پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

فرار از پیامبران

خب توی پست قبلی گفتم که تصمیمم بر زایمان در بیمارستان آتیه بود ولی دیدم بیمه ام با اونجا قطع شده و تعرفه های آتیه هم خیلی بالاست. دکترم توی بیمارستان پیامبران هم زایمان میکنه. هفته پیش پنجشنبه به احسان گفتم بیا بریم پیامبران رو هم ببینیم که اگه خوب بود اونجا زایمان کنم. حدودای شیش بعدازظهر رفتیم اونجا و خیلی به نظرم خوب بود. خیلی خلوت و آروم بود و پرسنلش خیلی خوش برخورد بودن. با بیمه ام هم قرارداد داشت و مبلغش هم خیلی کمتر از آتیه بود. دیگه گفتم  همینجا زایمان میکنم. 

دوشنبه که وقت دکتر داشتم بهش گفتم برای پیامبران بهم نامه بده. گفت اونجا سزارین اول رو قبول نمیکنن و یه کمینه چهارنفره باید با سزارین موافقت کنن (حالا داخل پرانتز اینو بگم که اساسا مسائل مربوط به بارداری و زایمان مصداق خشونت علیه زنان و عدم پذیرش حق زنان برای مالکیت و تصمیم گیری درباره بدنشون هست. نمونه اش همین مساله زایمان طبیعی و سزارین. اصلا گیریم که سزارین بدترین و مضرترین و خطرناک ترین کار دنیاست(که البته من معتقدم ضررش برای مادر و نوزاد خیلی کمتر از طبیعیه) ولی خب جامعه که نباید برای بدن زن تصمیم بگیره و بگه حق نداری این کار رو بکنی. فوقش اینه که تو همه مضرات این کار رو توضیح میدی ولی در نهایت هر فردی خودش باید برای بدنش تصمیم بگیره. یه مساله دیگه هم که به نظرم مصداق خشونت علیه زنانه این تاکید خیلی خیلی زیاد بر روی شیر مادره و استرسی که از این طریق به مادر وارد میشه. شیر مادر خیلی خیلی خوبه ولی این میزان از فشار بر روی مادر خودش عملا مانع شیردهی میشه و اصلا به نظرم یه دلیل اینکه امروز بر خلاف قدیم، خیلی ها نمیتونن به نوزادشون شیر بدن، همین استرس و فشار ذهنیه که به مادر وارد میشه)

حالا خلاصه دکتر بهم نامه داد که ببرم پیامبران و ببینم موافقت میکنن با سزارین یا نه. قرار شد یه nst هم همونجا بدم. دیگه ما صبح سه شنبه راه افتادیم سمت پیامبران و باورتون نمیشه که انگار اصلا اون جایی که قبلا دیده بودیم و پسندیده بودیم، یه جای دیگه بوده. اینقدر شلوغ و کثیف بود و اینقدر پرستاراش بی ادب و بی حوصله بودن که حالم به هم خورد. رفتم بلوک زایمان که هم اون نامه دکتر رو بدم و هم nst بدم. یعنی سگ میزد و گربه میرفصید. صد تا پرستار و ماما اونجا بودن ولی اصلا معلوم نبود که کی اونجا مسئوله. یعنی هرکی میومد ازت می‌پرسید چیکار داری. بعد توی اون بلبشو یکی هم داشت زایمان طبیعی میکرد و یک صدای جیغ و داد وحشتناکی وسط بیمارستان میومد. یعنی اینقدر حالم بد شده بود و استرس گرفته بودم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم. خلاصه منو بردن پشت یه پرده ای که nst بگیرن. تخت بغلی هم یکی خوابیده بود و در انتطار شروع دردهاش برای زایمان طبیعی بود. یعنی هی داشت آه و ناله می‌کرد و هی میگفت تو رو خدا یکی بیاد منو ببره دستشویی ولی هیچکی بهش اهمیت نمی‌داد. یعنی اصلا اوضاع رقت انگیزی بود. خیلی هم‌اونجا کثیف ‌و آشفته بود. خلاصه دستگاه رو به من وصل کردن که نوار قلب بگیرن. یعنی وسط آه و ناله این تخت بغلی و جیغ و داد اونی که داشت طبیعی زایمان می‌کرد، پشت یه پرده کثیف ‌و زشت و مدام هم یکی میومد پرده رو کنار میزد و میگفت اینجا چیکار میکنی‌. یعنی وضعیت دیوانه کننده ای بود واقعا. 

منم حالم خیلی بد شده بود و قشنگ خودم حس میکردم که نوار قلب جنین خوب نمیشه. یعنی گل پسرم طفلکی از ترس اصلا تکون نمی‌خورد. دیگه بالاخره اومدن دستگاه رو ازم جدا کردن و گفتن nstخوب نیست و باید به دکترت زنگ بزنیم. حالا منم استرس گرفتم که نکنه الان سزارین اورژانسی بکنن منو. دیگه با یه حیله ای فرار کردم. اصلا نمیدونید وقتی از اون بلوک زایمان اومدم بیرون، حس میکردم از زندان آزاد شده ام. 

دیگه واقعا فهمیدم که هیچ ارزونی بی دلیل نیست. اصلا اون نامه زایمان رو هم بهشون ندادم و رفتم مثل بچه آدم همون آتیه دوباره nst دادم و خدا رو شکر هیچ مشکلی وجود نداشت. یعنی تفاوت دو تا بیمارستان برام  مثل تفاوت بهشت و جهنم بود.‌ 

*** تولد مامانم هشت شهریوره. میخواستم براش یه کفش کتونی بخرم چون خیلی اهل ورزش و پیاده رویه. ولی دیدم خرید کردن سخته برام. یه نیم ست طلا داشتم و تصمیم گرفتم بدم بهش هم برای تولدش هم برای تشکر از زحماتی که تا الان برام کشیده. خوشحال شد.‌الانم داره برام کتلت درست میکنه. 

*** چهارشنبه یه کاری کردم و یه حرفی به کسی زدم که دلش شکست. خیلی عذاب وجدان گرفتم. خدایا کمکم کن که خویشتندارتر باشم و مهربونتر. آدمها رو بیشتر درک کنم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 19:34

چه خوب که تونستی ازونجا فرار کنی
البته از بستگان ما اونجا زایمان کرد و راضی بود (طبیعی بود)
منم آخر شب رفتم بهش سر زدم به نظرم کثیف نیومد شاید من دقت نکردم....
دست گلت دردنکنه هوای مامانت رو داشتی...
از دل اون طرف هم در میاری :)

اتفاقا منم تعریف اونجا رو شنیده بودم و توی اینترنت هم خیلی کامنت مثبت داشت. خودمم که اون دفعه رفتم سر زدم، به نظرم خیلی خوب بود ولی نمیدونم چرا یهو اینطوری شد.
آره، خودمم خیلی حس خوب گرفتم که مامانم رو خوشحال کردم.
فکر کنم از دلش دراومد (البته امیدوارم) ولی از اون روز خیلی خیلی بیشتر مواظب جملاتم هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد