پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

اصلا روز خوبی نبود امروز. خیلی خشمگینم از خودم. 

یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیصی بخرم

اومدم کتابم رو از استاد ایمی بگیرم. باهاش هشت قرار داشتم و زود رسیدم. از اونجا که اطراف انقلابه، ترسیدم جای پارک نباشه و ترافیک باشه و اینا و لذا زود رسیدم. طرح مرح خریدن هم که در منش من نیست و بعدا میرم جریمه میدم. البته جریمه اش از سه بار اسنپ گرفتن کمتره و نیز من بیزارم از اسنپ گرفتن. ماشین‌های داغون و بدبو. پلاس هم که میگیری یه جور دیگه روی مخن. لذا هرچی جریمه طرح و اینا باشه بازم میرزه. 

دیشب کتری چای ساز رو در حد مرگ جرم گیری کردم. خیلی خوب شد. هی میرم در کتری رو باز میگنم و لذت میبرم از دیدنش.

خب این پست با هدف وقت گذرونی نوشته شده و به هدفش رسید. برم کم کم سمت محل قرار.

.

شعر عنوان پست رو خیلی دوست دارم. قشنگ معنای آسودگی و خوشی و سادگی و تابستون داره برام

گزینه های روی میز

چقدر پادکست جعبه سیاه خوبه. کلا من از تم معرفی کتاب و فیلم و اینا خوشم میاد. حس میکنم چیزهایی که معرفی میکنن به سلیقه من نزدیکه چون اون چندتایی رو که قبلا دیدم و خوندم و خوشم اومده، اینا هم تعریف میکنن. حالا الان توی مسیر داشتم گوش میکردم و راجع به تدلاسو حرف میزدن. باز هم تعریفش رو شنیده ام. نمیدونم شاید ببینمش. کلا البته با فیلمای ورزشی و اینا حال نمیکنم.  حالا بر سر دوراهی ام یعنی.

رهایم کن رو هم شاید ببینم. هم اشتراک فیلیموم حلال میشه هم خوبیش اینه که میشه در حین کارهای خونه دید. سریال انگلیسی رو نمیتونم بی تمرکز ببینم. 

بدم نمیاد خسوف رو هم دوباره ببینم. سریال خیلی خفن و خاصی نبود ولی حال و هوای خودم رو در اون موقع دوست دارم و دلم میخواد برام تداعی بشه. 

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

دیروز مراسم استاد رو نرفتم و خوشحالم از تصمیمم. حالم بد میشد اکه میرفتم. دیگه هم نمیرم فیلم‌ها و مطالبی که بچه ها ازش گذاشتن رو ببینم. حتی زنگ نزدم از میلیو که مراسم رو رفته بود بپرسم چطور بوده‌. یعنی دیروز حالم خیلی بد بود و نشستم با خودم فکر کردم که خب ببین همه میمیرن، هیچکسی تا حالا تا ابد زنده نمونده. تازه این آدم بیماری مزمنی مثل سرطان یا این مدل بیماری ها نداشت که مدت طولانی اذیت بشه، خیلی هم محبوب بود و همه دوستش داشتن. مثلا تو خودت ده سال پیش باهاش کلاس داشتی ولی از مرگش اینطوری به هم ریختی و براش قرآن و نماز میخونی. پس یه نعمت مهم داشته و اون هم محبوبیته. الان خود تو اگه بمیری، آیا کسی به فکرت هست؟ پس زیادی هم نباید غصه خورد و فکر اعمال و آینده خودت باش که به قول بیهقی  بر اثر وی می بباید رفت. 

البته دیشب خوابش رو دیدم. حالا امروز باید یه صدقه ای بدم.

دیشب رفتیم یه لوستر خریدیم واسه آشپزخونه. از وقتی پرده زدیم خیلی آشپزخونه تاریک شده و دیگه حدس میزدم که وسایل کجاست. حالا امیدوارم امروز همخونه وصلش کنه  و امیدوارم قشنگ بشه. چون یه کمی بلنده و میترسم خیلی بیاد پایین و برای ارتفاع سقف ما مناسب نباشه. مینیمال و سفید و قشنگه.

یه کاری کرده ام که از خودم ناراحتم و اون هم نزدیک شدن به یکی از همکاراست. البته زیاد نه ولی خب باید کنترلش کنم.

تئاتر سه خواهر چخوف روی صحنه است. احتمالا آخر هفته بریم. من دیوانه تئاتر کلاسیکم. 

این شبا خاطرات کاتوزیان رو میخونم. خوب و کوتاهه

و من با این شبیخون های بیشرمانه و شومی که دارد مرگ/ بدم می آید از این زندگی دیگر

از صبح هر بار که اطلاعیه استادم رو دیدم انگار تازه خبر رو شنیده ام. اصلا برام قابل باور نیست. حتی گریه ام نمیگیره. دلم خون شده براش. فردا تدفینشه.  از یه طرف دوست دارم برم از یه طرف  میترسم حالم بد بشه و ثانیا بعضی آدمها که ازشون خوشم‌نمیاد و یادآور خاطرات بدی برام هستن اونجا باشن. نمیدونم چه کنم. وای خدا، من الان دارم به تدفین استاد عزیزم فکر میکنم.

از دیروز هر جور خیرات و قرآن و نمازی که بلد بودم براش انجام دادم. بهش که فکر میکنم حس میکنم یه حفره توی قلبم به وجود میاد.

عصر که رسیدم خونه واقعا دلتنگ بودم. به تمیزکاری پناه بردم. لباس شستم و شام پختم و گفتم برای گذروندن وقت،،کابینت کنار یخچال رو تمیز کنم و دیدم ای دل غافل، ظرف عسل چپه شده و کل کابینت و وسایل توش غرق عسل شده. دیگه هی وسایل رو شستم و کف کابینت رو. کابینت هم بدجاست و خیلی راحت بهش دسترسی ندارم. تمام جونم پر از عرق شد. حالا اومدم نشستم تا توی کابینت خشک بشه و وسایل رو بچینم.

بعدش برم حموم دیگه و نماز و شام

خدایا دنیا چه تکراری و بی ارزشه. اصلا مرگ استاد همه چیز رو برام بیرنگ کرد.