از یک جایی به بعد، توی زندگیم به این نتیجه رسیدم که بی سوال و داوری، در سکوت صرفا با آدمها همراهی کنم. مسائل زندگی خیلی پیچیده تر و چند بعدی تر از اون هستن که ما تصور میکنیم. ما هرگز نمیتونیم یک مساله را از همه جنبه ها ببینیم و فقط یک جنبه رو میبینیم و فکر میکنیم زاویه دید ما تنها زاویه دید ممکنه و بنابراین درسته.
فیلم بیصدا حلزون رو میدیدم. ما یک تصور عمومی از جهان ناشنوایان داریم. من خودم همیشه فکر میکردم خب طبیعیه که ناشنوایان دوست داشته باشن شنوا بشن. یعنی شنوایی رو اون حالت و وضعیت کامل در نظر میگرفتم. خب این فیلم جور دیگه ای نشون میده. توی یه تیکه اش، یک ناشنوایی میگفت قاضیها شنوا هستن و برای همین رای به کاشت حلزون (برای درمان ناشنوایی) میدن.اگه ما هم میتونستیم قاضی بشیم، حکم میدادیم که شنواها هم ناشنوا بشن.
برای من خیلی قابل تامل بود.
ما خیلی راحت، ناخودآگاه، اتوماتیک و بدون ذره ای آگاهی ممکنه دیگران رو عمیقا آزار بدیم.
یاد اون پاراگراف معروف زویا پیرزاد افتادم فکر کنم از کتاب چراغها را من خاموش میکنم بود که پدر به دخترش نصیحت کرده بود.
دید قشنگی به ماجرای شنوایی و ناشنوایی یا بینایی و نابینایی یا حتی دانایی و نادانی بود،...هرچند از دید تکاملی شنوایی یا بینایی یا... مزیت گونه است،از دید عقلی هیچ فرقی نیست.
یک جملهای هم از هزارتوهای بورخس بود فکر میکنم که میگفت و چشمان ما دیگر بینایی مان را کور نکرد.
یادم نیست اون جمله کتاب پیرزاد رو.
آدم اینجور وقتا متوجه میشه چقدر اون چیزهایی که فکت مسلم و قاطع میدونه، قابل تردید هستن