پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

از زایمان تا الان

خب بالاخره امروز از نظر روحی و جسمی و زمانی، شرایط نوشتن پست رو پیدا کردم. پست قبلی رو توی شرایط روحی بدی نوشتم. واقعا حالم افتضاح بود یعنی عملا حس میکردم در عمق یک چاه گیر افتاده ام. پر از اضطراب و ترس و ناراحتی و حس تنهایی بودم ولی خیلی برام جالبه که دقیقا از همون روز حالم به طرز عجیبی به سمت بهتر شدن رفت. همون شب قبل از خواب، به احسان گفتم حس میکنم نیاز به کمک مشاور و حتی داروی اعصاب دارم و احسان هم قبول کرد و قرار شد یه کمی که بگذره برم پیش روانشناس. اون شب کلی هم با خدا حرف زدم و واقعا خواستم حالا که این فرشته کوچولو رو بهم سپرده خودش هم توان روحی و جسمی مراقبت ازش رو بهم بده. واقعا از اون شب حالم دگرگون شد. انگار خدا یه توان چند برابر بهم داد و صبح با یه انرژی دیگه ای بیدار شدم و تونستم خودم رو جمع کنم و کارهام رو انجام بدم. علی رغم اینکه مامانم خونه ماست و تمام کارهای آشپزی و خونه داری رو انجام میده ولی اون روز خودم پا شدم یه سوپ جو درست کردم و تازه از اون روز شروع کردم به رسیدگی به خودم مثل زدن کرم هام و خوردن قرصام و ...

الان هم در کل حالم خوبه و فقط موقع غروب یه کمی احساس دلتنگی دارم.

خلاصه که خیلی ممنون که برام کامنتهای دلگرم کننده نوشتید و برام دعا کردید.

و اما خاطرات زایمان:

من شش شهریور نوبت دکتر داشتم و قرار شد زایمانم 15 شهریور باشه یعنی 38 هفته و 6 روز. دیگه معرفی نامه بیمارستان آتیه رو هم از دکتر گرفتم و قرار شد باز یه NST و سونوی بیوفیزیگال بدم. فرداش یعنی 7 شهریور، عصر که احسان از سر کار اومد مامانم موند خونه و ما خوش و خرم رفتیم سمت سونوگرافی. فرداش یعنی 8 شهریور تولد مامانم بود و میخواستیم بعد از سونوگرافی بریم کیک بخریم و باهم جشن بگیریم. ولی خب روزگار برنامه دیگه ای برامون داشت انگار. اول رفتم NST دادم و یه خانم خیلی خیلی مهربون کارم رو انجام داد و نوار قلب جنین خیلی خوب و بدون مشکل بود. بعد رفتم بیوفیزیکال و خانومه بهم گفت آب دور جنین خیلی کم شده و خطرناکه و زنگ بزن به دکترت و بگو.

منم همونجا زنگ زدم به دکترم و گفت جواب سونو رو توی واتساپ برام بفرست. منم فرستادم و خودش زنگ زد و گفت همین فردا بیا برای زایمان یعنی 37 هفته و 6 روز. دیگه از همین لحظه اضطراب من شروع شد. البته انصافا هم احسان و هم مامانم خیلی خوب و راحت برخورد کردن و خودش در کاهش اضطرابم کمک کرد. بنابراین به جای کیک خریدن و تولد گرفتن، اومدیم خونه و آماده زایمان شدم و پسرکم روز تولد مامانم یعنی 8 شهریور به دنبا اومد.

دیگه اون روز اومدیم خونه و سریع زنگ زدم به رویان که هماهنگ کنم فردا بیان برای بند ناف. وسایلمم آماده کردم (البته انصافا هیچ وسیله خاصی جز شناسنامه و اینا لازم نبود و بیمارستان خودش یه ساک کامل وسایل نوزاد و یه ساک کامل وسایل مادر بهم داد). شب هم قبل خواب کلی با خدا حرف زدم و خواستم منو برای این مسئولیت سنگین آماده کنه. شب نسبتا خوب خوابیدم و صبح حدود شیش و نیم راه افتادیم سمت بیمارستان. من اصلا در یک حال خلسه ای بودم. پر از نگرانی و بهت. اینکه یهو در عرض چند ساعت فهمیده بودم باید زایمان کنم خیلی برام سخت بود.

دیگه هفت رسیدم بیمارستان و رفتم بلوک زایمان و دیگه بهم لباس دادن و خوابیدم روی تخت و احسان رفت دنبال کارهای پذیرش. اونجا پرستار یه فرم آورد و ازم یه سری سوال میپرسید و داشت فرم رو پر میکرد مثل اینکه اسم پدرت چیه و اینا. بعد گفت تحصیلاتت چیه و منم رشته ام رو گفتم و خیلی علاقه مند شد و هی میومد پیشم و راجغ بهش سوال میکرد. واقعا کارش برام خیلی دلگرم کننده بود یعنی این حس بهم دست میداد که همه چیز عادیه و میشه راجع به مسائل دانشگاهی و علمی صحبت کرد.

در نهایت حدود نه  و نیم دکترم اومد و رفتم اتاق عمل. اولین عمل جراحی عمرم بود و فضای اتاق عمل برام ترسناک بود. رفتارهای همه خیلی خوب و مهربون بود ولی من کلا اون حالت ترس و اضطراب رو داشتم. از کمر بیحسی گرفتم ولی با آمپول اول بیحس نشدم و آمپول دوم رو بهم زدن ولی باز هم انگار اونجور که باید بیحس نشدم و یه جوری از کارهایی که داشتن پشت پرده انجام میدادن مورمورم میشد (کلا به نظرم اگر بیهوش کنن خیلی بهتره) وسط عمل هم انگار بهم آمپول خواب آور تزریق کرده بودن و کلا خواب بودم تا اینکه یهو بیدار شدم و دیدم گل پسرم به دنیا اومده. توی حالت خلسه و خواب بودم و کوچولوم رو دیدم..

دیگه اومدم توی ریکاوری و بعد هم اتاق. خیلی وحستناک درد داشتم و پمپ درد گرفتم ولی کلا دردم خیلی زیاد بود. یعنی اصلا فکر نمیکردم اینقدر آدم بعد از سزارین درد داشته باشه. حال روحیم هم انگار خوب نبود و خیلی خسته و بی حال بودم. کلا خاطره خوبی از روز زایمان ندارم.

شب اول سخت گذشت. شیر من کم بود و نی نی مدام گریه میکرد.

روز جمعه حدود سه بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدم و با مامانم و احسان و گل پسر اومدیم خونه.  

.

خب تا اینجا رو سه شنبه نوشته بودم و قصد داشتم یواش یواش بیام تکمیلش کنم و خاطرات کل روزهای اول تولد گل پسر رو بنویسم ولی دیدم فرصت نمیشه و اگه بخوام منتظر فرصت بمونم چه بسا هفته ها طول بکشه.  بنابراین همین رو پست میکنم و فقط چندتا هایلایت از این روزا مینویسم:

** گل پسر رو دو تا دکتر بردم برای چکاپ ولی هیچکدوم به دلم ننشستن. دکتر متخصص نوزادان خوب سراغ دارید؟

** ۲۲ شهریور هشتمین سالگرد عقدمون بود.‌اولین سالگرد با حضور بچه. یه جشن کوچولو گرفتیم.

**۱۸ شهریور گل پسر رو به مامانم سپردم و رفتم دنبال کارهای مرخصی زایمان. خدا رو شکر به خوبی انجام شد.‌ عجیب نیست که دلم شدیدا برای سر کار رفتن تنگ شده؟ این همه توی خونه موندن برام سخته واقعا.

** دیروز برای اولین بار گل پسر رو سوار کالسکه اش کردیم و رفتیم تا مرکز خرید دم خونه. گل پسرم خیلی بیرون از خونه رو دوست داره (به مامانش رفته). دو تا قهوه هم خوردیم و برگشتیم. تمام طول راه آروم بود.

** مناسفانه حس میکنم گل پسر سرما خورده. یعنی الان که کنارش هستم حس میکنم فین فین میکنه. احسان همه مریضیهای شهر رو جمع میکنه و میاره خونه. بند نافش هم الان که پونزده روزه است هنوز نیفتاده. نگرانم. میشه دعا کنید برام؟

 

نظرات 5 + ارسال نظر
غ ـ ـز ل جمعه 13 مهر 1403 ساعت 18:57 https://life-time.blogsky.com/

عزیز جانم
مبارکتون باشه
چقدر دلم روزای نی نی بودن ماه رو میخواد
چون واقعا ظرفیت یکی دیگه رو ندارم اونم تو این روزگار
جای من بوش کن
نگران نباش نافش هم میفته. شایدم تا الان افتاده
فقط مراقب خودت باش

سلام عزیزم
آره واقعا نی نی داری هم خیلی سخت و هم خیلی شیرینه.

نسترن شنبه 24 شهریور 1403 ساعت 16:36 http://second-house.blogfa.com/

خواهر منم بیستم زایمان کرد و خیلییییی درد داشت و داره...‌ خداروشکر که جال روحیت بهتره
گل پسر چطوره؟ سرما خورده؟؟؟ امیدوارم چیز خاصی نباشه خوبه خوب باشه

مبارک باشه
گل پسر خوبه. خوشبختانه سرما نخورد. البته یه روز خیلی ترسیدم و بردیمش اورژانس ولی گفتن سرما نخورده و حالش خوبه

فاطمه جمعه 23 شهریور 1403 ساعت 10:54 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم مبارک باشه.برای هرکس یه جورناگهانی اتفاق می افته.راحت شدی
خیلی مواظب سرماخوردن بچه باش،زیردوماه که بنده خدانمیتونه داروی خاصی بخوره.سعی کنیداصلانبوسیدش،فوقش گوشه لباسشو یاگردنشو

سلام عزیزم
خیلی ممنون
آره ما خیلی مواظب بودیم ولی شغل شوهرم طوریه که با آدمای زیادی در ارتباطه و همیشه زیاد سرما میخوره. حالا قرار شده بره واکسن آنفولانزا رو بزنه امسال.

ایران جمعه 23 شهریور 1403 ساعت 10:37

مبارک باشه
روزهای اول پس از زایمان روزهای سختی هستن آرزو میکنم خدا پشت و پناهت باشه

سلام عزیزم
خیلی ممنون
آره واقعا سخت بود و هست

عابر جمعه 23 شهریور 1403 ساعت 08:28

سلام . مبارک باشه ، به به بوی نوزاد میده خونتون ، کدوم سمت دکتر اطفال میخوای؟ میخوای هنوز مشغول به کار تو بیمارستان هم باشه یا نه ؟ دکتر عرب حسینی صبح ها هر روز تو بیمارستان بهمنِ ( شهرک غرب)، روزهای زوج عصر تو مطبش( پاسداران) ، خوبیش اینکه در دسترسه ، دوستم از دکتر نریمان خیلللی راضی بود نمیدونم ایرانه یا نه ، دکتر عالمی ( گیشا) دکتر قدیمی و خوبیه ( با تجربه است).

سلام
خیلی ممنون از پیشنهادتون. ممنون که وقت گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد