پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

حلزون

از یک جایی به بعد، توی زندگیم به این نتیجه رسیدم که بی سوال  و داوری، در سکوت صرفا با آدمها همراهی کنم. مسائل زندگی خیلی پیچیده تر و چند بعدی تر از اون هستن که ما تصور می‌کنیم. ما هرگز نمیتونیم یک مساله را از همه جنبه ها ببینیم و فقط یک جنبه رو میبینیم و فکر می‌کنیم زاویه دید ما تنها زاویه دید ممکنه و بنابراین درسته. 

فیلم بی‌صدا حلزون رو میدیدم. ما یک تصور عمومی از جهان ناشنوایان داریم. من خودم همیشه فکر میکردم خب طبیعیه که ناشنوایان دوست داشته باشن شنوا بشن. یعنی شنوایی رو اون حالت و وضعیت کامل در نظر میگرفتم. خب این فیلم جور دیگه ای نشون میده. توی یه تیکه اش، یک ناشنوایی میگفت قاضیها شنوا هستن و برای همین رای به کاشت حلزون (برای درمان ناشنوایی) میدن.اگه ما هم میتونستیم قاضی بشیم، حکم می‌دادیم که شنواها هم ناشنوا بشن. 

برای من خیلی قابل تامل بود. 

ما خیلی راحت، ناخودآگاه، اتوماتیک و بدون ذره ای آگاهی ممکنه دیگران رو عمیقا آزار بدیم. 

در باب انصراف و ارزش ذاتی آن

امروز توی مسیر، قسمت جدید پادکست کتابگرد رو گوش میکردم. مصاحبه با امین آرامش. خیلی خوب بود. هم آموزنده بود و هم پر از انرژی مثبت. خیلی جالبه که من اصلا نمیشناختمش در حالیکه شدیدا حمیدرضا شعبانعلی رو دنبال میکنم و متمم خونی جزو کارهای مورد علاقه منه. ایشون هم گویا همکار شعبانعلی بوده و هست و اصلا یکی از قسمت‌های پادکستش مصاحبه با آقای شعبانعلی بوده. من اصلا اسمش رو هم نشنیده بودم تا حالا ولی خب متخصص حوزه مسیر شغلیه و اگرچه شغل من طوریه که اصلا با این حوزه ها جور درنمیاد ولی شدیدا به این مباحث علاقه دارم و به نظرم حتی کیفیت زندگی شخصی آدم رو هم بهتر میکنه.

خلاصه پادکست خوبی بود ولی توی معرفیش به جای اینکه از مهارت‌های این شخص بنویسه و مخاطب رو جذب کنه که گوش بده، نوشته بود امین آرامش از تحصیل در مقطع دکتری انصراف داده،،جوری که انگار این خیلی مساله افتخارآفرین و خاصیه. در حالی که تقریبا هیچ دانشجوی دکتری، لااقل در دانشگاه‌های خوب و سختگیر نیست که صد دفعه به انصراف فکر نکرده باشه و خیلی‌ها هم انصراف میدن. کلا درس خوندن در دکتری نیاز به توانایی های روحی و فکری خاصی داره و من خودم تا مرز جنون رفتم بارها و واقعا حتی فکر کردن به اون روزا آزارم میده. یعنی میخوام بگم انصراف از دکتری خیلی چیز خاصی نیست و حتی میتونه به خاطر تنبلی و ناتوانی علمی باشه، که درمورد خیلی‌ها که من میشناسم اینطور بوده، ولی انگار صرف انصراف دادن از چیزی که جامعه خیلی خوب تصورش میکنه، افتخارآفرینه. یعنی یه جور ماجراجویی میبینه این مساله رو.

کتابهای خیلی خوبی هم توی این قسمت معرفی کردن که توی لیست کتابهام نوشتم. 

توی این پادکست از همه کسانی که باهاشون مصاحبه میکنه میپرسه که سه تا کتاب که میخواید به همه معرفی کنید چیه؟ منم خیلی فکر کردم به این سوال و به نظرم انتخاب من این سه تا کتابه

پنجاه  و سه نفر،،بزرگ علوی

خون خورده، مهدی یزدانی خرم

حدیث نفس، حسن کامشاد

از همه هم میپرسه که بیت شعر یا جمله ای که شعار زندگیتونه چیه. پاسخ من اینه:

به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه دلی را ز خود بیازاری 

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان، غم مخور

دراز  کشیده ام روی تخت و ماسک آلوورا روی صورتمه. یه تی شرت سفید نو پوشیده ام با دامنی که یکی از اولین تکلیفهای کلاس خیاطی بوده و در واقع محصول کار مشترک من و مربی کلاسه. الان هم چندین ساله که منتظره نوبتش بشه تا براش دکمه بدوزم. باید حدود ده دقیقه دیگه ماسک رو بردارم و نماز بخونم و برم سراغ بقیه روز که احتمالا درست کردن یه لیوان بزرگ قهوه و خوندن کتابه. کدوم کتاب رو قراره بخونم؟ نمیدونم، کلا من همیشه چندتا کتاب در حال خوندن دارم و به تناسب حالم در هر زمان،،سراغ یکیشون میرم ولی الان چند تا کتابی که دستمه هیچکدوم اونجوری خوب نیستن. شاید یه دونه جدید شروع کنم. کور سرخی مثلا؟ شاید. به ویژه که این هفته توی اداره یه پژوهشگر افغانستانی مهمان ما بود و خیلی مودب و آرام و متین بود. بعد از جلسه، بهش پیام دادم فایل فلان مقاله ات رو داری که بذارم توی گروه و همه استفاده کنن؟ جواب داد من دو سال پیش برای یه فرصت مطالعاتی دو ماهه اومدم ایران و الان دو ساله نتونستم برگردم. خیلی از وسایل و فایلهام اونجا مونده و احتمالا از بین رفته. جواب دادم درک میکنم. چی بگم واقعا؟ 

یاد حمله افغانها به اصفهان افتادم. حزین لاهیجی که یکی از فرهیختگان و نویسندگان این دوره بوده و زندگینامه اش یا در واقع سفرنامه اش رو نوشته، میگه من همزمان با حمله افغانها اصفهان رو ترک گردم و بعد از چند سال که برگشتم، دیدم تمام اسباب زندگی و کتابخونه ام غارت شده.

مهمترین اتفاقات این هفته اینا بود:

سه شنبه گزارش رو ارائه دادم و بدکی نبود. 

از انتشارات تماس گرفتن و قرار شد فایل رو تا نیمه شهریور بفرستم دیگه. تصمیم دارم صبحها زودتر برم اداره و کار رو سریعتر جلو ببرم.

پادکست روزن رو پیدا کردم و دو تا اپیزود زندگینامه ایران درودی رو گوش کردم. البته اغلب مطالبش از همون کتاب زندگینامه اش گرفته شده (فاصله دو نقطه است اسمش؟) و من اون کتاب رو خونده ام و شدیدا خوندنش رو پیشنهاد میدم. ولی خب با این حال خالی از لطف نبود گوش کردنش. 

از طریق پادکست کتابگرد با سحر طوسی آشنا شدم. یعنی یکی از قسمتهاش مصاحبه با این خانوم بود و به نظرم زندگیش جالب اومد. صفحه اش رو توی اینستاگرام دنبال کردم و حقیقتا حیرت کردم از مسیر عجیب و تجربیات متفاوتی که توی زندگیش داشته. همچنان بر این باورم که زندگی توی یه خط مستقیم (مثل زندگی خودم) آدم رو به هیچ جا نمیرسونه.

همین دیگه. این هفته اتفاق ویژه دیگری نداشت. 


 شعر عنوان پست رو این هفته روی تخته سیاهم نوشته ام. 

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

امروز خیلی روز پرباری بود یعنی داشتم مثل بچه آدمیزاد کارمو میکردم و ارائه کذایی رو آماده میکردم ولی خب قضای ایزدی با تدبیر من موافق نبود و از ساعت یازده برق اداره قطع شد و کلا سیستم‌ها پرید و تا آخر ساعت کاری وصل نشد. واقعا العبد یدبر و الله یقدر

دیگه رفتم نشستم توی لابی اداره که یه کمی از گرمای اتاق فرار کرده باشم و یکی از همکارا اومد به حرف زدن و گلایه از اوضاع اقتصادی. کلا این مدل حرفا رو دوس ندارم ولی خب همراهی کردم. می‌گفت بیا یه کار راه بندازیم. گفتم اتفاقا من خیاطی بلدم و یه مدت تو فکر راه اندازی مزون بودم ولی خب خیاطی حوصله فولادین میخواد که تنها چیزیه که من در زندگی ندارم. کلا شعارم اینه در زندگی: به دریا در، منافع بیشمار است / وگر خواهی سلامت، در کنار است. 

منم منافع رو بیخیال شده ام و به سلامت اکتفا کرده ام.

...

دیشب داشتم حال حیرت رو میخوندم. یه نکته به ذهنم رسید. لیلی گلستان وقتی از فروغ حرف میزنه میگه خیلی هم شاعر خوبی نبود و درباره مادرش میگه که خیلی حرفه ای کار سفال میکرده و نمایشگاه خفنی زده و خیلی هم انسان مهربان و فداکاری بوده. اصلا فارغ از هر چیزی و اینکه این داوری چقدر ممکنه با حب و بغض همراه باشه به ذهنم رسید دنیا یاد یک زن و مادر مهربان و هنرمند و رنج کشیده رو کاملا از خاطره اش پاک کرده و نام زن دیگه ای رو فقط به حافظه ما و خودش سپرده. غم انگیزه به نظرم. ترازوی دنیا با خوب و بد ذهنی ما عمل نمیکنه. 

...

رفته بودم مسجد. خانوم بغلی گفت تو رو خدا واسه من دعا کن. دلم شکست و اشکم دراومد به دلایل متعدد و مختلف.

...

برم بستنی و تخمه بخورم و سریال ببینم. 

وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت

باورم نمیشه عصر جمعه شد و تعطیلات به این زودی داره تموم میشه. خب مهم ترین کارهایی که از دیروز تا الان انجام دادم ایناست: رفتن به کلاس یوگا، تمیزکردن گاز، کمد رختخوابها، مایکروفر، کابینت قابلمه ها و کشوی ادویه ها، دو قسمت مافیا دیدن، پختن و خوردن  پاستا با میگو.
الان هم از به حموم درست و حسابی اومدم و یه ماسک آبرسان گذاشتم. دارم حال حیرت میخونم و میخوام برم نسکافه و میوه بیارم و بشینم ادامه فیلم wild  رو ببینم. تعریف فیلم و کتابش رو توی پادکست کتابگرد شنیدم و به نظرم خوب اومد. عدسی هم گذاشته ام بپزه واسه شام و ناهار فردا. احتمالا میرم مسجد و میخوام وقتی برگشتم واسه خودم بستنی بخرم.
- توی دیدن مافیا یه چیزی خیلی توجهم رو جلب میکنه. اینکه اون کسانی برنده میشن که متین و آروم باشن و بتونن تا لحظه آخر خودشون رو از تک و تا نیندازن. شدیدا طرفدار واشقانی ام و به نظرم راز موفقیتش علاوه بر هوش، این دو تا نکته است. دیگه اینکه توی این مافیای جدید، اون که اسمش حسینه خوبه به چشم برادری. 
- روی تخته سیاه کوچولوی کنار سینک نوشتم: صبور باش و آرام. 
...
....
چه فیلم خوبی بود. واقعا حالم رو بهتر کرد.