پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

بیخود شده ام لیکن بیخودتر ازین خواهم

در این لحظه پر از احساس های خوبم. پنجره رو باز کرده ام و دارم بارون رو میبینم و بو میکنم و قهوه ای که با کپسول شکوفه های توکیو درست کردم مینوشم و بسیار بسیار بسیار به لطف و رحمت خدا امیدوارم.

این روزها البته حال نوشتن نداشتم و فکر کنم هنوز هم خیلی ندارم ولی اهم کارهای این یکی دو هفته اینها بود:

دیدن تئاتر پدر با همراهی میلیو و یکی از دوستاش که با همسر جدیدش اومده بود، خود تئاتر که خیلی خوب بود ولی همسر جدید دوست میلیو بهم نشون داد آدمها چه شخصیت‌های افتصاحی دارن و من چون خیلی با کسی رفت و آمد ندارم تصورم بهتره. واقعا آدم جدا میشه که با چنین آدمی ازدواج کنه. 

خوندن بانو گوزن، خیلی خوب بود و دلم یه گوزن حامی و محافظ خواست.

شکستن طلسم یک اقدام خیلی مهم


بالله که زنده بودن ما شاهکار ماست

دراز کشیده ام روی کاناپه وسط هال. دور و برم ملافه های شسته شده همه جا هست. دارم بانو گوزن می‌خوانم.

حس اندوه دارم. خشم این چند وقت حالا به یک اندوه عمیق تبدیل شده. زندگی با اندوه به نظرم راحت تر از زندگی با خشم است. حسم شبیه حس چند سال قبل است. 

در باب تصادف و تعارف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جهان کتابفروشی ها

با غریبه ها نامهربان نباشید شاید فرشتگانی باشند در لباس مبدل.


اینو دیشب توی شکسپیر  و شرکا خوندم. اصلا باورم نمیشه قبلا این کتاب رو خوندمش چون حتی طرح کلی داستان هم توی ذهنم نبود انگار. ولی خب از اونجا که معتقدم همیشه در درست ترین زمان، درست ترین چیزها جلوی راهت قرار میگیرن فکر دوباره خوانی این کتاب هم در زمان مناسبی به سرم زد و واقعا با حال و هوام تناسب داشت. فرار به سمت دنیای کتاب‌ها.

.

از آدم‌های پرحرف خیلی بدم میاد. یعنی واقعا تحمل اینکه کسی زیاد حرف بزنه رو ندارم‌. این پادکستی که امروز گوش کردم همبن مشکل رو داشت. طرف خیلی حرف می‌زد و خیلی حاشیه میرفت. اعصابم خورد شد و وسطش قطع کردم. حتی پرحرفی مکتوب هم برام قابل تحمل نیست. مثلا بعضی وبلاگها یا پستهای اینستاگرام که خیلی بیش از حد توضیح میدن برام قابل تحمل نیست. 

.

دلم یه کوله پشتی میخواد. پارسال به مناسبت تولدم وایت بوفالو بهم کد تخفیف داد و منم رفتم اینترنتی ازشون یه کوله خریدم. خوشگله خیلی ولی فقط یک جای اصلی داره و هیچ جیب و جای کوچکتری نداره. یعنی حتی جایی نداره که کلیدت رو بذاری. یعنی دقیقا مثل کیسه ست که همه چیز رو باید بریزی توش. روی سایت هم هیچ عکسی از داخل کیف نبود و منم فکر نمیکردم این مشکل رو داشته باشه. حالا نمیدونم از دیجی کالا بخرم یا پنجشنبه برم منوچهری. 

.

دیشب ساعت نه خوابیدم. چه خوب بود، صبح بدون هیچ گونه خستگی بیدار شدم.

شکسپیر و شرکا

امروز صبح توی مسیر داشتم پادکست کتابگرد اپیزود گفتگو با یکی از کتابفروشای نشر چشمه رو گوش میکردم. لازم به ذکره که شغل رویایی من کتابفروشیه و حتی یه دوره ای خیلی جدی میگیر بودم مغازه ای رو که بابام اجاره داده کتابفروشی کنم و عصرها از اداره برم اونجا. حالا توی این اپیزود هم میگفتن که کتابفروشی شغل رویایی خیلیهاست و خیلی‌ها تصور شیرینی ازش دارن ولی خب به هر حال سختی ها و مسائل خودش رو داره. وسط حرفشون گفتن خیلی‌ها تصورشان یه چیزی توی مایه های شکسپیر و شرکاست. یهو یاد این کتاب افتادم و فضای‌ دوست داشتنیش و دلم خواست دوباره یه بخش‌هایی ازش رو بخونم. خیلی فضای گرم و نرم و آرومی داره و خوندنش توی عصرهای پاییزی میچسبه. یادمه زمانی که داشتم تزم رو می‌نوشتم این کتاب رو خوندم. یعنی صبحها پامیشدم و یه تیکه ازش میخوندم و بعد میرفتم کتابخونه. اون موقع اسپرسوساز م رو هم تازه خزیده بودم و هر روز اسپرسو درست میگردم. واسه همین دل نشین شده خاطره این کتاب واسم.

واسه همین تصمیم گرفتم امروز پیاده روی رو توی خونه انجام بدم و سر راه خونه هم جوجه آماده بخرم و توی هواپز بپزم واسه شام و یه شام گرم و نرم و خوشمزه درست کنم و بعد از پیاده روی، با یه دمنوش یا چای یا شیرقهوه برم شکسپیر و شرکا بخونم. از الان ذوق دارم واسه این برنامه. 

.

دیروز فهمیدم دوریس لسینگ توی ایران به دنیا اومده. پدرش دیپلمات بوده توی ایران.