پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

انرژی های منفی بی دلیل

آخر هفته خیلی آروم و خوب گذشت. کلا چند وقتیه که خیلی احساس ثبات و آرامش در زندگی دارم. همه چیز به نظرم آسون و راحت میرسه. توکلم به خدا خیلی بیشتر شده. خدا رو بابت هر لحظه شکر میکنم.

صبح پنجشنبه رفتیم ویونا چای و کیک به عنوان صبحانه خوردیم (کلا از هر نوع صبحانه معهودی بدم اومده و برام یادآور تهوع های سه ماه اوله) بعدش برای ناهار، آبگوشت گذاشتم توی آرام پز (آرام پزم رو هفته پیش از توی کابینت درآوردم. تا حالا توش، یه خورش قیمه، یه آش و یه آبگوشت درست کردم و چقدر راحت و خوبه، حتی طعم غذا هم بهتر و واقعی تر میشه. چرا تا الان ازش استفاده نمیکردم؟) و تا آبگوشت بپزه بلیط اکران آنلاین نگهبان شب رو خریدم و دیدمش. قبلا توی سینما هم دیده بودم و خوشم اومده بود. خیلی لطیف و شیرینه. کلا فیلمهای میرکریمی رو خیلی دوست دارم.

عصر هم رفتیم پارک پرواز. تا حالا نرفته بودم. خیلی خوش آب و هوا بود و البته شلوغ. یه جشنواره گلاب گیری هم داشت که خیلی شاد و سرزنده بود. یه کمی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم فود کورت فلای لند واسه شام ولی خب من یهو خسته و کلافه شدم (جدیدا اینطوری میشم. در یک لحظه به اوج خستگی و کلافگی میرسم) و برگشتیم سمت ماشین. منم دیگه بیحال شده بودم و پشت ماشین دراز کشیدم. شام هم نتونستم بخورم (البته آبگوشت ظهر واقعا سنگین بود و چندان گرسنه نبودم) و یه بستنی خوردم (علاوه بر یه بستنی قیفی بدمزه که توی پارک پرواز خورده بودم) و اندک اندک خوابیدم.

صبح جمعه رفتیم پارک نهج البلاغه. اینم تا حالا نرفته بودم البته همیشه از بالای پردیسان میدیدمش. قشنگ بود و هوا هم خنک بود. همه مدل پیک نیکی اومده بودن و توی آلاچیقها بساط پهن بود و داشتن املت میپختن ولی ما همینطوری نشستیم روی نیمکتها و بعد هم رفتیم چای و رولت خوردیم. واسه ناهار میخواستیم بریم ترنج ولی در نهایت به پخت ماکارونی در خونه انجامید و یک ماکارونی بسیار خوشمزه درست شد با یه ته دیگ سیب زمینی حرفه ای (الان باز دلم خواست) که حدود ساعت چهار خوردیم و درواقع شام و ناهار یکی شد. من شام یه تیکه کلوچه خوردم با یه لیوان شیر.

خلاصه این آخر هفته من بود و الان هم در اداره در خدمت کار و بار هستم.

*** دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب مغز کودک من رو خریدم. از روی طاقچه هم کتاب هفته چهل و چند رو خریدم. روایت های مادرانه است از آدمهای مختلف درباره بارداری و تربیت فرزند و ... دیروز در حال انتظار برای دم کشیدن ماکارونی، روایت اولش رو خوندم و خیلی دوست داشتم. روایت خانمی بود که در یکسالگی بچه اش دوباره باردار شده بود و از احساساتش و سختی ها و شیرینی هاش نوشته بود. خوشبختانه اون حس منفی که توی سه ماه اول نسبت به کتاب خوندن داشتم از بین رفته و دوباره علاقه مند شده ام که کتاب بخونم. حس منفیم به پادکست هم بهتر شده و کم کم موقع رانندگی، پادکست گوش میدم. هرچند کابل AUX انگار قطع شده و گوشی من با بلوتوث به ضبط ماشین وصل نمیشه و باید کابل جدید بخرم.

*** برنامه خرید ماشین ظرفشویی با مشکل اساسی مواجه شد. اولا که اصلا ماشین ظرفشویی رومیزی خیلی کمه توی بازار و قیمتها هم بی منطق شده (یعنی اون مدل مجیک که من میخواستم و دوستم سه چهار ماه پیش خریده بود پونزده تومن، الان تا سی و پنج تومن هم قیمت داره، تازه قیمتش رو هم که بپذیری یه جورایی مشکل اصل بودنش هست و من شک دارم بهشون) البته مشکل اساسی تر این بود که اصلا دیدم فضای بین کابینتهام کوتاهه و ظرفشویی رومیزی جا نمیشه. حالا باید کابینت ساز بیارم ببینم میتونه یکی از کابینتها رو برداره و اونجا ماشین ظرفشویی بزرگ بذارم. البته الان یه هفته است که اصلا فرصت نشده همچین کاری بکنم. خرید ماشین ظرفشویی بزرگ از چند جهت بهتره البته؛ اینکه مدلها متنوعتره توی بازار و قیمتها هم بهتره یعنی با پنجاه تومن میتونم بوش بزرگ بخرم که خب کاراییش خیلی بهتر از رومیزیه. دوم اینکه اگه بتونم جای ماشین ظرفشویی بین کابیتها دربیارم بعدا توی فروش یا رهن خونه هم بهتره چون یکی دوبار که مشتری برای خونه اومد میگفتن چرا اینجا جای ماشین ظرفشویی نداره.

*** باید بشینم یه برنامه ریزی بکنم واسه کارهای مربوط به اومدن گل پسر. از اونجا که توی همین خونه موندگار شدیم، به یک سری جابجایی نیاز داریم. باید یه سری وسیله رو بفروشم یا جابجا کنم تا جا واسه وسایل گل پسر باز بشه. بعد هم برم برای خرید. تصمیم گرفتم براش تخت نگیرم و فقط از این تختهای کوچیک کنار مادر بگیرم به اضافه کمد. نمیدونم ایده خوبیه یا نه؟ قصدم اینه از تیرماه جدی برم دنبال خرید.

*** یه اتفاقی حدود دو ماه پیش برام افتاد که اگرچه کوچیکه ولی خیلی روم اثر گذاشته. حدودا دو ماه پیش خیلی یهویی و بی دلیل تمام هیستوری گوشیم پاک شد. خب اولش خیلی ناراحت شدم چون همه پسوردها و اطلاعتم که توش ذخیره شده بود از بین رفت و با مصیبت تونستم احیاشون کنم. بعد این وسط آدرس سایتها و وبلاگهایی هم که میدیدم پاک شد. کم کم دیدم چقدر بهتر شد. یه سری وبلاگ بودن که پر از انرژی منفی بودن و مدل زندگیشون رو اصلا دوست نداشتم ولی الکی روی آدرسشون توی هیستوری گوشی میزدم و میخوندم. شاید خوندنشون پنج دقیقه طول میکشید ولی الان میفهمم چقدر حس سنگینی بهم میدادن. الان که دیگه پاک شدن و نمیخونمشون اصلا احساس سبکی دارم. به نظرم این واقعا خواست خدا بود و بهم نشون داد آدم چقدر بدون اینکه متوجه باشه انرژی منفی از دیگران میگیره و توی خودش ذخیره میکنه. این باعث شد توی اینستاگرام هم خیلی از صفحه ها رو آنفالو کنم و فقط چیزهایی رو که دوست دارم ببینم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
پونیو شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 16:51

ان شاالله پسر گلتون به سلامتی دنیا بیاد. ننو کنار تخت مادر خیلی کاربردیه

خیلی ممنونم
آره از چند نفر شنیدم که کاربردیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد