چهارشنبه رفتم واسه آزمایش هفته پانزدهم. ناشتا هم بودم واسه چک مجدد قند. دفعه پیش که آزمایش دادم (هفته ۱۲) قندم کاملا نرمال شده بود (البته هر شب یه متفورمین میخوردم) دیکه دکترم گفت متفورمین رو قطع کنم و دوباره آزمایش قند بدم. حالا خدا کنه الان هم قندم اوکی باشه و دیگه از شر متفورمین و اینا خلاص بشم.
کلا ناشتا موندن واسه آزمایش برام خیلی سخته. یعنی تا بیدار میشم باید یه چیزی بخورم وگرنه حالم وحشتناک میشه. دیگه وقتایی که آزمایش دارم، مجبورم با همین حال وحشتناک برم آزمایشگاه. حالا خدا کنه این دفعه تکلیف قند روشن بشه و دیگه مجبور نشم ناشتا برم آزمایش.
بعد از آزمایش، کیک و شیر خریدم و نشستم دم پارک ساعی بخورم که یه گربه اومد پیشم. یه کمی کیک دادم که نخورد، بعد یه کمی شیر ریختم توی در بطری و گذاشتم جلوش. اصلا فکر نمیکردم بخوره چون تجربه بهم نشون داده بچه گربه ها شیر میخورن و این بزرگای توی خیابون شیر نمیخورن ولی این خیلی شیر خورد و دیگه تقریبا کلش رو ریختم براش. خیلی بانمک و دوست داشتنی بود.
سه شنبه و چهارشنبه نرفتم اداره. فردا رو ولی میرم. حوصله اداره رو ندارم. یعنی با خود کار مشکلی ندارم ها ولی همکارام روی مخم هستن. یعنی واقعا حوصله شون رو ندارم. دنیاهامون خیلی متفاوته.
شب تولد امام حسن به رسم هر ساله ام، رفتم مسجد و بعدش واسه افطار رفتیم رستوران. خوش گذشت.
امشب اولین شب قدره. اینقدر این شبا زیاد میخوابم که بعید میدونم بیشتر از ساعت هشت بتونم بیدار بمونم. یعنی عملا بیهوش میشم. سالهای قبل یه کمی میخوابیدم و بعد پا میشدم یه دعایی چیزی میخوندم. امسال فکر نکنم توانش رو داشته باشم. قهوه هم که کلا دیگه ترک کرده ام و خواب آلودم مدام. خدا خودش آگاهه به حال و روزم.
.
داشتم فکر میکردم یه سری وبلاگ بودند که من یکی دو بار خوندم و خوشم اومده بود ولی دیگه پیداشون نکردم. مثلا یکیش مال یه خانومی بود که خارج از ایران زندگی میکرد و یه عالمه بچه داشت، یعنی یه سری بچه های همسرش بودن و یه سری بچه های خودش و پلیس شوهرش رو دستگیر کرده بود. یکی دیگه هم یه آقای دکتری بود که سوتی های بیمارانش رو مینوشت.
امروز بالاخره رفتم چند تیکه لباس بارداری خریدم. هیچی لباس نداشتم، رفتم تیراژه، یه مغازه ای که تبلیغش رو دیده بودم و انصافا همه چیز هم داشت.
صبح هم رفتیم سرای ایرانی سیسمونی ببینیم ولی چیز خاصی نداشت، دو سه تا دونه تخت بود فقط.
خواهر همسر با شوهر و بچه اش اومدن تهران. قرار شد فردا بیان خونه ما عصرونه و بعد واسه افطار (شام) بریم بیرون. ما هم که اساسا هیچ خوردنی مخصوص عید نداشتیم،،رفتیم شیرینی خریدیم. آجیل هم مامانم برام فرستاده بود که همونو جلوشون میذارم. فردا یه کمی هم خونه رو تر و تمیز کنیم.
واسه نماز ظهر رفتم امامزاده، چقدر خوب و آروم بود. یه عده هم نشسته بودن داشتن قرآن میخوندن، روزه بودن انگار،،دلم رفت برای حس و حالشون.
میخوام واسه افطار لوبیا پلو بپزم، مایه اش رو دارم، لوبیا رو هم الان پختم. فقط باید بذارم لای پلو.
لباس هم میخوام بشورم. یعنی امروز رفتم یه شلوار بارداری واسه بیرون خریدم و دیگه وقتشه اون یکی رو بشورم، چون شلوار نداشتم، فکر کنم سه ماهی فقط همون رو پوشیدم.
این روزا خیلی میخوابم. نمیدونم طبیعیه یا نه. یعنی تا شام میخورم بیهوش میشم. دیشب هفت بعدازظهر خوابیدم تا دوازده شب، دوازده پاشدم یه کمی دور خودم چرخیدم و باز خوابیدم تا ۴ صبح، دوباره پنج خوابیدم تا هفت صبح. یعنی تقریبا یازده ساعت خوابیدم.
امروز دلم میخواست برم دستفروشهای شب عید رو ببینم. پرس و جو کردم دیدم اطراف هفت حوض پر از دستفروشه. دیگه از غرب تهران کوبیدیم رفتیم شرق به شوق زیارت دستفروشها. البته اینقدر همه اتوبانا خلوت بود که سه سوته رسیدیم. البته که چیزی نخریدیم، فقط یه بلوز شلوار با طرح فیل برای نی نی (میخوام طرح اتاقش رو با وسایل فیلی بچینم).
بعد هم از دم خونه سبزه و سنجد و سمنو خریدیم.
الان سفره هفت سین رو چیده ام روی اپن، فقط سمنو توی یخچاله که همون دم تحویل سال میذارمش توی سفره. لباس نی نی رو هم گذاشتم توی سفره.
دوس دارم بعد افطار بریم پاساژ دم خونه حال و هوای شب عید رو ببینیم ولی خب نمیدونم چقدر حسش باشه.
واسه این عید تقریبا هیچ لباسی نخریدم. اصلا حس و حال خرید نداشتم. صبح رفتم حموم و یه پیرهن نو که چند ماه پیش خریده بودم پوشیدم که لااقل موقع تحویل سال، یه تیکه از لباسام نو باشه.
فیلم بی همه چیز اومده روی اکران آنلاین فیلیمو. تصمیم دارم توی این چند روز تعطیلی ببینمش.
امسال اولین ماه رمضان زندگیمه (البته طبیعتا بعد از دوران کودکی) که کلا روزه نمیگیرم. همیشه اهتمامم بالاخره برای روزه گرفتن بوده و تا جایی که توان داشتم روزه هام رو گرفته ام. کلا حال و هوای ماه رمضان رو خیلی خیلی دوست دارم.
سونوگرافی و آزمایش غربالگری اول رو رفتم و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. حالا برای هفته شانزدهم هم یه سری آزمایش و سونوگرافی نوشته که باید انجام بدم. جنسیت رو هم پسر گفتن بهم. البته من از همون لحظه ای که بی بی چک گذاشتم و مثبت شد خودم میدونستم بچه ام پسره. اصلا حسم همین بود کاملا.
دیروز پسر یکی از دوستامون هم به دنیا اومد. ازش پرسیدم اسمش رو چی گذاشتین و یه اسمی گفت که کاملا هموزن و شبیه اسمیه که من در نظر داشتم بذارم. البته من سه تا گزینه دارم که یکیش اینجوری انگار منتفی شد، یکیش هم چون اسم یکی از آشناهاست دوست ندارم بذارم، در واقع الان فقط یه گزینه واسم مونده.
در نظر دارم تعطیلات عید برم یه کمی وسایل سیسمونی و اینا بخرم یا الاقل برم ببینم. البته واقعا نمیدونم چه وسایلی باید بخرم. یعنی نمیدونم چه وسایلی کاربردی ان (منظوم وسایل بزرگ مثل تخت و کمد و این چیزاست). کدوم یکی از این وسایل بزرگ به درد نمیخوره و فقط دست و پا گیره و اینکه چه برندهایی بهتر و با کیفیت تره؟ اصلا هیچ ایده ای در این خصوص ندارم.
دلم میخواد چند تا کتاب هم درباره بچه داری و این موضوعات بخونم ولی کتابی نمیشناسم.
وضع خونه پیدا کردن هم که به جایی نرسید و فعلا سر جامون مستقر هستیم. فقط باعث شد عملا از تمیز کردن خونه بیفیتم. چون من هی فکر میکردم قبل عید جابجا میشیم و عملا خونه تکونی و اسباب کشی یکی میشه و کاری نکردم. البته کاری هم که از من برنمیاد ولی خب میخواستم بگم یکی بیاد برای نظافت که دیگه نگفتم. حالا خودم یه کارای کوچیکی کردم یعنی در حد یکی دو تا کابینت رو مرتب کردن و دیروز هم سرویس بهداشتی رو که خودم استفاده میکنم تمیز کردم و اون یکی رو دیگه باید خود همسر تمیز کنه. ولی خب در نهایت اون خونه تکونی به معنای دقیق کلمه محقق نمیشه و صرفاً همین تمیزکاری معمولیه.
دیگه اینکه این چند وقت چند تا فیلم دیدم تا اشتراک نماوا و فیلیمو و ... حلال بشه. یکیش مغز استخوان بود که خوشم اومد و قشنگ بود، یکیش سه کام حبس که اونم خوشم اومد، عروسی مردم بد نبود، با حال بود ولی کت چرمی افتضاح بود. یعنی ثانیه شماری میکردم تموم بشه، اصلا سرم درد گرفت. ورژن اصلاح شده کافه ترانزیت رو هم روی فیلم نت دیدم که خب واقعا محشره.
اسکار مهران مدیری رو هم به صورت منقطع دیدم. بد نیست ولی خب صرفا به درد وقت گذرونی میخوره. یعنی در این حد که در زمان های حالت تهوع ببینی که وقت بگذره.
برای عید هم برنامه ای نداریم. احتمالا روزهای کاری رو بیام اداره چون همه جا خلوته و کاری هم نداریم. بعد از عید فطر دو سه روز مرخصی میگیرم.
گفته بودم 15 اسفند باید برای غربالگری اول برم؟ روز بعدش هم که برای آزمایش. واسه همین امروز رو در برف اومدم اداره چون میخوام سه شنبه و چهارشنبه هفته دیگه رو مرخصی بگیرم. البته جز این دلایل دیگه ای هم داشت که اومدم اداره؛ اول اینکه توی خونه حوصله ام سر میره. یعنی از یه طرف میگم سر کار اومدن با بارداری سخته ولی از اون طرف هم باز توی اداره که هستم زمان سریعتر میگذره (کلا این روزا زمان برام خیلی کند میگذره شاید چون از تفریحات و برنامه های قبلیم کم شده). دلیل دیگه اداره اومدنم هم این بود که امروز هم اتاقی میخواست نیاد منم غنیمت دونستم و گفتم از آرامش نبودنش استفاده کنم. توی اداره فقط هم اتاقی میدونه که باردارم ولی خب کلا تحملش خیلی آسون نیست. مشکل اصلیش هم پرحرفیه. منم الان در موقعیتی هستم که واقعا حوصله ام کم شده و کشش ندارم یکی مدام حرف بزنه. دعا میکنم یه ترفیعی چیزی بگیره بره از اینجا.
تا اینجا رو دیروز نوشتم و حوصله تموم کردنش رو نداشتم. یعنی وقتی از بی حوصلگی حرف میزنم منظورم همچین چیزیه.
امروز هم هم اتاقی نیومده خدا رو شکر.
امروز تهوع خیلی شدیدی داشتم و کار به استفراغ رسید (ببخشید). بعد با اسنپ اومدم اداره و هی نگران بودم توی ماشین بنده خدا بالا بیارم.
اوضاع خونه پیدا کردن هم تعریفی نداره. یعنی نه مشتری واسه خونه ما هست نه موردی هست که بریم ببینیم. میگن الان دم عید خیلی زمان خوبی نیست واسه جابجایی و مورد کمه. ولی خب به نظرم باید خیلی ها ترجیح بدن قبل عید جابجا بشن تا توی عید به کاراشون برسن و خونه رو بچینن. من خودم که ایده آلم همینه.
دقت کردین از وقتی بچه من اومده توی این دنیا، چقدر برف و بارون زیاد شده؟