خب من یه هفته خیلی پرچالش و پرفشار رو پشت سر گذاشتم. یعنی اولین هفته ای که کل پنج روز کاری رو سر کار (در واقع همون دوره آموزشی) بودم و مامانم از گل پسر نگهداری میکرد. خیلی سخت و خسته کننده بود البته بخش عمده سختیش به این برمیگرده که آدم وقتی از سر کار میاد نیاز داره یه نیم ساعت یه ساعتی استراحت و آرامش داشته باشه که خب با وجود بجه ممکن نیست. البته این هفته در قیاس با هفته ای که مادر احسان پیش گل پسر بود برای من راحت تر بود چون مامانم غذا هم میپخت واسه گل پسر و خونه رو هم مرتب و جمع و جور میکرد و مهمتر اینکه وقتی میرسیدم خونه، راحت بودم . یه روتینی هم ساخته بودیم که از حدود ساعت پنج با گل پسر میرفتیم گردش کالسکه ای، پارک ها و پاساژ نزدیک خونه مون و هم خودمون یه هوایی میخوردیم و کمی راه میرفتیم و هم اینکه زمان زودتر میگذشت و از بیقراری های عصرگاهی گل پسر کاسته میشد. حدود هفت برمیگشتیم خونه و دیگه مقدمات خواب گل پسر رو فراهم میکردیم و حدود هشت میخوابید و اتفاقا خوابش بهتر هم شده بود چون خسته میشد عصرا. حالا دیروز عصر مامانم رو بردیم خونه خودش که یه کمی استراحت کنه و باز دوباره فردا عصر بریم بیاریمش که شنبه و یکشنبه که آخرین روزهای کلاسه پیش گل پسر باشه.
دیگه اینکه رفتم مهدکودک اداره رو دیدم. یه جای کوچیک بود که چهارده تا بچه داشت و چهارتا زیر دو سال بودن. یه حسن بزرگش این بود که اختصاصی اداره بود و فقط بچه های همکارا رو میپذیرفت و حتی تا کارت منو ندید اجازه نداد برم تو و مربیش هم خوب و خوش اخلاق بود (حالا لااقل در همون لحظات) ولی خب یه جوری بود انگار. همون موقع هم که من رفتم تو، یه بچه تقریبا همسن گل پسر توی بغل مربی بود و داشت گریه میکرد و گریه اش شبیه گل پسر بود و من دلم پاره شد. کلا من بعد از داشتن گل پسر، اصلا نمیتونم گریه بچه ها رو تحمل کنم و حس میکنم بچه منه که داره گریه میکنه. خلاصه درمجموع یه نکات مثبت و یه نقطه ضعفهایی داشت البته که هزینه اش خیلی کم بود.
بعد یکی از همکارام یه مهد خصوصی رو هم به من معرفی کرد که نزدیک اداره است و چند سال پیش پسرش رو میبرد. خودش زنگ زد به اون مهد و گفت الان ظرفیت شیرخواره هاشون تکمیلی ولی میتونن توی لیست رزرو بذارن. حالا البته اصلا من نرفته ام ببینم محیطش رو ولی خب اینم یکی از گزینه ها هست برام. به ویژه اینکه بدم نمیاد پسرم رو ببرم مهد خصوصی و مربی اختصاصی براش بگیرم که خب هزینه اش بیشتره ولی دلم راحت تر میشه (هرچند اصلا نمیدونم این مهد امکانش رو داره یا نه، توی مهد اداره که اصلا چنین امکانی نیست).
خلاصه این روزا بدین شکل داره میگذره. دیروز کلاسمون حدود دو ساعت زودتر تموم شد و زنگ زدم به مامانم و دیدم گل پسر شرایطش خوبه و گفتم پس من میرم کافه یه قهوه میخورم و بعدش میام. وای که چه لذتی داشت. این کافه دم اداره رو من معمولا میرفتم و عاشق طعم لته اش هستم ولی خب مدتها بود که نرفته بودم. خیلی چسبید بهم. در حین نوشیدن قهوه هم نشستم یه کمی برنامه ریزی کردم برای کارام، چون بعد از بازگشت از مرخصی زایمان قراره فیلد کاریم عوض بشه یعنی در واقع درخواست دادم که به یه اداره جدید منتقل بشم .
.
تا اینجا رو صبح نوشتم. بعد رفتیم کلاس مادر و کودک و الان در حالی دارم مینویسم که از کلاس برگشتیم، پوشک گل پسر رو عوض کردم، ناهارش رو دادم و خودم هم کمی ازش خوردم، الان خوابیده و من دارم پاپ کورن میخورم در حالی که اتاق از لباسها و وسایلی که برده بودیم کلاس مادر و کودک ترکیده ولی گفتن این پست رو تموم کنم تا به سرنوشت بقیه یادداشتهای نصفه ای که توی وبلاگ دارم دچار نشه.
.
گروه کتابخونیمون بعد از چند سال دوباره فعال شده و منم با سرعت مورچه ای باهاشون پیش میرم. جاودانگی کوندرا رو خوندیم که خب کوندرا اصلا نویسنده محبوب من نیست ولی باز هم این کتابش از بار هستی بهتر بود. الانم داریم همنام از جومپا لاهیری رو میخونیم. اولین کتابیه که از این نویسنده میخوندم و خیلی لطیف و دلنشینه به ویژه که راجع به بچه داری در غربت هم هست (لااقل در همین فصلهای اول که من دارم میخونم) مشتاق شدم بازم ازش بخونم.
.
احتمالا دوشنبه با مامانم بریم مشهد. اولین باره که میخوام گل پسر رو سوار هواپیما کنم و نمیدونم چطور پیش خواهد رفت. توصیه ای دارید؟
هواپیما که عالیه چشم رو هم بذاری رسیدی ، فقط موقع بلند شدن و نشستن چیزی که یادمه اینه که توصیه کرده بودن شیر بدی به بچه و اینکه دررارتفاع ممکنه هوا بگیره گوش بچه اونم یه سرچ کن بخون دقیق الان یادم نیست . ولی در کل خیلی خوب و راحته و اصلا اذیت نمیشید
آره از جهت سریع رسیدن که خیلی خوبه ولی خب نگرانیم بیشتر از همون بابت گرفتگی گوشه چون گل پسر ممکنه اصلا لب به شیر نزنه. توکل به خدا، انشاالله امام رضا خودش هوای این زائر کوچولوش رو داره