خیلی بیحال و بی انرژی ام. این میتونه دلایل بیرونی داشته باشه البته، مثل کمبود ویتامین یا کار زیاد یا اینکه الان مدتیه که به خاطر این بنایی پست خونه، اصلا نمیشه بعدازظهر دو دقیقه چشم روی هم بذاری. امروز خیلی خسته بودم و تا چشمام کمی گرم شد، یه جوری صدا اومد که خدا رو شکر سردرد نگرفتم
ولی علاوه بر ابن، این بیحالی از درونم میاد. نمیدونم دارم اغراق میکنم یا نه ولی واقعا حس میکنم در هیچ دوره ای از زندگیم، اینقدر ناامید نبوده ام. به هر جنبه ای از زندگیم که فکر میکنم، چه زندگی خودم و چه کلا زندگی بشری، به نظرم هیچ روزنه امیدی نیست.
اولین باره در زندگیم که از مهاجرت نکردنم عمیقا پشیمونم. دیروز دیدم یکی از اینایی که توی اینستا دنبال میکنم مهاجرت کرده. دیگه من پیرم برای این کارا.
یکی از این استادایی که الان خبر اخراجش خیلی صدا کرده استادم بود و بعدا طبیعتا همکار شدیم. آدم باسوادی بود ولی شدیدا خودبین. همون زمان یه خانوم جوونی رو از همکارا اخراج کردن و صدای این درنیومد. واقعا حتی فکر کردن به اون محیط و اون مناسبات برام آزاردهنده ست. میلیو یه خبری درباره اش فرستاد و دوباره پرت شدم به اون فضا. خدایا صدها هزاران بار شکرت که منو از اون جهنم نجات دادی.
امروز مرخصی بودم و رفتم کتابخونه مسجد محله ثبت نام کردم. مسئولش یه پیرمرد دل نشینی بود. فرم رو که پر کردم و رشته ام رو نوشته بودم، گفت وای چه رشته سختی، من همیشه از این درس فراری بودم. بعد هم خیلی تحویل گرفت و فکر میکرد من چیزی حالیمه.
امروز صبح با بلاتکلیفی مبنی بر اینکه بشینم پای فایل کتاب یا نه، آغاز شد. حتی لپ تاپم آوردم گذاشتم روی میز ولی خب طبیعتا گزینه کار نکردن رای آورد و لپ تاپ رو به محل اصلیش برگردوندم. واقعا واقعا واقعا از اینکه دیگه دانشجو نیستم و مجبور نیستم روی رساله و مقاله و سمینار و کوفت و زهرمار کار کنم از صمیم قلب خوشحالم.
دیگه یه آبگوشت بار گذاشتم و حیاط رو شستم و پادری حموم رو شستم و لباس شستم،،کابینت زیر گاز رو مرتب کردم و سطل آشغالها رو خالی کردم. بعد هم دیگه راه افتادم سمت مسجد و بعد از نماز هم رفتم سبزی و لباس زیر و تی شرت خریدم و همخونه مقادیر فراوانی میوه خریده بود و دیگه مشغول جابجا کردن و شستن میوه و سبزی شدم. بعد هم رفتم حموم و لباس نو پوشیدم و سنگک از اسنپ فود سفارش دادم برای آبگوشت. عجب آبگوشتی هم شده بود. در حین آبگوشت خوردن مافیا هم دیدیم و من چقدر از فرزاد حسنی بدم میاد و چه قدر بیشتر بدم اومد.
حالا در پرانتز بگم یکی از آدمایی که ازشون بدم میاد و واقعا دلیل این علاقه حداکثری بهشون رو نمیفهمم مجتبی شکوری. اصلا مدل حرف زدنش روی مخمه و به نظرم حرفاش هم خیلی زرده.
خلاصه که روز پرباری بود امروز. یه زمانی فقط روزهایی رو پربار میدونستم که چیز خاصی نوشته یا خونده بودم. ولی الان روز پر بار برام فقط یعنی روز آروم و ساده و درگیر با کارهای کوچیک خونگی.
برای فردا تور تهرانگزدی ثبت نام کرده ام. قبلا یه بار باهاشون رفته بودم و خوشم اومده بود.
گلفروشی هماومده روی اسنپ. گل سفارش دادم و خیلی خوب بود. گذاشتم توی گلدون کنار سینک و روی تخته سیاهم هم نوشتم: مراقب خودت باش.
- یکی از آرزوهام اینه که برم توی شهری که هیچ جا و هیچ کس رو نمیشناسم یه خونه بگیرم و زندگی کنم. وقتم رو به عبادت و کتاب خوندن و پیاده روی و کشف شهر بگذرونم. اولویتهام هم توی شهرها ایناست:
۱. نجف (با اختلاف خیلی زیاد از گزینه های بعدی)
۲. قم
۳. رشت
۴. شهری که دریا داره
..
- از کلماتی که یهو بسامد زیادی توی زبان جامعه پیدا میکنن به شدت بدم میاد و کسی هم که ازشون استفاده کنه از چشمم میفته.کلمه های پربسامد این روزا ایناست به نظرم: تسهیلگر، منتور، متاورس، هوش مصنوعی، سواد رسانه ای، جنگ شناختی
.
- دوباره ماشین امروز امداد خودرو لازم شد. گفت ولتاژ فن ماشین بالاست (یا یه همچین چیزی) و واسه همین استاپ میده . یعنی این ماشین یه جاهاییش دچار مشکل شد که اصلا اسمش رو هم تا حالا نشنیده بودم. دلم یه پیکانتوی آبی میخواد.
.
- دو تا اسنپ امروز خیلی خوب و بی مشکل بودن. اسنپ خوب به نظرم این ویژگیها رو داره:
ماشینش بو نده (ترجیحا ماشین پراید نباشه. تجربه نشون داده پرایدها این بو رو دارن. به نظرم بوی رادیاته)
راننده حرف تزنه
رادیو گوش نده
آروم نره
عصبی نباشه و دنبال این نباشه که به کسی راه نده
ماشین معمولی باشه، یعنی مثلا ام وی ام و جک و اینا نباشه
یعنی فکر کنم مردم برای ازدواج کردن هم اینقدر گزینه ندارن که من در انتخاب اسنپ دارم.