دراز کشیده ام روی تخت و ماسک آلوورا روی صورتمه. یه تی شرت سفید نو پوشیده ام با دامنی که یکی از اولین تکلیفهای کلاس خیاطی بوده و در واقع محصول کار مشترک من و مربی کلاسه. الان هم چندین ساله که منتظره نوبتش بشه تا براش دکمه بدوزم. باید حدود ده دقیقه دیگه ماسک رو بردارم و نماز بخونم و برم سراغ بقیه روز که احتمالا درست کردن یه لیوان بزرگ قهوه و خوندن کتابه. کدوم کتاب رو قراره بخونم؟ نمیدونم، کلا من همیشه چندتا کتاب در حال خوندن دارم و به تناسب حالم در هر زمان،،سراغ یکیشون میرم ولی الان چند تا کتابی که دستمه هیچکدوم اونجوری خوب نیستن. شاید یه دونه جدید شروع کنم. کور سرخی مثلا؟ شاید. به ویژه که این هفته توی اداره یه پژوهشگر افغانستانی مهمان ما بود و خیلی مودب و آرام و متین بود. بعد از جلسه، بهش پیام دادم فایل فلان مقاله ات رو داری که بذارم توی گروه و همه استفاده کنن؟ جواب داد من دو سال پیش برای یه فرصت مطالعاتی دو ماهه اومدم ایران و الان دو ساله نتونستم برگردم. خیلی از وسایل و فایلهام اونجا مونده و احتمالا از بین رفته. جواب دادم درک میکنم. چی بگم واقعا؟
یاد حمله افغانها به اصفهان افتادم. حزین لاهیجی که یکی از فرهیختگان و نویسندگان این دوره بوده و زندگینامه اش یا در واقع سفرنامه اش رو نوشته، میگه من همزمان با حمله افغانها اصفهان رو ترک گردم و بعد از چند سال که برگشتم، دیدم تمام اسباب زندگی و کتابخونه ام غارت شده.
مهمترین اتفاقات این هفته اینا بود:
سه شنبه گزارش رو ارائه دادم و بدکی نبود.
از انتشارات تماس گرفتن و قرار شد فایل رو تا نیمه شهریور بفرستم دیگه. تصمیم دارم صبحها زودتر برم اداره و کار رو سریعتر جلو ببرم.
پادکست روزن رو پیدا کردم و دو تا اپیزود زندگینامه ایران درودی رو گوش کردم. البته اغلب مطالبش از همون کتاب زندگینامه اش گرفته شده (فاصله دو نقطه است اسمش؟) و من اون کتاب رو خونده ام و شدیدا خوندنش رو پیشنهاد میدم. ولی خب با این حال خالی از لطف نبود گوش کردنش.
از طریق پادکست کتابگرد با سحر طوسی آشنا شدم. یعنی یکی از قسمتهاش مصاحبه با این خانوم بود و به نظرم زندگیش جالب اومد. صفحه اش رو توی اینستاگرام دنبال کردم و حقیقتا حیرت کردم از مسیر عجیب و تجربیات متفاوتی که توی زندگیش داشته. همچنان بر این باورم که زندگی توی یه خط مستقیم (مثل زندگی خودم) آدم رو به هیچ جا نمیرسونه.
همین دیگه. این هفته اتفاق ویژه دیگری نداشت.
شعر عنوان پست رو این هفته روی تخته سیاهم نوشته ام.
حس و حال قشنگی بود. یه دکمه صدفی خوشگل برای دامنت بگیر. من بچه بودم آرزو داشتم مثل مامان بزرگم خیاطی کنم. توی تاریخ اقوام زیادی خوبی و بدی کردن. هیچ قومی نبوده که اشتباهی نکرده باشه.فکر کنم افغانستانیها مثل ما قربانی هستند. کاش رنج هر دو ملت تموم بشه.
منم همیشه فانتزی خیاط شدن داشتم ولی خب حقیقتش خیلی با اون تصویری که آدم توی ذهنش داره متفاوته.
سبک زندگی جالبی داری
کلاً آدمایی که با نوشتن و کتاب سر و کار دارن خاص هستن
خیلی ممنونم