پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

امروز بالاخره رفتم چند تیکه لباس بارداری خریدم. هیچی لباس نداشتم، رفتم تیراژه، یه مغازه ای که تبلیغش رو دیده بودم و انصافا همه چیز هم داشت. 

صبح هم رفتیم سرای ایرانی سیسمونی ببینیم ولی چیز خاصی نداشت، دو سه تا دونه تخت بود فقط. 

خواهر همسر با شوهر و بچه اش اومدن تهران. قرار شد فردا بیان خونه ما عصرونه و بعد واسه افطار (شام) بریم بیرون. ما هم که اساسا هیچ خوردنی مخصوص عید نداشتیم،،رفتیم شیرینی خریدیم. آجیل هم مامانم برام فرستاده بود که همونو جلوشون میذارم. فردا یه کمی هم خونه رو تر و تمیز کنیم. 

واسه نماز ظهر رفتم امامزاده، چقدر خوب و آروم بود. یه عده هم نشسته بودن داشتن قرآن میخوندن، روزه بودن انگار،،دلم رفت برای حس و حالشون. 

میخوام واسه افطار لوبیا پلو بپزم، مایه اش رو دارم، لوبیا رو هم الان پختم. فقط باید بذارم لای پلو.

لباس هم میخوام بشورم. یعنی امروز رفتم یه شلوار بارداری واسه بیرون خریدم و دیگه وقتشه اون یکی رو بشورم، چون شلوار نداشتم، فکر کنم سه ماهی فقط همون رو پوشیدم. 

این روزا خیلی میخوابم. نمیدونم طبیعیه یا نه. یعنی تا شام میخورم بیهوش میشم. دیشب هفت بعدازظهر خوابیدم تا دوازده شب، دوازده پاشدم یه کمی دور خودم چرخیدم و باز خوابیدم تا ۴ صبح، دوباره پنج خوابیدم تا هفت صبح. یعنی تقریبا یازده ساعت خوابیدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد