خوابم میاد در حد مرگ. خدا رو شکر امروز ماشین نیاوردم وگرنه واقعا نمیتونستم رانندگی کنم. دوباره حساسیتی شدم و دیشب سیتریزین خوردم و احتمالا تاثیر اونه. البته کلا هم خسته ام و تصمیم دارم امروز رو فقط استراحت کنم و نرم پیاده روی. یه دستور غذای گیاهی هم پیدا کردم که میخوام درست کنم امشب. قارچ لازم داره که باید بخرم سر راه.
همکارم میگه بیرون ریختن حساسیت به خاطر گرمی زیاده. راس میگه به نظرم. باید بیخیال اون دمنوش زنجبیل بشم. همون قهوه مفلوک خودم رو بخورم و خوش باشم.
پیشی امروز اومده بود میگفت میخوام استعفا بدم. دوستش دارم من. از معدود آدمهای باسواد و باکلاسی است که میشناسم. گفتم بابا همه جا همین وضعه.حالا قرار شد بعدا حرف بزنیم.
یه مقاله بسیار خوب هم خوندم که باعث شد برم یه مستندی رو ببینیم.
میلیو هم زنگ زده میگه بیا بریم تولد صد سالگی موحد. گفتم نه بابا، خیلی بدجاست و من از الان به ترافیک بعدش که فکر میکنم سردرد میگیرم. حس میکنم یه چیزی میخواد بهم بگه و منتظر یه دیدار دونفره ست. خداییش حال درددل شنیدن ندارم.
از وضع خودم از حیث توسعه فردی راضی نیستم.خیلی وقتم رو هدر میدم. یه بخشیش البته به خاطر پرحرفی فراوون هم اتاقی توی اداره است ولی خب باید بتونم مدیریتش کنم. نوشتن و خوندن رو باید جدی تر بگیرم.
یه ویدئو توی یوتیوب دیدم که میگقت من به جای اینکه برنامه روزانه بنویسم، شبا کارهایی که اون روز انجام دادم رو مینویسم. به نظرم ایده خوبیه واسه اینکه آدم بفهمه نشتی وقتش کجاست.