دیروز مراسم استاد رو نرفتم و خوشحالم از تصمیمم. حالم بد میشد اکه میرفتم. دیگه هم نمیرم فیلمها و مطالبی که بچه ها ازش گذاشتن رو ببینم. حتی زنگ نزدم از میلیو که مراسم رو رفته بود بپرسم چطور بوده. یعنی دیروز حالم خیلی بد بود و نشستم با خودم فکر کردم که خب ببین همه میمیرن، هیچکسی تا حالا تا ابد زنده نمونده. تازه این آدم بیماری مزمنی مثل سرطان یا این مدل بیماری ها نداشت که مدت طولانی اذیت بشه، خیلی هم محبوب بود و همه دوستش داشتن. مثلا تو خودت ده سال پیش باهاش کلاس داشتی ولی از مرگش اینطوری به هم ریختی و براش قرآن و نماز میخونی. پس یه نعمت مهم داشته و اون هم محبوبیته. الان خود تو اگه بمیری، آیا کسی به فکرت هست؟ پس زیادی هم نباید غصه خورد و فکر اعمال و آینده خودت باش که به قول بیهقی بر اثر وی می بباید رفت.
البته دیشب خوابش رو دیدم. حالا امروز باید یه صدقه ای بدم.
دیشب رفتیم یه لوستر خریدیم واسه آشپزخونه. از وقتی پرده زدیم خیلی آشپزخونه تاریک شده و دیگه حدس میزدم که وسایل کجاست. حالا امیدوارم امروز همخونه وصلش کنه و امیدوارم قشنگ بشه. چون یه کمی بلنده و میترسم خیلی بیاد پایین و برای ارتفاع سقف ما مناسب نباشه. مینیمال و سفید و قشنگه.
یه کاری کرده ام که از خودم ناراحتم و اون هم نزدیک شدن به یکی از همکاراست. البته زیاد نه ولی خب باید کنترلش کنم.
تئاتر سه خواهر چخوف روی صحنه است. احتمالا آخر هفته بریم. من دیوانه تئاتر کلاسیکم.
این شبا خاطرات کاتوزیان رو میخونم. خوب و کوتاهه
روح استاد شاد
لوستر هم مبارکت باشه نورش به شادی روشن بشه
پست های قبلی چرا نظراتش بسته است
خیلی ممنونم