پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

اندر احوالات ایام بارداری

حدودا یک ماهی که نبودم یکی از مهمترین اتفاقات زندگیم رخ داد. اگرچه از قبل براش برنامه ریزی داشتم و حتی برای مراقبتهای قبل از بارداری ویزیت شده بودم و یه سری آزمایش و اینا هم داده بودم ولی باز هم وقتی اتفاق افتاد واقعا گیج شده بودم. یه کمی ترس هم چاشنی این گیجی بود. دیگه از اون موقع نشستم مو به مو وبلاگهایی رو که توش از خاطرات بارداریشون نوشته بودن خوندم و تازه کلی هم نکته و اینا واسه خودم یادداشت کردم (کلی هم دعا کردم واسشون که این تجربیات رو نوشتن و خودمم واسه همین تصمیم گرفتم بنویسم که شاید به درد کسی بخوره).

جمعه 22 دی بود که بارون شدیدی میبارید من رفتم آزمایش دادم و فهمیدم باردارم. البته قبلش توی خونه بی بی چک گذاشته بودم. شب قبلش یعنی پنجشنبه شب به یاد قدیما رفته بودیم پاساژ اندیشه و چون دم اذان رسیدیم، رفتیم همون مسجد اونجا برای نماز. من همونجا دو رکعت نماز حاجت خوندم و از خدا خواستم اگه به صلاحمه و لیاقتش رو دارم فردا که بی بی چک میذارم مثبت بشه (یه ده روزی بود که حالم خوب نبود و توی دلم احساس سنگینی داشتم. اونقدر که حتی یه کم ترسیده بودم کیست یا تومور یا همچین چیزی باشه) ولی خب جمعه کله سحر پاشدم و بی بی چک گذاشتم و شد آنچه شد.

دیگه شنبه دکتر رفتم (همون دکتری که برای مراقبت قبل از بارداری میرفتم) و یه سری آزمایش و سونو و اینا نوشت که همه رو انجام دادم ولی خب همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد و دیدم قندم بالاست. خلاصه دستگاه تست قند گرفتم و هی هر روز چند بار قندم رو چک کردم، در نهایت اون دکتره گفت باید انسولین بزنی. ولی رفتم پیش دکتر غدد و گفت نیازی نیست. دیگه واسه همین دکترم رو عوض کردم (البته قبلش هم خیلی با دکتره حال نمیکردم) و اول رفتم پیش یه دکتر معروفی که خیلی طرفدار داشت ولی من خوشم نیومد چون مدام خمیازه میکشید و انگار اصلا گوش نمیداد چی میگم (البته من جزو آخرین بیمارا بودم و شاید اونم خسته بود ولی خب حس خوبی نگرفتم) و بالاخره پنجشنبه رفتم پیش یه دکتر جدید که خیلی بهتر بود و اصلا فضای مطبش و حس و حال خودش خیلی خیلی بهتر بود. حالا اینم غربالگری اول نوشته و آزمایش قند و اینا. دیگه توکل به خدا، چه میدونم شاید هم واقعا انسولین لازم بشم. حالا باید سرچ کنم اصلا غربالگری اول چی هست و اینا. این روزا تقریبا بیست و چهار ساعته دارم همینجور چیزا رو تو اینترنت و نی نی سایت و اینا چک میکنم. کلا زندگیم به معنای واقعی کلمه عوض شده یعنی اصلا یادم نمیاد قبلش چطوری بودم.

ویار شدیدی دارم. تقریبا هر صبح با تهوع بیدار میشم و تا حدود ده صبح حالم خیلی روبه راه نیست (حالا حساب کنید اداره اومدن با این حال و روز چه مصبیتیه). اشتهام به شدت کم شده. اینجوری نیستم که بگم از غذای خاصی مثلا بوی پیاز یا هرچی بدم میاد (تنها چیزی که اصلا نمیتونم بخورم شیره و با ماست و کشک و دوغ جبرانش میکنم) ولی کلا نسبت به هیچ غذایی اشتها ندارم و به زور غذا میخورم. چهارشنبه هم رفتم دکتر تغذیه و کلی دعوا کرد که باید وزنت رو ببری بالاتر (یعنی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی در زندگیم دغدغه چاق شدن پیدا کنم. همیشه فکر میکردم اینا که میرن رژیم چاقی میگیرن ادا در میارن). دیگه اینکه به شدت بی حوصله ام و به نظرم این مهمترین تغییریه که داشته ام. یعنی حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم. از بعضی کارها هم به شدت بدم اومده و مشهودترینش کتاب خوندنه. یعنی اصلا کتاب میبینم حالت تهوع میگیرم (رفتم همه کتابهای توی اتاقم رو بردم اون یکی اتاق). گوش کردن به پادکست و خوندن بعضی وبلاگها هم همین حالت رو برام ایجاد کرده.

اتفاق دیگه اینکه دلم میخواد خونه مون رو رهن بدم و یه جای دیگه رهن کنم. خونه مون خوب و بزرگه ولی خب نورگیر نیست و دلم میگیره (به نظرم در افسردگی دو سال پیشم هم این وضعیت بی تاثیر نبود) و دوست ندارم اتاق بچه رو توی جای کم نور بچینم. خیلی دلم میخواد بتونیم بریم یه جای دلباز رهن کنیم. تا الان که تقریبا مورد مناسبی ندیدیم.

خلاصه که این گزارش خیلی مختصر این روزاست. میشه خواهش کنم برام دعا کنید که این روزا برام به خوبی بگذره؟ اگر هم نکته ای، توصیه ای، چیزی دارید بهم بگید لطفا. (در نظر داشته باشید که نه خانواده من و نه خانواده همسر تهران زندگی نمیکنن و من اینجا غریبم. خدا رو هم به همین غریب بودنم قسم میدم که کمکم کنه)