بی حوصله و دلگیرم.
لوری دیروز زنگ زد و گفت ویزاش اومده و شنبه داره میره.
دیشب ساختمان پشت خونه تا اذان صبح در حال گودبرداری بودن و سر و صدای وحشتناکی داشت و تقریبا هیچی نخوابیدم.
کتاب لاشایی باعث شده به اینکه اساسا چقدر ممکنه یهو متوجه بشی راهی که داری با اعتقاد میری اشتباهه فکر کنم.
احساس میکنم عمرم رفت و هیچ وقت خوشبخت نبودم.