از صبح هر بار که اطلاعیه استادم رو دیدم انگار تازه خبر رو شنیده ام. اصلا برام قابل باور نیست. حتی گریه ام نمیگیره. دلم خون شده براش. فردا تدفینشه. از یه طرف دوست دارم برم از یه طرف میترسم حالم بد بشه و ثانیا بعضی آدمها که ازشون خوشمنمیاد و یادآور خاطرات بدی برام هستن اونجا باشن. نمیدونم چه کنم. وای خدا، من الان دارم به تدفین استاد عزیزم فکر میکنم.
از دیروز هر جور خیرات و قرآن و نمازی که بلد بودم براش انجام دادم. بهش که فکر میکنم حس میکنم یه حفره توی قلبم به وجود میاد.
عصر که رسیدم خونه واقعا دلتنگ بودم. به تمیزکاری پناه بردم. لباس شستم و شام پختم و گفتم برای گذروندن وقت،،کابینت کنار یخچال رو تمیز کنم و دیدم ای دل غافل، ظرف عسل چپه شده و کل کابینت و وسایل توش غرق عسل شده. دیگه هی وسایل رو شستم و کف کابینت رو. کابینت هم بدجاست و خیلی راحت بهش دسترسی ندارم. تمام جونم پر از عرق شد. حالا اومدم نشستم تا توی کابینت خشک بشه و وسایل رو بچینم.
بعدش برم حموم دیگه و نماز و شام
خدایا دنیا چه تکراری و بی ارزشه. اصلا مرگ استاد همه چیز رو برام بیرنگ کرد.