پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

گل پسر به کلاس میرود

از جمله معدود لحظات خلوت و آرامش و سکوتی که در طول روز تجربه میکنم حول و حوش همین ساعتهاست، که گل پسر توی تختش خوابیده یا در حال خوابیدنه و من پایین تختش دراز میکشم. بالشتم رو میذارم کنار در حیاط خلوت و یه سرمای اندکی از درز در میاد روی صورتم و اون طرفم بخاری برقی روشنه و گرما و سرمای همزمان رو حس میکنم و پنجره های همسایه ها رو میبینم که معمولا فقط دوتاشون چراغاشون روشنه.یه کمی توی اینترنت میچرخم و یه کمی کتاب میخونم و بعد کم کم خواب منو با خودش میبره.

یه مدت بود که روتینم رو گم گرده بودم و همین باعث می‌شد اینجا هم نتونم بنویسم. بله، من وقتی نظم زندگیم رو از دست میدم، کلا کنترل همه چیز  برام  به هم میریزه اما خوشبختانه امروز دوباره تونستم خودم رو برگردونم روی روال. بعد از نه روز، دوباره امروز تو دو لیست رو آوردم وسط (آخرین بار، ۲۰ بهمن برنامه ام رو نوشته بودم) و برنامه روزم رو نوشتم و همین باعث شد هم روز پربارتری داشته باشم و هم ذهنم منظم بشه و خیلی جالبه که گل پسر هم آرومتر شد. 

حالا چرا روتین رو از دست داده بودم؟ چون یه سری برنامه جدید بهم اضافه شده که وضعیت روزهام رو تغییر داده. توی گروه مادران محل، یکی نوشته بود یه باشگاهی هست که میتونیم با بچه ها بریم و ورزش کنیم. خب منم که اصولا سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، سریع حرف رو روی هوا گرفتم و دیگه پیگیری کردم و بالاخره چهار نفر جمع شدیم و رفتیم ثبت نام کردیم. باشگاه مال یه خانومی است که تازه از انگلیس اومده و اصلا تخصصش کودک یاری بوده و کلاسهای آمادگی زایمان و باله برای کودکان و اینجور چیزا رو اونجا تدریس میکرده. باشگاه خیلی بزرگی هم نیست و در واقع یه سالن و چند تا اتاقه. ولی خانومه خیلی حسش خوبه و خیلی مهربونه و شدیدا بچه ها رو دوست داره. حالا خلاصه دو روز در هفته میرم اونجا کلاس ورزش. مسیرش هم خیلی به ما نزدیک نیست ولی خب من پیاده با کالسکه میرم. ورزش خاصی که البته نمیتونم بکنم و گل پسر زیاد گریه و ناله و غر غر میکنه ولی خب روحیه ام عوض میشه. از چهار نفری که توی کلاس هستیم، یه نفر خونه شون دقیقا کوچه بغلی خونه ماست و این جلسه باهم برگشتیم و توی مسیر هم برای خودمون موز خریدیم و رفتیم توی بازاری که تازگی اطراف خونه مون باز شده خوردیم. 

علاوه بر این کلاس ورزش ، یه کلاس مادر و کودک هم ثبت نام کردم که یک روز در هفته است و اولین جلسه اش رو هفته پیش رفتیم. خیلی خوب بود و خوشم اومد. گفته بودن آغوشی بیارین. بچه ها رو گذاشتیم توی آغوشی و با موسیقی رقصیدیم و ورزش کردیم. گل پسر هم بسیار لذت برد. 

خلاصه که الان سه روز در هفته با گل پسر میریم کلاس ( گل پسر من توی همه کلاسها از همه کوچولوتره بس که مامانش برای وارد کردنش به اجتماع عجله داره) . واقعا برام کار ساده ای نیست که بخوام بچه رو سر ساعت خاصی آماده کنم و مسیرهای طولانی رو باهم پیاده بریم و برگردیم و حواشی قبل و بعد و داخل کلاس رو مدیریت کنم ولی خب میگم دیگه شاید این فرصتها نباشه و مرخصی زایمانم که تموم بشه دیگه کی میتونم زیر آفتاب یازده ظهر، با آسودگی و فراغ بال کالسکه پسرم رو توی خیابونا هل بدم؟

بنابراین روزهای ما اینطور میگذره و کمی برنامه ام عوض شده ولی خب سعی کردم از امروز دوباره یه نظمی به زندگیم بدم. امروز درس عزت نفس متمم رو هم تموم کردم و کارنامه ام رو گرفتم. آبا عزت نفسم بالاتر رفته؟ خب قطعا نه، ولی نسبت بهش خیلی آگاه تر شده ام و مرور یادداشتهام هم این آگاهی رو توی ذهنم نگه میداره. حالا میخوام یه درس دیگه رو توی متمم شروع کنم. چندتا هم گزینه دارم: هوش هیجانی،  زندکی شاد، مهارت سخنرانی و ارائه مطلب، تحلیل رفتار متقابل و ...

فردا یه چالش جدید برای من و گل پسره. فردا یه جلسه مهم در محل کارم داریم و مدیر کل از من هم خواسته که حضور داشته باشم. احسان مرخصی گرفته و قراره بمونه پیش گل پسر و من برم جلسه و بعدش هم نوبت دندون پزشکی دارم. یعنی از حدود هشت صبح تا سه بعدازظهر خونه نیستم و احسان و گل پسر باهم تنهان. البته میتونم اگر شرایط اورژانسی شد برگردم خونه ولی به نظرم تجربه خوبیه از چند جهت: اولا من همکارام رو میبینم و روحیه ام عوض میشه و اون سرزندگی محیط کار رو حس میکنم. ثانیا یه آزمونه برای سنجش من و گل پسر که بعد از حدود شش ماه، چند ساعت دور بشیم از هم، برای من که خیلی سخته چون واقعا بهش وابسته ام و ثالثا احسان یه تصویر واقعی از رسیدگی به بچه پیدا میکنه. حالا امیدوارم کلا از همه نظر فردا به خوبی و خوشی بگذره. 

نظرات 2 + ارسال نظر
ویرگول سه‌شنبه 30 بهمن 1403 ساعت 18:33

چقدر عالی که تو این کلاسها شرکت می کنی و سعی می کنی از خونه بیرون بری. واقعا آفرین
امیدوارم هم جلسه خوب پیش بره و هم اوقات پدر و پسری

مرسی عزیزم
آره خدا رو شکر هر دوتاش خوب بود. پدر و پسر خوب با هم کنار اومده بودن

فاطمه سه‌شنبه 30 بهمن 1403 ساعت 07:40 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم چه کارخوبی کردی.ورزش ومعاشرت حال آدموخوب میکنه.فقط تنظیم خواب آقاپسرفکرکنم بهم بریزه که اونم توکالسکه وتوراه میتونه بخوابه
امروزم بهت خوش بگذره استرس نداشته باش ازپس هم برمیان

سلام عزیزم
آره واقعا مؤثره و تازه از وقتی همین ورزش نصفه نیمه رو میرم روی غذا خوردنم هم بیشتر کنترل دارم(البته الان چند مشت کرانچی خوردم متاسفانه).
اتفاقا روزهایی که میریم کلاس، وقتی میایم خونه خیلی می‌خوابه، انگار وزنه ده کیلویی برمی‌داره توی کلاس و خسته میشه.
آره خدا رو شکر به خوبی گذشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد