حالم خوش نیست این چند روزه. شاید به خاطر پی ام اس باشه البته.ولی کلا یه حس اندوه عمیقی دارم. نه از اوضاع اداره راضی ام نه از اوضاع زندگی شخصیم. حس میکنم وسط باتلاق گیر افتاده ام و فقط دارم پایین تر میرم. به نظرم همه چیز دیگه تکراری شده. مثلا همین پی ام اس و دوره بعدش و هی تکرار و تکرار. احساس میکنم دیگه همه چیز رو دیده ام و شنیده ام و حس کرده ام و اتفاق جدیدی نمیفته.
پیشی بیمارستانه و دیروز با همکارا رفتیم عیادتش. حال عمومی اش خوب بود ولی گفتن باید ده روز بمونه بیمارستان. بهش گفتم اگه خواستی بگو چند شب بیمارستان پیشت بمونم. چون مادر و پدرش که فوت کرده ان و فقط یک خواهر داره که خواهرش هم بچه کوچیک داره. منم که کاری ندارم. بعد اداره میرم خونه لیوانا رو میذارم جای بشقابا، بشقابا رو میذارم جای لیوانا. حالا یه شب این کار خطیر انجام نشه عیبی نداره.
این روزا یعنی دیروز و امروز، اپیزود انقلاب فرهنگی رادیو مرز رو گوش میدم. آدمها چه راحت از غمهاشون عبور میکنن یا در ظاهر لااقل نشون میدن که راحت عبور کرده ان،ولی من هنوز پر از خشمم و غم و هنوز دارم توی ذهنم با همه کسانی که باعث آزارم شدند دعوا میکنم. نمیتونم راحت از غمهام حرف بزنم.