یکی دو هفته پیش خوندن آنا کارنینا تموم شد. عشق چقدر سخت و دردناکه. به نظر من زندگی با تفاهم و پذیرش، خیلی بهتر و آرومتر از زندگی با عشقه.
برای اینکه این هفته های آخر، راحت تر و زودتر برام بگذره، تصمیم گرفتم رمانهای پلیسی-جنایی بخونم. یه کلکسیون کامل هم ازشون توی خونه داریم. با آگاتا کریستی شروع کردم و مجموعه خانم مارپل. تا الان سه تاش رو خوندم و امروز صبح چهارمی رو شروع کردم (جنایت خفته). خیلی خوبن و اونقدر جاذبه دارن که دلت نمیاد کتاب رو بذاری زمین. در شرایط من هم دو تا فایده داره: اول اینکه سرم گرم میشه و از فکر و خیال خلاص میشم. دوم اینکه کمتر سراغ گوشی میرم.
** داشتم فکر میکردم اکه خدا بخواد ماه دیگه گل پسر توی دلم نیست. عادت کرده ام به حضورش.
** یه چند روزی اضطراب شدید گرفته بودم برای نگهداری از نوزاد. اضطراب افسردگی بعد از زایمان هم داشتم. ولی الان بهترم، توکل میکنم به خدا. تا اینجاش رو که خیلی بهم کمک کرده.
** وسایل گل پسر دیگه تقریبا تکمیل شده. تخت و بوفه اسباب بازیهاش رو هم گذاشتیم توی اتاق. احتمالا فردا لباساش رو میشورم و دیگه کشوی لباسهاش رو هم میچینم.
** ختم قرآنی که برای گل پسر شروع کرده بودم تموم شد. از روز عاشورا نیت کردم چهل روز زیارت عاشورا بخونم تا اربعین.
** امروز با یه زوج از دوستامون قرار داریم که اونا هم فروردین صاحب یه نوزاد پسر شدن. دیروز رفتیم برای نی نی شون کادو خریدیم. دو تا بازی فکری برای ده ماهگی و یک سالگی. خودمم خیلی خوشم اومد و میخوام برم برای خودمون هم بخرم.
** این هفته های آخر هر روز یه جایی از بدنم درد میگیره. چند روز پیش دست راستم بود بعد اون خوب شد و دست چپم درد گرفت، بعد هم درد لگن و کمر و ... پوست صورتم هم که خیلی خشک شده و هرچی کرم میزنم فایده نداره. صدای بنایی پشت خونه مون هم که واقعا سرسام آور شده. یعنی هر روز از هفت صبح تا هفت بعدازظهر سروصدا داره. دیگه با صبوری این روزا رو سعی میکنم بگذرونم.
** فردا آخرین جلسه کلاس آمادگی زایمانه و قرار شده با همسرانمون بریم. کلا سه نفریم. بعد یکیمون برداشته توی گروه خطاب به مربی کلاس نوشته که فلان چیزا رو به همسرانمون بگید. مثلا اینکه کسی نباید نوزاد رو ببوسه و اینجور چیزا. یه لیست خیلی بلند بالا. کلا هم توی کلاس مدام در حال نالیدن از دست مادرشوهر و خواهرشوهرش بود. یعنی سیستم زندگیش مثل سریال پدر سالاره. بعد آخه وقتی تو نمیتونی به همسرت بگی کسی نباید نوزاد رو ببوسه و حتما باید یکی دیگه بهش بگه تا قبول کنه، میخوای چالشهای بعدی بچه داری رو چه کنی.
عزیزم به سلامتی،ایشالله به راحتی چندهفته آخرم میگذرونی،پودرمنیزیم بخورگرفتگی عضلاتتوبرطرف میکنه.خستگیتم رفع میکنه
هرچقد دوران بارداری کندمیگذره،بعدزایمان باسرعت نورروزهامیگذره
خیلی ممنونم. انشاالله همینطور باشه
راستش میترسم بدون تجویز دکتر، چیزی بخورم چون دیابت هم دارم و میترسم اوضاعم سخت تر بشه. البته دکتر مکمل و اینا زیاد داده بهم.
کاش این سرعت برعکس بود
صبوری انگار جز جدایی ناپذیر مادرانگی عه...
امیدوارم این روزها بخوبی و سلامتی برات بگذره
وسایل گل پسر هم مبارک باشه، بخوشی انشاالله
بنظرم از الان فکر و خیالش نکن... برای خیلی ها افسردگی اتفاق نمیافتد...
برای منم دعا میکنی لطفا؟
خیلی ممنونم.
آره تصمیم گرفتم از الان خودم رو نگران نکنم. یعنی یه جورایی داشتم از ترس افسردگی بعد از زایمان، از همین الان افسردگی میگرفتم. دیگه رهاش کردم.
حتما دعا میکنم عزیزم اگر قابل باشم
چقدر حالت هات شبیه به من هست.
من هم اضطراب افسردگی بعد از زایمان رو دارم. اضطراب خستگی و تنهایی
فردا هم می خوام لباسهاش رو بشورم
این هفته های آخر هم کلا درد میکنم
چه خوب که گفتی تو هم این اضطرابها رو داری. من فکر میکردم این اضطرابی که من از افسردگی بعد از زایمان دارم خیلی عجیب و غریبه.
من دیروز لباسها رو شستم و امروز اتو کردم و چیدم توی کشوها
درد هم که همدم همیشگی منه به ویژه شبها