ابن پست رو در حالی مینویسم که گل پسر روی بالشت شیردهی روی پام خوابیده . دیشب خدا رو شکر نسبتا خوب خوابید و منم تونستم استراحت کنم.
دیروز رفتیم برای ختنه گل پسر. از دکترش پرسیده بودم و گفته بود از بیست روزگی تا شصت روزگی ببرید. خودش هم دکتر اکبر عابدی رو معرفی کرد. منم سرچ کردم و دیدم خیلی توی این کار معروفه و خیلی کامنت مثبت داشت و مهمتر اینکه اورولوژیست بود نه جراح عمومی و دیگه ازش وقت گرفتیم.
البته دلم میخواست گل پسر رو بعد از چهل روزگی برای ختنه ببریم ولی خب یه اشتباهی توی بلیط اتوبوس مامان احسان رخ داد و زودتر اومد و گل پسرم رو در سی و نه روزگی ختنه کردیم.
مامان احسان جمعه اومد پیشمون تا موقع ختنه کنارمون باشه . روز شنبه هم توی سی و هشت روزگی گلپسر رو بردیم حمام چهل و آب چهل روی سرش ریختیم ( با توجه به اینکه میدونستم روز بعد از ختنه نمیشه بچه رو حموم کرد).
بودن مامان احسان خوبه ولی خب مثل مامان خودم اونجور با دلسوزی و از جون و دل کمک نمیکنه. مامانم توی این یه ماهی که بعد از زایمان اینجا بود همه کارها رو میکرد از آشپزی و نظافت خونه و رسیدگی به من و بچه تا شب بیدار موندن ولی مامان احسان نهایتا یه غذا درست میکنه و وقتی ازش بخوای یه کمی گلپسر رو میگیره تا مثلا من برم حموم ولی خب شب تا صبح رو میره میخوابه. البته همبن هم غنیمته و اصلا وجودش قوت قلبه به هر حال ولی خب مثل مامان خودم نمیشه. این روزهای سخت (مثل روز ختنه) دوست دارم مامان خودم پیشم باشه که خب نمیشه و مدام میگم کسانی که مامانشون پیششونه چه نعمت بزرگی دارم.
واسه واکسنهای گلپسر هم که دست تنها اضطراب دارم با خودم میگم بذارم برم مشهد پیش مامانم واکسنها رو بزنم ولی خب مشکلات مربوط به بابام هست و واقعا توان تحمل کردن اخم و تخم و اداهاش رو ندارم. باورتون میشه هنوز بابام بهم یه زنگ یا پیام نداده و تبریک بگه؟ بابام وضع مالیش خدا رو شکر خیلی خوبه ولی خب خسیسه و هرچی هم سنش بالا رفته بدتر شده. واسه همین هم از ترس اینکه پولی برای سیسمونی بده کلا به روی خودش نیاورد که من حامله ام. البته من که به احسان نگفتم اینو (چی بگم آخه ؟ تف سر بالاست) و گفتم بابام پول ریخته برام واسه خرید سیسمونی. حالا خلاصه یعنی میخوام بگم خیلی دیکه نمیتونم روی کمک خانواده ام حسای کنم مگر اینکه مامانم دوباره بیاد تهران که اونم بعیده به این زودی. یعنی با این وضع همین کمک نصفه نیمه مامان احسان برام خیلی ارزشمنده.
بگذریم از این حرفا.
گل پسرم امروز چهل روزه شد. از اون روزهای اول زایمان همه میگفتن بعد از چهل، آسونتر میشه و منم خیلی منتظر این روز بودم. حالا البته دیکه خیلی هم منتظر آسون شدن نیستم همبن که روزها با سلامتی و خوشی و بدون اتفاق ناگوار جلو برن برام کافیه. البته انصافا گمی آسونتر هم شده یا بهتره بگم من روال کارها دستم اومده و الان حال روحیم خیلی بهتر از زمان نوشتن پست قبلیه. البته شاید هم تاثیر حضور مامان احسان باشه که به هر حال کمک میکنه و شاید بعد از رفتنش دوباره حال و هوام خراب بشه ولی دیگه توکل به خدا.
کامنتهای پست قبلی هم خیلی بهم کمک کرد. هم فهمیدم که مشکلات و احساساتم طبیعیه و هم یه سری ایده خوب بود که تصمیم دارم عملشون کنم. خیلی ممنونم از همه تون که بهم کمک میکنید. اونم وقتی حتی بابام براش مهم نیست من چه شرایطی دارم.
گل پسرم خدا رو شکر توی ختنه خیلی اذیت نشد. من و مامان احسان بیرون نشسته بودیم و احسان داخل بود. یه کوچولو فقط صدای گریه اش اومد که منم یه کمی چشمام اشکی شد ولی در کل خیلی خوب پیش رفت. بعدش هم یه کمی بیقراری کرد که توی ماشین بهش قطره استامینوفن دادم و بعد که اومدیم خونه پوشکش رو عوض کردیم و شیر خورد و خوابید و حتی برای چهار ساعت بعد که قطره استامینوفن بعدی بود بیدار نشد و منم بیدارش نکردم و وقتی بیدار شد بهش قطره دادم.
الان یه کمی واسه مراقبتهای بعد از ختنه و زدن پمادهاش اضطراب دارم که خدا نکرده مشکلی برای بچه پیش نیاد. دیروز که از دکتر برگشتیم و باید پوشک رو عوض میکردیم، من خیلی میترسیدم پوشکش رو باز کنم و پمادها رو اونطوری که دکتر گفته بود بزنم و دوباره پوشک رو ببندم و میخواستم بسپرم مامان احسان انجام بده ولی احسان کار خوبی کرد و خودش اومد کنارم نشست و مجبورم کرد خودم انجام بدم. اینجوری لااقل اضطراب ندارم که اگه مامان احسان بره پمادها رو چطور بزنم.
امروز اگه خدا بخواد میخوام خودم برم حموم چهل. البته من از حدود سی روزگی خونریزی ام قطع شده و خدا رو شکر میتونم نماز بخونم.
بازم خیلی ممنونم از کامنتاتون. باورتون میشه با خوندنشون چشام اشکی شد؟
سلام دریا جانم. چند روزی هست که شرایط روحی خوبی ندارم و وضعیتم تعریفی ندارد اما این پستهای آخری رو که خوندم از بابت اینکه حالت بهتره لبخند به لبم اومد. پیام خصوصیت رو خوندم و خدا میدونه چقدر خوشحال شدم که گفتی حرفهام برات خوب بوده. حالا بهت پیام میدم عزیزم
دلم خیلی روشنه که با مسیری که پیش گرفتی روز به روز حالت بهتر و بهتر میشه.
خدا رو شکر بابت سلامت پسرک و برنامه منظمی که میبینم این روزها برای خودت تعریف کردی. همون پاساژ گردی که گفتی و کتاب خوندن کنار پسرک... ختنه پسرک هم مبارک و خدا رو شکر که زیاد اذیت نشد، خیلی هم خوش موقع بود .پسر من موقع ختنه خیلی گریه کرد و منم پا به پاش مردم و زنده شدم و خیلی زیاد گریه کردم حتی فردای اون روز هم با یادآوری گریه های روز قبلش باز گربه میکردم و غصه میخوردم. من نسبت به بچه هام شدیداً کم دل و ترسو و محتاط و شکننده ام راستش...تازه الان بهتر شدم.
لطفاً با همه مشغله های داشتن نوزاد ، سعی کن بیشتر بنویسی تا از حالت باخبر باشیم.
سلام مرضیه جون
انشاالله حال روحیت هرچه زودتر خوب بشه و دوباره پست های پر و پیمون برامون بنویسی. البته منم الان دیگه مثل این پستها که نوشته ام خوشحال نیستم و خیلی خسته ام.دلمم گرفته یه جورایی.
میدونی من هیچوقت توی زندگیم این میزان از خونه موندن رو تجربه نکرده بودم و واقعا دارم اذیت میشم. هوا هم سرد شده و دیگه بیرون رفتن با نوزاد راحت نیست. خلاصه که خیلی حال و هوای خوبی ندارم که بنویسم
سلام عزیزم خداروشکرکه بهتری وبچه بهتره.مبارک باشه چهل روزگی وختنه
دیگه مادرشوهرم همین حدشم غنیمته
درمورد پدرتم بهش فکرنکن.دایورتش کن بعدابهش فکرکنپدرهای اینطوری کمنیستن.منم خودم سیسمونی وحداقل۵۰درصدجهیزیموخریدم
اون پولهایی هم که پدرتون جمع میکنن درنهایت،بعد۱۲۰سال به خودشمامیرسه.
سلام عزیزم
خیلی ممنون
واقعا علی رغم همه این چیزا که راجع به مادرشوهرم گفتم بازم همین حد هم غنیمته.
واقعا به کارهای پدرم فکر نمیکنم ولی خب گاهی دلم میگیره.
چهل روزگی پسرک مبارک
چه کار خوبی کردین ختنه ش کردین و تموم شد
اگر میتونی برای واکسن بری پیش مامانت که خیلییییییی خوبه چون 2 ماهگی رو بچه ها تب میکنن...
ناراحت شدم ازینکه گفتی پسرک کولیک و رفلاکس داره، دخترک مام داره و مامانش و مامانم خیلییییییییی اذیتن،خودش هم که خیلی زیاد... دلم ذوب میشه وقتی از ته دلش گریه میکنه و اشکهاش میاد... امیدوارم زودتر دوره ش تموم شه براشون
ممنون عزیزم
آره واقعا یه باری از روی دوشم برداشته شد با ختنه گل پسر.
دوس دارم برم مشهد ولی خب مشکلاتی داره دیگه. حالا ببینم چی میشه.
آخی طفلی دخترک. آره منم وقتی گریه هاش رو میبینم جگرم خون میشه. منم تنها امیدم اینه زودتر این دوره رو بگذرونن
سلام عزیزم تولد گل پسرتون مبارک ، چهله خودت و پسرت هممبارک ، قدیمی ها همش میگن ۴۰ روزش بشه همه چیش خوب میشه ! به نظر من که سه تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم هرماه با ماه بعد متفاوت اصلا انگار بچه میفهمه امروز یکماهش تموم شد و ازفرداش کلا همه چیزش تغییر میکنه ! چه جالب که توهم خانوادت مشهد هستن منم مثل شماهستم و تهران تنهازندگی میکنم خانواده م مشهد هستن . وبلاگت رو از کامنتهای مرضیه جان پیدا کردم و خوندم موفق باشی عزیزم خدا یار بی کسان است به من که ۱۲ سال تو غربت تهران زندگی کردم و سه تا وروجک رو دست تنها بزرگ کردم ثابت شده نگران نباش و قوی باش به امید کمک کسی نباش . هیچکس هم مثل مادر و خواهر خود آدم نیست حالا قسمت و تقدیر امثال ما این بوده دورباشیم در عوض خدا خودش چندین برابر کمکمون میکنه
سلام عزیزم
خیلی ممنون
آره منم احساس میکنم هی بچه انگار داره عاقلتر میشه.
آره ما هم مشهدی هستیم. من از سال ۸۶ برای دانشگاه اومدم تهران و دیگه اینجا موندگار شدم. تهران هم هیچکس رو ندارم. شما فکر کنم خانواده شوهرتون تهرانن ولی ما فقط خودمون هستیم.
غربت واقعا سخته ولی منم توکلم به خداست . همونطور که تا الان منو حفظ کرده و مواظبم بوده مواظب پسرم هم باشه.
واقعا هیچکس خواهر و مادر خود آدم نمیشه ولی خب به قول شما قسمت ما هم این بوده. چه میشه کرد
عزیزم خوشحالم حالت بهتره، ببین نترس اصلا حس میکنم استرس داری در مراقبت از بچه، تو بهترین مراقب بچت خواهی بود از مادربزرگهاش بسیار بهتر و دلسوزتر. آفرین به همسرت که با این کارش نذاشته بترسی. راستی ویدئوهای یوتیوب هم عالی هستند راجع به حمام و ناخن گرفتن و … ما از اونا بیشتر یادگرفتیم تا مامان بزرگا
من خودم خونه خودم آرامشم بیشتر از همه جا هست بعد از بچه هم که روحیم آسیب پذیر بود ترجیح دادم سختی بکشم تو خونم ولی خودم رو در معرض آسیب های های جدید قرار ندم با رفتن خونه مادرم یا مادر همسر( که جفتشون شهرستان بودند). واکسن هم ترس نداره آماده باش قراره تب کنه نهایتا دوروز. اونم با استامینوفن قابل کنترله، یادم رفته باید قبل واکسن میدادیم یا از بعد از تزریق اینو چک کن.
خیلی ممنون عزیزم
آره واقعا استرس دارم. البته میدونی من هیچوقت توی زندگیم استرس نداشته ام و همیشه خیلی اعتماد به نفس داشتم که میتونم کارهام رو به بهترین نحو انجام بدم ولی الان چون پای یه آدم دبگه در میونه، مدام استرس دارم که ناخواسته و از روی ناآگاهی بهش آسیب بزنم.
پیشنهاد یوتیوب خیلی خوب بود. حتما استفاده میکنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود.
منم همیشه خونه خودم آرامشم بیشتر بود ولی الان یه جورایی انگار بیقرار شده ام. هرچند واقعا اگه برم مشهد خونه بابام، از یه جهاتی خوبه ولی خب حواشی زیادی هم داره.
مرسی از راهنماییت درباره واکسن.
سلام.قدم نورسیده مبارک.گم کرده بودم آدرس وبلاگ شمارو.عزیزم پیج خانم دکتر خدیجه ظریفی و پیج خانم دکتر مینا صافی. عالی و واجب و کامل برای همه ی مامانها.هم تو اینستا و هم تلگرام.واقعا زود میگذره،فقط لذت ببر،اضطراب هم نداشته باش.خیلی خوبه که بتونی همون نمازهای روزانه هم بخونید،خیلی آرامش بخش هست.شکرگذاری اول صبح یا آخرشب،چندتا از نعمتهای همون روز و سپاسگزاری براشون.خدا هوامونو داره.
سلام عزیزم
خیلی ممنونم.
هر دو رو دنبال میکنم و مطالبشون خیلی مفیده برام.
آره واقعا تصمیم گرفته ام لذت ببرم و اضطراب رو از خودم دور کنم و تا حدی موفق شدم.
واقعا درست میگید.اصلا از وقتی که خونریزیم قطع شد و تونستم نمازهام رو به راحتی بخونم،حال روحیم هم خیلی بهتر شد.