پنجشنبه هفته گذشته زایمان کردم و الان دارم در حالی پست میذارم که گل پسرم از حموم اومده و کنارم خوابیده.
بچه ها حال روحیم خیلی خوش نیست. اینقدر گل پسرم رو دوست دارم که حالم بد شده. مدام اضطراب دارم که اتفاقی براش بیفته.خیلی نگرانم. از آینده هم ترس دارم. من توی غربت زندگی میکنم. نه خانواده خودم نه خانواده احسان هیچکدوم تهران نیستن و هی نگرانم اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته چکار کنم.
با اینکه احسان و خانواده ام خیلی هوامو دارن ولی حالم خوش نیست. هی گریه ام میگیره. به ویژه از این ساعت روز تا زمان تاریک شدن هوا خیلی اضطراب میگیرم. صبحها حالم بهتره و مثلا امروز من و گل پسر و احسان سه تایی رفتیم کافی شاپ و قهوه خوردیم و حال و هوام عوض شد ولی این ساعتها حالم بد میشه.
میشه خواهش کنم برام دعا کنید و یا اکه تجربه یا توصیه ای برای قوت قلبم دارید بهم بگید؟ خیلی دلم میخواد قوی باشم ولی این روزا خیلی روحیه ام ضعیف و حساس شده.
خب توی پست قبلی گفتم که تصمیمم بر زایمان در بیمارستان آتیه بود ولی دیدم بیمه ام با اونجا قطع شده و تعرفه های آتیه هم خیلی بالاست. دکترم توی بیمارستان پیامبران هم زایمان میکنه. هفته پیش پنجشنبه به احسان گفتم بیا بریم پیامبران رو هم ببینیم که اگه خوب بود اونجا زایمان کنم. حدودای شیش بعدازظهر رفتیم اونجا و خیلی به نظرم خوب بود. خیلی خلوت و آروم بود و پرسنلش خیلی خوش برخورد بودن. با بیمه ام هم قرارداد داشت و مبلغش هم خیلی کمتر از آتیه بود. دیگه گفتم همینجا زایمان میکنم.
دوشنبه که وقت دکتر داشتم بهش گفتم برای پیامبران بهم نامه بده. گفت اونجا سزارین اول رو قبول نمیکنن و یه کمینه چهارنفره باید با سزارین موافقت کنن (حالا داخل پرانتز اینو بگم که اساسا مسائل مربوط به بارداری و زایمان مصداق خشونت علیه زنان و عدم پذیرش حق زنان برای مالکیت و تصمیم گیری درباره بدنشون هست. نمونه اش همین مساله زایمان طبیعی و سزارین. اصلا گیریم که سزارین بدترین و مضرترین و خطرناک ترین کار دنیاست(که البته من معتقدم ضررش برای مادر و نوزاد خیلی کمتر از طبیعیه) ولی خب جامعه که نباید برای بدن زن تصمیم بگیره و بگه حق نداری این کار رو بکنی. فوقش اینه که تو همه مضرات این کار رو توضیح میدی ولی در نهایت هر فردی خودش باید برای بدنش تصمیم بگیره. یه مساله دیگه هم که به نظرم مصداق خشونت علیه زنانه این تاکید خیلی خیلی زیاد بر روی شیر مادره و استرسی که از این طریق به مادر وارد میشه. شیر مادر خیلی خیلی خوبه ولی این میزان از فشار بر روی مادر خودش عملا مانع شیردهی میشه و اصلا به نظرم یه دلیل اینکه امروز بر خلاف قدیم، خیلی ها نمیتونن به نوزادشون شیر بدن، همین استرس و فشار ذهنیه که به مادر وارد میشه)
حالا خلاصه دکتر بهم نامه داد که ببرم پیامبران و ببینم موافقت میکنن با سزارین یا نه. قرار شد یه nst هم همونجا بدم. دیگه ما صبح سه شنبه راه افتادیم سمت پیامبران و باورتون نمیشه که انگار اصلا اون جایی که قبلا دیده بودیم و پسندیده بودیم، یه جای دیگه بوده. اینقدر شلوغ و کثیف بود و اینقدر پرستاراش بی ادب و بی حوصله بودن که حالم به هم خورد. رفتم بلوک زایمان که هم اون نامه دکتر رو بدم و هم nst بدم. یعنی سگ میزد و گربه میرفصید. صد تا پرستار و ماما اونجا بودن ولی اصلا معلوم نبود که کی اونجا مسئوله. یعنی هرکی میومد ازت میپرسید چیکار داری. بعد توی اون بلبشو یکی هم داشت زایمان طبیعی میکرد و یک صدای جیغ و داد وحشتناکی وسط بیمارستان میومد. یعنی اینقدر حالم بد شده بود و استرس گرفته بودم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم. خلاصه منو بردن پشت یه پرده ای که nst بگیرن. تخت بغلی هم یکی خوابیده بود و در انتطار شروع دردهاش برای زایمان طبیعی بود. یعنی هی داشت آه و ناله میکرد و هی میگفت تو رو خدا یکی بیاد منو ببره دستشویی ولی هیچکی بهش اهمیت نمیداد. یعنی اصلا اوضاع رقت انگیزی بود. خیلی هماونجا کثیف و آشفته بود. خلاصه دستگاه رو به من وصل کردن که نوار قلب بگیرن. یعنی وسط آه و ناله این تخت بغلی و جیغ و داد اونی که داشت طبیعی زایمان میکرد، پشت یه پرده کثیف و زشت و مدام هم یکی میومد پرده رو کنار میزد و میگفت اینجا چیکار میکنی. یعنی وضعیت دیوانه کننده ای بود واقعا.
منم حالم خیلی بد شده بود و قشنگ خودم حس میکردم که نوار قلب جنین خوب نمیشه. یعنی گل پسرم طفلکی از ترس اصلا تکون نمیخورد. دیگه بالاخره اومدن دستگاه رو ازم جدا کردن و گفتن nstخوب نیست و باید به دکترت زنگ بزنیم. حالا منم استرس گرفتم که نکنه الان سزارین اورژانسی بکنن منو. دیگه با یه حیله ای فرار کردم. اصلا نمیدونید وقتی از اون بلوک زایمان اومدم بیرون، حس میکردم از زندان آزاد شده ام.
دیگه واقعا فهمیدم که هیچ ارزونی بی دلیل نیست. اصلا اون نامه زایمان رو هم بهشون ندادم و رفتم مثل بچه آدم همون آتیه دوباره nst دادم و خدا رو شکر هیچ مشکلی وجود نداشت. یعنی تفاوت دو تا بیمارستان برام مثل تفاوت بهشت و جهنم بود.
*** تولد مامانم هشت شهریوره. میخواستم براش یه کفش کتونی بخرم چون خیلی اهل ورزش و پیاده رویه. ولی دیدم خرید کردن سخته برام. یه نیم ست طلا داشتم و تصمیم گرفتم بدم بهش هم برای تولدش هم برای تشکر از زحماتی که تا الان برام کشیده. خوشحال شد.الانم داره برام کتلت درست میکنه.
*** چهارشنبه یه کاری کردم و یه حرفی به کسی زدم که دلش شکست. خیلی عذاب وجدان گرفتم. خدایا کمکم کن که خویشتندارتر باشم و مهربونتر. آدمها رو بیشتر درک کنم.