پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

آزمایش های سخت زندگی

خب من بالاخره دیروز رفتم و آزمایش تحمل گلوکز رو انجام دادم. واقعا جونم دراومد در پروسه آزمایش. البته خدا رو شکر بالا نیاوردم و نیاز نشد آزمایش رو تکرار کنم، کلی نذر و دعا کرده بودم واسه اینکه آزمایش به خوبی بگذره. واقعا برای من ناشتا موندن توی بارداری تبدیل به عذاب شده. یعنی از وقتی واسه نماز صبح بیدار میشم، گرسنه ام و ضعف دارم و اگه چیزی نخورم، از گرسنگی بالا میارم‌ (واقعا نمیتونم درک کنم چطوری بعضیا توی بارداری روزه میگیرن و تبلیغش هم میکنن). 

حالا خلاصه دیروز حدود شش بیدار شدم و حدود شش و نیم راه افتادیم سمت آزمایشگاه. ساعت شروع کار آزمایشگاه هفت بود و ما راس هفت رسیدیم ولی غلغله بود انگار ملت از شیش اونجا بودن. دیگه نوبت گرفتم و پذیرش شدم و اولین آزمایش قند ناشتا رو انجام دادم. بعد بهم اون دوز تعیین شده گلوکز رو داد به صورت دو تا بطری کوچک آب معدنی که محلول گلوکز و آب بود و یه کمی اسانس پرتقال هم داشت (رنگش هم نارنجی بود) و گفت حواست باشه بالا نیاری اصلا. اینم یه طعم شیرین عجیبی داشت و به سختی خوردم و جلوی خودم رو گرفتم تا بمونه توی معده ام. بعد گفت سه بار دیگه به فاصله هر یک ساعت یک بار بیا تا دوباره نمونه بگیریم. دیگه اومدم نشستم توی سالن و حال مرگ داشتم واقعا. البته هر چی زمان می‌گذشت بهتر میشدم و تقریبا بعد از اولین نمونه برداری بعد از نوشیدن محلول، دیگه خطر تهوع نداشتم ولی خب بی‌حال بودم‌ . در مجموع چهار بار ازم خون گرفتن یعنی دستم سوراخ سوراخ شد واقعا. یه بار هم از محل نمونه برداری، خون اومد دوباره.

احسان تا نمونه برداری دوم رو بود و بعد دیگه باید میرفت سر کار و اون یک ساعت آخر رو تنها بودم. بعدشم که اسنپ گرفتم و اومدم خونه. یعنی نابود شده بودم واقعا و اصلا یه حال گیجی ‌و منگی داشتم. ولی به هر حال انجام شد و الان فقط امیدوارم نتیجه اش هم خوب باشه. به ویژه اینکه همین اضطراب و بدحالی، خودش میتونه قند رو بالا ببره. حالا دیگه توکل به خدا.

خلاصه دیروز تماما به گیجی و بیحالی گذشت. حدود یک رسیدم خونه و یه چیزی خوردم و یه ذره خوابیدم (کلا من هرچقدر خسته باشم متاسفانه نمیتونم توی طول روز بخوابم و فقط شبها خوابم میبره) و کمی کتاب خوندم و صوت های مربوط به لوازم ضروری نوزاد گوش کردم و ویدئو روی یوتیوب دیدم. عصرش هم با احسان رفتیم تا پارک دم خونه و کمی نشستیم تا یه هوایی به کله ام بخوره و شام هم بیرون خوردیم و دیگه اومدم خونه بیهوش شدم. 

کلا دیروز روی ابرا بودم انگار.

امروز ولی خوبم خدا رو شکر. صبح یه جلسه آنلاین شرکت کردم. بعد با عصاره ماهیچه ای که از دو روز قبل داشتم، یه سوپ گذاشتم بپزه. هواپز رو بعد از مدتها تمیز کردم ( از وقتی داخلش کاغذ میذارم، دیگه نمیشورمش. نمیدونم خوبه یا بد. امروز حس کردم روی پره های بالای دستگاه، خیلی چربی جمع شده)، سینک رو با سرکه شستم و رفتم دوش گرفتم و الان هم اینجا دارم مینویسم دیگه. 

از شنبه هم دو هفته استراحت به پایان میرسه و باید برم سر کار. راستش سخته برام ولی به هر حال خدا رو شکر که کاری هست برای انجام دادن و من هم سلامتی دارم برای کار کردن. دو روز هم که تعطیله هفته آینده و همینم غنیمته.

** گوش شیطون کر بالاخره این جمعه قراره اولین جلسه کلاس آمادگی زایمان برگزار بشه. گفتن مباحث روانشناسیه و همسرتون هم میتونه بیاد.  

** و اما بگم از آنا کارنینا که عجیب به دلم نشسته. توی همین دو سه روزه، تقریبا نصف جلد اول رو خوندم. یعنی دوباره موتور کتابخونیم فعال شده (از ابتدای بارداری، تقریبا هیچ کتابی نخوندم دیگه. یکی دو تا کتاب هم شروع کردم که اصلا جذبم نکردن) ولی الان با آنا کارنینا دوباره اون حس در درونم زنده شده که دوست دارم همه کارامو تند تند انجام بدم و برم سراغ خوندنش. مثل همین الان که بعد از انتشار این پست، میخوام پاشم قیمه بذارم توی آرام پز برای شام، نماز و قرآنم رو بخونم و با یه لیوان چای، برم سراغ خوندنش. 

لحظه هایی از یک روز خوب

امروز خیلی انرژیم بالاست. صبح بعد از این که صبحانه خوردیم و احسان رفت سر کار، چند تا ویدئو روی یوتیوب دیدم و همزمان، چند تا تیکه ظرفی رو که توی سینک بود شستم و جوجه مزه دار کردم برای شام. بعدش حیاط رو شستم (برای اولین بار بعد از بارداری، احسان میشوره دیگه ولی دلم اون تمیزی بعد از شستن خودم رو میخواست، خیلی آروم آروم و با احتیاط کار کردم) و بعدش رفتم حموم دوش گرفتم. 

پست آشتی رو خوندم که راجع به همسایه ها و جای خالی سلوچ و نان و شراب نوشته بود،،شدیدا هوس کتاب خوندن به سرم زد و رفتم یه سری زدم به کتابخونه و قرعه به نام آنا کارنینا افتاد. قبلا دو بار شروعش کردم و شصت هفتاد صفحه ای ازش خوندم ولی هر دو بار به یه علتی نتونستم ادامه اش بدم. این دفعه امیدوارم تا تهش بخونم. خلاصه دیگه بعد از حمام، با یه لیوان بزرگ چای و خرما و سنجد، آنا کارنینا رو آوردم توی اتاق و شروع کردم به خوندن. خیلی دوست دارم دوباره به دوران اوج کتابخونیم برگردم. 

وسط خوندن گرسنه ام شد (این روزا تقریبا همیشه گرسنه ام) و رفتم یه لقمه نون و پنیر و گردو واسه خودم درست کردم و گفتم این پست رو بنویسم و حس خوب لحظه ام رو ثبت کنم و دوباره برم سراغ کتاب. 

** گفته بودم یه گلدون قاشقی خریدم؟ امروز گذاشتمش توی یه گلدون صورتی خیلی خوشگل. اسمش رو  هم گذاشته ام پسرک. گل پسر (گلدون شامادورا) رو هم آوردم گذاشتم توی راهرو، جلوی در حموم. میگن خیلی به رطوبت نیاز داره. البته هفته ای یکی دو بار هم براش دستگاه بخور روشن میکنم. 

** یه کارگاه سیسمونی و لوازم ضروری نوزاد شرکت کردم. نمیدونم کار درستی بود یا نه.

** فیلم عامه پسند رو دیدم و بسیار بسیار دوستش داشتم. اونقدر که شاید دوباره بلیطش رو بخرم و ببینم. واقعا هیچ چیزی جای مهریه و اموال شخصی رو برای زن نمیگیره. 

دو هفته استراحت و رسیدگی به کارها

خب من شنبه نوبت دکتر داشتم. همه چیز هم خدا رو شکر خوب بود. فکر میکردم دکتر سونوگرافی کنه که نکرد و فقط صدای قلب گل پسرم رو گوش کردم. یه آزمایش هم برای هفته ۲۴ تا ۲۸ نوشت که احتمالا همین هفته پیش رو میرم انجام بدم. واسه این آزمایش کمی اضطراب دارم. باید ناشتا برم، بعد محلول گلوکز بخورم و دوباره یک ساعت و دو ساعت بعدش آزمایش بدم. توی اینترنت خوندم که بعضیا بعد از محلول گلوکز دچار تهوع میشن و همه اش رو برمیگردونن و اگر این اتفاق بیفته باید آزمایش توی یک روز دیگه تکرار بشه. من کلا خیلی پتانسیل تهوع دارم و از الان میترسم این اتفاق برام بیفته. دیگه این که  گویا آزمایش کامله و تیروئید و همه چیز رو تست میکنه و من میترسم مشکلی باشه. لطفا برام دعا کنید. 

دکتر برام دو هفته استراحت نوشت و یعنی این هفته ای که گذشت و هفته آینده رو بنده در منزل بودم. حالا امیدوارم اداره توی تایید استعلاجی اذیتم نکنه. خیلی خوب و لازم بود این استراحت. اول فکر میکردم حوصله ام سر بره ولی هر روز درگیر یه کاری بودم و به ویژه از حیث مرتب کردن و آماده کردن وسایل گل پسر خیلی به دردم خورد.‌ خدایی خانه دار بودن چه حالی میده. آدم اختیار وقت و عمرش دست خودشه البته خب منوط به اینکه بهت حقوق خوبی هم میدادن. 

خلاصه این مدت خونه بودم و همین باعث شد نتونم پست بذارم. یعنی با موبایل نوشتن برام سخته و الان هم چون ترسیدم اتفاقات این مدت یادم بره دارم با موبایل مینویسم. 

***  یه دوره آموزشی مربوط به کارم رو ثبت نام کرده بودم  که جلسه اولش یکشنبه بود. بد نبود. 

*** دوشنبه و سه شنبه رفتم دنبال گرفتن صندوق اجاره ای بانک. یعنی یهو به سرم زد حالا که خونه ام این کار رو انجام بدم. قبلا یه صندوق داشتم ولی اون شعبه گفت داریم صندوقها رو جمع میکنیم تا امنیت محل رو افزایش بدیم و بعد دوباره بهتون صندوق میدیم. ولی خب دو سال شد که خبری ازشون نشد و دیگه شروع کردم به پیدا کردن صندوق توی یه شعبه جدید. جایی که هم‌نزدیکم باشه و هم صندوق خالی داشته باشه و خدا رو شکر یدونه پیدا شد.‌دیگه رفتم یه سپرده قدیمی رو که داشتم بستم و پولش رو بردم توی این شعبه سپرده کردم تا صندوق بگیرم . سه شنبه هم چیز میزامو  بردم گذاشتم صندوق. خیالم راحت شد واقعا. حداقل از خونه امن تره‌. تازه یه گزینه بیمه صندوق هم اضافه کرده بودن (بعد از اون دزدی که از صندوقهای بانک اتفاق افتاد) و منم بیمه کردم صندوق رو. 

*** چهارشنبه قرار بود که اولین جلسه کلاس آمادگی زایمان تشکیل بشه. منم لباس پوشیدم و داشتم میرفتم که یهو به دلم افتاد کلاس کنسل شده. دیگه گروه رو چک کردم و دیدم بعله، نوشتن به علت طوفان ! تعطیله کلاس. در حالی که واقعا طوفانی هم نبود و صرفا بارون بود. کلا خوشم نیومد از نظم برگزاری کلاس. شب قبلش هم هی توی گروه پیام می‌دادیم که آیا فردا کلاس هست یا نه و مربی میدید پیام‌ها رو ولی جواب نمی‌داد. یه کم گزینه آتیه برام ضعیف شد برای زایمان. 

*** پنجشنبه اولین سری خریدهای گل پسر از دیجی کالا رسید. برای اولین بار هم گزینه گنجه رو انتخاب کرده بودم و بسته ام رو گذاشته بودن توی گنجه دم خونه‌. باحال بود پروسه برداشتن از گنجه. خریدهاش شامل کلی لباس بود اعم از سرهمی و بادی و بلوز شلوار و کلاه و جوراب و تشک تعویض. لباسها رو سایز صفر گرفتم اگرچه میگن سایز صفر نگیرید چون ممکنه کوچیک باشه واسه نوزاد ولی اولا هم من و هم احسان هیچ کدوم جثه هیکلی نداریم و بعید میدونم نی نی خیلی درشت باشه و ثانیا دوستم که بچه اش بعد عید به دنیا اومد، از اونجا که لباس سایز صفر نداشت، همه لباسها براش بزرگن. 

*** دیشب خواهرم اومد خونه مون. گفته بودم از آمریکا اومده. حس میکنم یه ذره افسردگی داشت. یعنی انگار حالش خیلی رو به راه نبود. حالا شاید هم به علت گیجی بعد از سفر بود. این خواهر من کلا خیلی خسیسه با اینکه وضع مالیش خیلی خوبه. منم این اخلاقش رو میدونستم و حدس میزدم سوغاتی درستی نداره. وقتی اومد دیدم یه پلاستیک پر از لباس و وسیله دستشه. کلی تعجب کردم که چی شده این همه چیزی خریده‌. بعد که وسایل رو باز کردم دیدم همه اش لباس های قدیمی خودشه!!! لباس‌های صد سال پیش که از مد افتاده به اضافه یه پوشک مربوط به سال ۹۱!!!!. یعنی فقط یه دست لباس نو توی این وسایل بود که اونم جنسش پلاستیکی بود و اصلا من لباس پلاستیکی نمیپوشم. یه دست لباس هم واسه گل پسر آورده که اون انصافا قشنگه و تنها چیز به درد بخوره. از کارش ناراحت شدم و حتی به سرم زد به روش بیارم ولی گفتم ولش کن. همه وسایل رو ریختم تو کیسه بعدا بدم مامانم بده به کسی. اخلاق دیکه خواهرم اینه که به شدت ایرادگیره‌ . یعنی صد بار از جای وسایل توی خونه یا حتی مدل وسایل و حتی فنجونی که توش براش چای ریخته بودم ایراد گرفت. خدا رو شکر اومد و رفت و کلک این کار کنده شد. و البته خدا رو شکر که احسان اصلا این چیزا رو متوجه نمیشه و می‌گفت وای خواهرت چقدر زحمت کشیده و اینا‌ . بعد هم بردیم رسوندیم خونه اش و خلاص شدیم. 

گاهی اوقات که میگن بچه های امروز دیگه خواهر برادر ندارن، با خودم میگم خب حالا ما که داریم چه گلی به سرمون زدن مگه‌ . خواهر برادر توی همون بچگی و در حد همبازی خوبه صرفا. 

*** امروز رفتم دو تا کتاب جدید به اضافه یه دونه اسباب بازی مربوط به سه ماهگی برای نی نی خریدم. یه دونه گلدون قاشقی هم خریدم و اسمش رو گذاشتم پسرک. 

*** این قضیه سقوط بالگرد که اتفاق افتاد، خیلی تکان دهنده بود برام. واقعا مرگ چقدر بهمون نزدیکه. رئیس جمهور هم که باشی، عمرت به یه نفس بنده فقط. خواهرمم دیشب میگفت که دوستش فوت شده. دوستش رو منم می‌شناختم و چند بار دیده بودمش. یه دختر سه چهار ساله داشت و بلژیک زندگی می‌کرد. 

*** تصمیم دارم هفته آینده رو دیگه آخرین کارهای اتاق گل پسر رو انجام بدم. کمدم رو براش خلوت کرده ام و لباساش رو به رگال آویزون کرده ام. باید یکی دو تا باکس هم بخرم برای لباسای خرده ریزش. میز تحریر اتاق رو هم باید بذارم توی دیوار برای فروش. 

خدا کنه آزمایش به خیر و خوبی بگذره برام. 

از حال بد به حال خوب

دیروز خیلی با نوسان گذشت برام. از صبح خسته بودم و دلم نمیخواست بیام اداره ولی قرار بود کاری رو که دستمه برای یکی از همکارا توضیح بدم که وقتی رفتم مرخصی، کار رو ادامه بده. فقط واسه همین اومدم اداره ولی همکار گرامی نیومد. بعد بر خلاف قولی که با خودم گذاشته ام، چند تا چیز رو توی اینترنت جستجو کردم و اضطراب گرفتم. توی اداره هم بنایی بود و سر و صدای اعصاب خردکنی داشت. آبدارچی هم اومد به بهانه تمیز کردن اتاق، بوی خاک راه انداخت و کلی شروع کرد به پرحرفی. کلا این آبدارچی جدیدی که برامون اومده خیلی پرحرفه. یعنی میاد دو ساعت از خاطرات بچگیش برات تعریف میکنه. از مطب دکتر هم زنگ زدن و گفتن دکتر کلاس داره و نوبت ویزیتم دو ساعت جابجا شده. در مجموع همه این عوامل دست به دست هم داد و حس کردم گل پسرم تکون نمیخوره و حالم دگرگون شد. حدود یک و نیم از اداره زدم بیرون دیگه. یعنی در مرز انفجار بودم. 

تا رسیدم توی پارکینگ و استارت زدم، احسان زنگ زد و دیگه منفجر شدم و گریه ام گرفت. اونم کلی دلداریم داد که اینا هیچکدوم اتفاق مهمی نیست ولی روی هم جمع شده و اعصابت به هم ریخته. نیم ساعتی توی ماشین حرف زدیم و  یه کمی آرومتر شدم و ساعت دو راه افتادم سمت خونه. بعد خیلی جالبه، هوا کاملا ابری بود ولی من چون گریه کرده بودم و چشام قرمز بود، مجبور شدم عینک آفتابی بزنم تا نگهبان دم در نفهمه گریه کردم. طرف فکر کردم دیوونه شدم توی این هوا عینک آفتابی زدم. 

رسیدم خونه و سعی کردم خودم رو آروم کنم. یه بستنی خوردم، بعدش یه میگو با پاستای خوشمزه درست کردم و نشستم در حال تماشای فیلم نوش جان کردم. با نی نی کلی حرف زدم و براش داسی دایناسی خوندم. رفتم توی آشپرخونه و یواش یواش یه پلو مرغ خوشمزه درست کردم. 

حدود نیم ساعت مونده به اذان مغرب، نشستم سر سجاده. از اول بارداریم، تصمیم گرفتم یه دور قرآن رو بخونم. الان جزء هجده هستم. نشستم ادامه قرآن رو خوندم و کلی دعا کردم و کلی شکر کردم برای همه چیزهای خوبی که خدای عزیزم بهم داده. 

بعد هم که احسان اومد و شام خوردیم و خواب.

بدین سان یه روزی که تا نیمه اش برام اضطراب زا شده بود، با آرامش به پایان رسید. 

اولین خریدهای جدی

خب بعد از اون مود پایین روز پنجشنبه، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون یه دوری زدم. البته ماشین نداشتم و اسنپ گرفتم. یه ماشین خیلی قراضه هم اومد دنبالم که بسیار هم بد و با سرعت بالا رانندگی میکرد. راننده هم خیلی پیر بود و انگار درست نمیدید چون چند بار نزدیک بود بزنه پشت ماشینها. بهش تذکر دادم یه کمی آرومتر برو. بهش برخورد انگار. خدایا شکرت واسه نعمت ماشین و نعمت توانایی رانندگی که آواره اسنپها نیستم.

حالا کجا رفتم؟ هی فکر کردم برم مرکز خرید، برم پارک، برم فلان جا، ولی در نهایت رفتم امامزاده. نماز ظهر و عصر رو هم نخونده بودم و همونجا خوندم و یه کمی نشستم توی محوطه اش و یه بادی به کله ام خورد. از خدا خواستم بهم آرامش بیشتری بده.

همین بیرون رفتن حالم رو عوض کرد. کلا من آدم توی خونه موندن نیستم.

وقتی برگشتم احسان خونه بود و خواب بود. گرسنه هم بودم شدید. از صبح یه املت خورده بودم. یه موز خوردم و منتظر شدم بیدار بشه و فکری برای غذای من بکنه. وقتی بیدار شد از شیلا غذا سفارش دادیم و فکر کنم آخرین بارم بود. کلا همیشه طعم و کیفیت غذاهاش رو دوست دارم ولی این دفعه به نظرم خیلی بدمزه اومد. یعنی حتی سسی که روی سیب زمینی ریخته بود یه طعم ترش و بدی داشت. یه پاستا هم جدید آورده توی منوش که سفارش دادم و اصلا خوشم نیومد. خیلی خشک و بیمزه بود.

*** هفته پیش خیلی اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز روی دور معمولی خودش در جریان بود. فقط اینکه سه چهار روز در هفته برای نی نی قصه های کتاب جوراب پشمی رو خوندم به اضافه ترانه های بارداری. این بیت رو هم تازه حفظ کردم: چشات دو تا آلوچه ان که ترشن / الهی از نور و ستاره پر شن.

*** یه مدل جدید جوجه هم توی هواپز درست کردم که خیلی خوشم اومد. یعنی یه مدل جدید مزه دار کردم. خب از اونجایی که من از ابتدای بارداری، زعفرون نمیخورم، جوجه هم تقریبا نمیخوردم. یعنی یه بار بدون زعفرون درست کردم که خوشم نیومد. این دفعه جوجه رو با ماست و رب و پیاز و نمک طعم دار کردم. صبح قبل از اینکه برم اداره گذاشتم توی یخچال و عصر که برگشتم، گذاشتم توی هواپز و خیلی خوشمزه شد.

*** اما بالاخره دیروز طلسم شکسته شد و اولین خریدهای جدی رو برای نی نی انجام دادم. یعنی کاملا بی برنامه پیش اومد. درواقع صبح رفتیم بیرون صبحانه خوردیم و بعدش هی گفتیم کجا بریم. من گفتم بریم سیسمونی ببینیم و احسان خیلی استقبال نکرد. منم ته دلم خوشحال شدم (اصولا از هیچ کاری به اندازه خرید کردن بیزار نیستم. واقعا درک نمیکنم چطوری بعضی ها برای آرامش گرفتن میرن خرید). دیگه من دراز کشیدم عقب ماشین و فکر کردم داریم میریم چیتگر ولی دیدم سر از خیابون بهار و پاساژ سیسمونی درآوردیم. قصد خرید نداشتیم و فقط میخواستیم مدلها رو ببینیم ولی دیگه خرید کردیم بالاخره. دیروز گل پسر من صاحب یه کالسکه، یه تخت کنار مادر، یه ساک حمل و دو تا پستونک (با طرح فیل و شیر) شد. یعنی به نظرم اصل کاری ها خریده شد و با توجه به اینکه فعلا در نظر دارم کمد نخرم و کمد اتاق خودم رو براش خلوت کنم، دیگه چیزهای خرده ریز مثل سرویس خواب و حوله و وان و البته لباس باقی مونده. اصلا یه باری از دوشم برداشته شد با این خرید.

کلی هم نی نی در سایزها و شکل های مختلف دیدیم توی پاساژ

*** امروز باید زنگ بزنم کلاس آمادگی زایمان رو پیگیری کنم. قرار بود یه هفته بعد خبر بدن که هنوز خبر ندادن. پنجشنبه زنگ زدم که گفتن شنبه صبح زنگ بزن که مسئولش هست.

صبح که میومدم ماهیچه گذاشتم توی آرامپز. یعنی وقتی برسم، یه غذای خوشمزه واسم آماده است.