امروز وسط پیاده روی، یه لحظه از اینکه دیگه از هیچکسی توی زندگیم هیچ توقعی ندارم احساس خوشحالی و آسودگی کردم.
دیشب سردرد بدی گرفتم. روزه بهم فشار آورد. البته در کل خوب بودم ولی توی مسیر برگشت اومدم از یه راهی بیام که ترافیک کم باشه ولی خب گویا دیگران هم همین فکر رو کرده بودن و از اون مسیر همیشگیم شلوغ تر بود. همین ترافیک باعث سردردم شد انگار. دیگه یه ساعت مونده به اذان رسیدم خونه و دیدم بهترین کار برای وقت گذرونی، غذا پختنه و شروع کردم به درست کردن اسنک. بد هم نشد.
خواب عجیبی هم دیدم دیشب. برای اینکه یادم بمونه: آپارتمان و قرار و بازرسی.
دوست دارم برم دفتر مرکزی کار کنم. اگرچه همه جا آسمان همین رنگ است ولی خب مدل مسائل اونجا رو ترجیح میدم. تنها نگرانیم اینه که باید برم جای فتنه گر و میترسم حاشیه سازی کنه. شاید شنبه زنگ بزنم بگم میام. نمیدونم.
میخوام پاشم برم پیاده روی . هوا خیلی خوبه. بعدش هم برم امیرشکلات، لته بنوشم.
قیمه گذاشتم بپزه. این هفته که از قبل واسه غذا برنامه ریزی کرده بودم خیلی خوب بود. با این برنامه ای که ریختم سه روز در هفته غذا میپزم.
.
فقط و فقط روی خودت تمرکز کن.