دیروز خیلی با نوسان گذشت برام. از صبح خسته بودم و دلم نمیخواست بیام اداره ولی قرار بود کاری رو که دستمه برای یکی از همکارا توضیح بدم که وقتی رفتم مرخصی، کار رو ادامه بده. فقط واسه همین اومدم اداره ولی همکار گرامی نیومد. بعد بر خلاف قولی که با خودم گذاشته ام، چند تا چیز رو توی اینترنت جستجو کردم و اضطراب گرفتم. توی اداره هم بنایی بود و سر و صدای اعصاب خردکنی داشت. آبدارچی هم اومد به بهانه تمیز کردن اتاق، بوی خاک راه انداخت و کلی شروع کرد به پرحرفی. کلا این آبدارچی جدیدی که برامون اومده خیلی پرحرفه. یعنی میاد دو ساعت از خاطرات بچگیش برات تعریف میکنه. از مطب دکتر هم زنگ زدن و گفتن دکتر کلاس داره و نوبت ویزیتم دو ساعت جابجا شده. در مجموع همه این عوامل دست به دست هم داد و حس کردم گل پسرم تکون نمیخوره و حالم دگرگون شد. حدود یک و نیم از اداره زدم بیرون دیگه. یعنی در مرز انفجار بودم.
تا رسیدم توی پارکینگ و استارت زدم، احسان زنگ زد و دیگه منفجر شدم و گریه ام گرفت. اونم کلی دلداریم داد که اینا هیچکدوم اتفاق مهمی نیست ولی روی هم جمع شده و اعصابت به هم ریخته. نیم ساعتی توی ماشین حرف زدیم و یه کمی آرومتر شدم و ساعت دو راه افتادم سمت خونه. بعد خیلی جالبه، هوا کاملا ابری بود ولی من چون گریه کرده بودم و چشام قرمز بود، مجبور شدم عینک آفتابی بزنم تا نگهبان دم در نفهمه گریه کردم. طرف فکر کردم دیوونه شدم توی این هوا عینک آفتابی زدم.
رسیدم خونه و سعی کردم خودم رو آروم کنم. یه بستنی خوردم، بعدش یه میگو با پاستای خوشمزه درست کردم و نشستم در حال تماشای فیلم نوش جان کردم. با نی نی کلی حرف زدم و براش داسی دایناسی خوندم. رفتم توی آشپرخونه و یواش یواش یه پلو مرغ خوشمزه درست کردم.
حدود نیم ساعت مونده به اذان مغرب، نشستم سر سجاده. از اول بارداریم، تصمیم گرفتم یه دور قرآن رو بخونم. الان جزء هجده هستم. نشستم ادامه قرآن رو خوندم و کلی دعا کردم و کلی شکر کردم برای همه چیزهای خوبی که خدای عزیزم بهم داده.
بعد هم که احسان اومد و شام خوردیم و خواب.
بدین سان یه روزی که تا نیمه اش برام اضطراب زا شده بود، با آرامش به پایان رسید.