پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

در باب پیاز داغ و اهمیت تجربه های جدید

یکی از مقولاتی که تازه باهاش آشنا شدم، پیاز داغ آماده ست. اساسا غذاهایی که من میپزم خیلی پیاز داغ لازم نیستن و هیچوقت نیازش رو حس نکرده بودم ولی چند روز پیش آش رشته پخته بودم و چون یه کمی سرماخورده طور بودم، گفتم بهتره پیاز داغ درست نکنم و آماده بخرم. خریدم و ریختم توی آش و چقدر خوب شد. یعنی طعمش با آش های همیشگی صد درجه فرق کرد. حالا یه کمی ازش مونده بود و دیروز که داشتم عدسی میپختم،،ریختم توی عدسی و طعم اونم خیلی خیلی بهتر از حالت عادی شد . الانم شوق دارم برم خونه عدسی خوشمزه بخورم و دوست نابغه من ببینم.

حالا این پیاز داغ منو متوجه یه نکته عمیق تر کرد. اینکه چه چیزهایی در دنیا هست که ما نمی‌شناسیم و تجربه نکردیم و میتونن طعم بهتری به زندگیمون بدن. بخش عینی و فیزیکی مثلا همین پیاز داغه یا هواپز که من تا وقتی نداشتم خب کمبودی توی زندگی حس نمیکردم ولی وقتی خریدم دیدم چقدر از همه نظر واسم بهتر شد. جز این چیزها، خیلی احساسات، افکار، مشاهدات و ...  هم هست که هنوز نمی‌شناسیم و تجربه نکرده ایم ولی میتونن زندگیمون رو بهتر کنن. واسه همین من شعارم اینه که ذهنت رو روی هر چیز جدیدی باز کن؛ چه اون چیز جدید پیاز داغ باشه چه یه مکتب فکری جدید یا سبک زندگی متفاوت.

.

خوش باش ندانی ز کجا آمده ای

یکی از کارهایی که جدیدا انجام میدم و خیلی برام لذت بخشه اینه که توی اداره وقتی واسه خودم چای یا قهوه میریزم، یه پلی لیست موسیقی کافه ای هم میذارم و هدفون توی گوشم میذارم. قشنگ انگار توی کافه ام. 

.

همکارم پسر بیست ساله اش توی تصادف فوت شده. امروز بعد از بیست روز اومده بود اداره. هنوز داغش سنگین بود. رفتم دیدنش و نمیدونستم چی بگم. وسط حرفاش میگفت تنها چیزی که فهمیدم از این اتفاق، اینه که فقط در لحظه زندگی کنم. معلوم نیست دو دقیقه دیگه چی میشه. می‌گفت پسرم ده دقیقه از خونه بیرون رفت با دوستش، توی خیابون پشت خونه مون درجا توی تصادف کشته شد.

.

دارم دوست نابغه من میبینم. 

.

امروز یادم افتاد وقتی بچه بودم یه نقشه قدیمی به دیوار اتاقمون بود. بعد بالای دریای خزر رو نوشته بود: اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. یادمه عجیب ترین و بی معناترین کلمه بود برام. 

ظهر تو اداره ساندویچ هات داگ سفارش دادم. بی مزه بود خیلی. فقط سنگین شدم بیخودی و به کارام نرسیدم. 

منظم کردن ذهن

تا اینجای امروز را به تمیزکاری گذرانده ام. خیلی جاها شلوغ و به  هم ریخته شده بود. کشوی پشت آینه پر از لاک و رژ و کرم و اسپری و چیزهایی بود که حداقل یک سال استفاده نکرده بودم، همه را جمع کردم و فقط وسایلی را که به صورت جاری استفاده میکنم نگه داشتم. خیلی خلوت و خوب شد. 

بعد که موتورم روشن شده بود، رفتم سراغ کشوی لباس ها. کشوی شلوارها مخصوصا خیلی به هم ریخته بود و طوری شده بود که اصلا کشو به زحمت بسته میشد. مرتب کردم و لباس‌های تابستانی را جمع کردم. کلا اوضاع اتاق خلوت و مرتب شد.

البته الان منتظرم جارو شارژی شارژ شود  و زیر تخت را جارو بزنم. 

کلا این یکی دو هفته نطم زندگیم خیلی گم شده بود. تقریبا هر روز بعد از اداره شروع میگردم به پرخوری و گشتن در ریلز اینستاگرام. یعنی عملا به بطالت میگذروندم. البته انصافا خسته ام بعد از اداره ولی خب شرایط زندگیم همینه و نمیشه به خاطرش، هر روز سلامت روح و جسمم رو به خطر بندازم. واسه همین خونه و اتاقم خیلی شلوغ شده بود و همه برنامه هام از دست رفت،دو تا آلارم هم دیروز گرفتم که متوجه شدم دارم نطم رو از دست میدم. اول اینکه دیروز توی اداره وسط ساعت کاری شارژ ساعتم تموم شد یعنی اینقدر حواس پرت بودم که علی رغم هشدارهای ساعت، نزده بودمش به شارژ و دوم اینکه دیشب دلم نودل میخواست و دیدم نداریم، یعنی لیست خرید ننوشته بودم و حواسم به موجودی خوراکی‌های خونه نبود.

خب حالا اینا دو تا مورد کوچیکن و بحرانی نیستن ولی هشدار بود که بفهمم دارم بی نطم جلو میرم. 

واسه همین نشستم دیدم دارم دچار اعتیاد اینستاگرام میشم. به دلایلی نمیتونم پاکش کنم ولی خب حتما میتونم مدیریتش کنم‌ . نمیگم به جاش برم اتم بشکافم ولی چار تا تفریح و استراحت درست حسابی که میتونم بکنم. کلی کتاب هست که دوست دارم بخونم، کلی فیلم و سریال هست که دوست دارم ببینم، قدم بزنم و ...

واسه همین امروز میز تحریرم رو  هم مرتب کردم. یعنی آماده شد که بتونم راحت روش کار کنم و کتاب بخونم و نقاشی بکشم و بنویسم و ... (یعنی سخت افزاری رو برای خودم فراهم کنم که به زندگیم نظم بده)

کلی کاهو شستم که واسه سالاد درست کردن آماده داشته باشم. میخوام عدسی هم درست کنم برای طول هفته. 

.

این هفته توی اداره چالش داشتم و خیلی انرژی روحی هدر دادم. رفتارهای نیسی واقعا آزاردهنده شده. نمیدونم شاید راه درست اینه که به مدیر بگم و جامو عوض کنه. البته این کار هم حواشی خودش رو داره. کلا هر نوع تعامل با این آدم هزاران حاشیه به همراه داره و متاسفانه آبروت رو هم میبره. شاید هم راه درست ایگنور کردن صد در صدیش باشه. یعنی دیگه تلاش نکنم رابطه مون خوب بشه. واقعا گیر افتادم. دیروز میگفت تو وسایل منو برداشتی!!!!

الان باید پاشم گوشیم رو بزنم به شارژ. میخوام واسه نماز ظهر برم مسجد. پنجشنبه ها یه شبانه روز نماز قضا میخونن. برنامه ام اینه هر هفته حداقل سه روز نماز قصا بخونم. 

زندگی روزانه

از عملکرد خودم در این روزها راضی بوده ام

قدم های مورچه ای رو جدی گرفته ام.

خوشحالم که دارم میرم خونه perfect days ببینم و آش رشته بخورم.

.

یه چیزی که این روزا خیلی توی ذهنم میاد و به افکارم نطم میده اینه که با خودم میگم: هر دوره زندگی مقتضیاتی داره، فرصت هایی ر‌و ایجاد میکنه و محدودیت هایی رو برای آدم درست میکنه. مهم اینه که هر دوره زندگی (و البته حتی هر لحظه) رو با تمام مقتضیاتش زندگی کنی.

معتقدم در عین داشتن هدف و برنامه و چشم انداز بلند مدت، باید روزانه زندگی کرد. امروز اگه فرصت داری  کتاب بخون، اگه فرصت داری پیاده روی کن، فکر نکن خب من در چشم انداز بلند مدت باید هر روز بتونم نیم ساعت کتاب بخونم. الان وقت هست انجام بده

و من مسافرم ای بادهای همواره

آخر هفته خیلی فرهنگی گذشت

شب یلدا با میلیو و مری رفتیم تئاتر. ترس از مکان های شلوغ توی پردیس شهرزاد. خوب بود. البته جز ما چهار تا، فقط دو تا تماشاچی دیگه داشت و سالن تقریبا خالی بود. دو تا بازیگر داشت تئاتر که خیلی هم خوب بودن. دلم براشون سوخت که داشتن واسه شش نفر اینقدر زحمت می‌کشیدن. تئاتر ۴۵ دقیقه بود و بعدش از سالن تئاتر پیاده رفتیم فودکورت چارسو و شام و قهوه خوردیم و کلی حرف زدیم و خوش گذشت. 

جمعه هم دو تا فیلم دیدم: ملاقات خصوصی که خیلی دوستش نداشتم و نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.  ابلق رو خوشم اومد و به دلم نشست، هرچند یه کمی بی دلیل طولانی بود ولی داستان و فضا و بازی‌ها رو دوس داشتم.

.

صبح توی مسیر اداره لاستیک ماشین یه صدایی داد که فکر کردم پنچر شده ولی دیدم چیزی نشده. حالا خدا داند که چی بوده.

شوفاژهای اداره قطع شده یا لااقل اتاق ما قطعه و منم هنوز نرفتم سر و گوشی آب بدم ببینم چی شده. با کاپشن نشستم داره قهوه مینوشم.