پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

از گلدان تا پادرد

دیروز رفتیم یه گلدون نخل شامادورا و یه کاکتوس کوچولو گرفتیم. گذاشتمشون کنار سینک پیش سانسوریای کوچولوم و کاکتوسی که از قبل داشتم. خیلی خوشگل شد. روی تخته سیاه کنار سینک هم نوشتم: سلام به سر تا پای نی نی جونم (از توی کتاب ترانه های بارداری یاد گرفتمش) خیلی قشنگ شد کنار سینکم. دوست داشتم عکسش رو اینجا بذارم ولی بلد نیستم چطوری میشه عکس گذاشت.

من کلا سابقه درخشانی در پرورش گیاهان ندارم. یعنی تا حالا چندین بار گلدونهام خشک شدن. خونه مون هم البته خیلی نورگیر نیست و شاید دلیلش این بوده (البته الان که فکر میکنم توی خونه های قبلی که پرنور بودن هم گلدونام خشک میشد) ولی خب دیدم اون سانسوریای قبلی بیش از یک ساله که سرحاله و این دو تا گلدون رو جایزه خریدم برای خودم. حالا خدا کنه خشک نشن.  اسم شامادورا رو گذاشتم گل پسر.

دیروز همسایه مون هم برامون یه بسته بزرگ گل محمدی آورد. خیلی خوشبو بود. به فال نیک گرفتمش. البته یه دونه از گلها رو گذاشته بودم توی اتاق خواب و صبح کمی سرم سنگین بود. فکر کنم به خاطر بوی اون بود.

*** جمعه رفتیم موزه هنرهای معاصر. نمایشگاه نقاشی های طبیعت بود. فکر کنم از دوره لیسانس به بعد نرفته بودم. خیلی هم شلوغ بود. یعنی ملت اینقدر اهل هنرن؟ یه تابلو بود از پرویز تناولی، منظره کویر. خیلی مسحورکننده بود. سقفهای گلی به رنک خاک با یه گنبد کوچولوی آبی کنار تصویر به اضافه آسمون آبی. ازش عکس گرفتم و گذاشتمش والپیپیر گوشیم. عاشق منظره کویرم.

*** هفته گذشته رو باید هفته پادرد نامگذاری کنم. یعنی پاهام داشت از جا کنده میشد. دکتر بهم دو روز در هفته قرص کلسیم داده، شیر هم روزی حداقل یه لیوان حتما میخورم ولی نمیدونم این درد از کجا اومده بود. توی نی نی سایت هم دیدم یه عده نوشته بودن دقیقا با ورود به شش ماهگی دچار پادرد شدن. خودم البته حدس میزنم به خاطر این باشه که هفته پیش به خاطر نمایشگاه ایران اکسپو ترافیک شدید شده بود و مسیر منم از سئوله و رانندگی توی ترافیک باعث شد پادرد بگیرم. چهارشنبه دیگه با اسنپ رفتم سر کار. برند شیری رو هم که میخورم عوض کردم و فقط کوه پناه میگیرم دیگه. سنجد رو هم آوردم توی برنامه غذاییم. جمعه صبح هم رفتیم صبحانه پاچه خوردم. حالا نمیدونم تأثیر کدوم یکی از این کارها بود که پادردم خوب شد و الان دیگه دردی ندارم خدا رو شکر.

*** هفته گذشته رفتم کلاس آمادگی پیش از زایمان بیمارستان آتیه ثبت نام کردم. گفتن تا ده روز دیگه کلاس تشکیل میشه. آتیه جزو گزینه هامه برای زایمان. بدم نیومد از محیطش. یه سری عکس و فیلم از روزهای زایمان هم برای تبلیغ نمایش میدادن که اگر کسی میخواد سفارش بده و روز زایمان اتاقش رو تزئیین کنن و فیلم بگیرن و ... باحال بود ولی کلا با مدل من جور نیست. یعنی به نظرم خیلی تشریفاتی و افاده ای بود. بعد مادرا روز زایمان انگار همون لحظه از آرایشگاه اومده بودن. آدم روز زایمان اینقدر منظم و خوشگله؟ من که بعید میدونم اینطوری باشم. پس بهتره هیچ عکس و فیلمی از اون روز نباشه.

*** خواهرم تا آخر ماه از آمریکا میاد. هم خوشحالم هم البته خیلی حوصله ندارم. یعنی قطعا روتینم به هم میریزه. پیام داد چی بیارم برای نی نی؟ گفتم هیچی، همه چی خریده ام (الکی ها، کلا دو دست لباس و دو تا کتاب خریدم به اضافه یه جغجغه تا الان) حالا خدا کنه خودش چیزای باحال بیاره. به نی نی هم گفتم خاله اش داره میاد.

*** رفتم یه چندتا کتاب داستان و شعر واسه نی نی خریدم و براش میخونم. توی کتاب هفته چهل و چند نوشته بود که وقتی برای جنین داستان بخونی، اون داستان براش آشناست. یه کتاب ترانه های بارداری هم خریدم که واسه هر ماه جداگانه چاپ شده (ماه ششم و ماه هفتم رو خریدم)، شعراش رو واسه گل پسر میخونم. یکیش همونه که اول پست نوشتم: سلام به سر تا پای نی نی جونم / که باز باید منتظرش بمونم.

*** دارم مجموعه مستندهای جو فراست رو میبینم. چهار قسمت دیدم تا حالا. چقدر سخته پدر و مادر بودن و البته بیشتر به نظرم مدیریت چند تا بچه سخته. بعد چقدر آدم باید قاطع و مقتدر باشه. به نظر من که بعضی راهکارهایی که میده خیلی خشنه البته احتمالا من دارم خیلی گوگولی فکر میکنم و واقعیت همونه.

*** دارم همه گواهی های آموزشیم رو جمع و جور میکنم و چند تا دوره آموزشی شرکت میکنم که ساعت آموزشیم بالا بره و انشاالله بعد از مرخصی زایمان، بتونم ترفیع بگیرم و حقوقم زیاد بشه. چند تا دوره بود که سه چهار سال قبل شرکت کرده بودم و گواهیشون رو نگرفته بودم. هفته پیش پیگیری کردم و گواهی رو گرفتم و روی پرونده آموزشم ثبت کردم.

*** توی کتاب مغز کودک من یه نکته جالب خوندم. نوشته بودم توی سه چهار ماه اول، تمرکز جنین بیشتر روی رشده نه روی ارتباط. برای همین زیاد حرف زدن با جنین خیلی خوب نیست و خیلی نباید در معرض سر و صدا و ... باشه و به همین دلیله که مادر در سه ماه اول، تهوع داره و بی حوصله است و خیلی نمیتونه با جنین ارتباط بگیره و خیلی دوست نداره توی جمع باشه. همین حالت به رشد مغز جنین کمک میکنه.

*** فیلم بی همه چیز رو دیدم. قشنگ بود ولی اعصاب خورد کن. فیلم فسیل رو هم اومدم ببینم که حدودا یه ربع دیدم و به نظرم واقعا چرت بود و دیگه ندیدم. 

انرژی های منفی بی دلیل

آخر هفته خیلی آروم و خوب گذشت. کلا چند وقتیه که خیلی احساس ثبات و آرامش در زندگی دارم. همه چیز به نظرم آسون و راحت میرسه. توکلم به خدا خیلی بیشتر شده. خدا رو بابت هر لحظه شکر میکنم.

صبح پنجشنبه رفتیم ویونا چای و کیک به عنوان صبحانه خوردیم (کلا از هر نوع صبحانه معهودی بدم اومده و برام یادآور تهوع های سه ماه اوله) بعدش برای ناهار، آبگوشت گذاشتم توی آرام پز (آرام پزم رو هفته پیش از توی کابینت درآوردم. تا حالا توش، یه خورش قیمه، یه آش و یه آبگوشت درست کردم و چقدر راحت و خوبه، حتی طعم غذا هم بهتر و واقعی تر میشه. چرا تا الان ازش استفاده نمیکردم؟) و تا آبگوشت بپزه بلیط اکران آنلاین نگهبان شب رو خریدم و دیدمش. قبلا توی سینما هم دیده بودم و خوشم اومده بود. خیلی لطیف و شیرینه. کلا فیلمهای میرکریمی رو خیلی دوست دارم.

عصر هم رفتیم پارک پرواز. تا حالا نرفته بودم. خیلی خوش آب و هوا بود و البته شلوغ. یه جشنواره گلاب گیری هم داشت که خیلی شاد و سرزنده بود. یه کمی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم فود کورت فلای لند واسه شام ولی خب من یهو خسته و کلافه شدم (جدیدا اینطوری میشم. در یک لحظه به اوج خستگی و کلافگی میرسم) و برگشتیم سمت ماشین. منم دیگه بیحال شده بودم و پشت ماشین دراز کشیدم. شام هم نتونستم بخورم (البته آبگوشت ظهر واقعا سنگین بود و چندان گرسنه نبودم) و یه بستنی خوردم (علاوه بر یه بستنی قیفی بدمزه که توی پارک پرواز خورده بودم) و اندک اندک خوابیدم.

صبح جمعه رفتیم پارک نهج البلاغه. اینم تا حالا نرفته بودم البته همیشه از بالای پردیسان میدیدمش. قشنگ بود و هوا هم خنک بود. همه مدل پیک نیکی اومده بودن و توی آلاچیقها بساط پهن بود و داشتن املت میپختن ولی ما همینطوری نشستیم روی نیمکتها و بعد هم رفتیم چای و رولت خوردیم. واسه ناهار میخواستیم بریم ترنج ولی در نهایت به پخت ماکارونی در خونه انجامید و یک ماکارونی بسیار خوشمزه درست شد با یه ته دیگ سیب زمینی حرفه ای (الان باز دلم خواست) که حدود ساعت چهار خوردیم و درواقع شام و ناهار یکی شد. من شام یه تیکه کلوچه خوردم با یه لیوان شیر.

خلاصه این آخر هفته من بود و الان هم در اداره در خدمت کار و بار هستم.

*** دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب مغز کودک من رو خریدم. از روی طاقچه هم کتاب هفته چهل و چند رو خریدم. روایت های مادرانه است از آدمهای مختلف درباره بارداری و تربیت فرزند و ... دیروز در حال انتظار برای دم کشیدن ماکارونی، روایت اولش رو خوندم و خیلی دوست داشتم. روایت خانمی بود که در یکسالگی بچه اش دوباره باردار شده بود و از احساساتش و سختی ها و شیرینی هاش نوشته بود. خوشبختانه اون حس منفی که توی سه ماه اول نسبت به کتاب خوندن داشتم از بین رفته و دوباره علاقه مند شده ام که کتاب بخونم. حس منفیم به پادکست هم بهتر شده و کم کم موقع رانندگی، پادکست گوش میدم. هرچند کابل AUX انگار قطع شده و گوشی من با بلوتوث به ضبط ماشین وصل نمیشه و باید کابل جدید بخرم.

*** برنامه خرید ماشین ظرفشویی با مشکل اساسی مواجه شد. اولا که اصلا ماشین ظرفشویی رومیزی خیلی کمه توی بازار و قیمتها هم بی منطق شده (یعنی اون مدل مجیک که من میخواستم و دوستم سه چهار ماه پیش خریده بود پونزده تومن، الان تا سی و پنج تومن هم قیمت داره، تازه قیمتش رو هم که بپذیری یه جورایی مشکل اصل بودنش هست و من شک دارم بهشون) البته مشکل اساسی تر این بود که اصلا دیدم فضای بین کابینتهام کوتاهه و ظرفشویی رومیزی جا نمیشه. حالا باید کابینت ساز بیارم ببینم میتونه یکی از کابینتها رو برداره و اونجا ماشین ظرفشویی بزرگ بذارم. البته الان یه هفته است که اصلا فرصت نشده همچین کاری بکنم. خرید ماشین ظرفشویی بزرگ از چند جهت بهتره البته؛ اینکه مدلها متنوعتره توی بازار و قیمتها هم بهتره یعنی با پنجاه تومن میتونم بوش بزرگ بخرم که خب کاراییش خیلی بهتر از رومیزیه. دوم اینکه اگه بتونم جای ماشین ظرفشویی بین کابیتها دربیارم بعدا توی فروش یا رهن خونه هم بهتره چون یکی دوبار که مشتری برای خونه اومد میگفتن چرا اینجا جای ماشین ظرفشویی نداره.

*** باید بشینم یه برنامه ریزی بکنم واسه کارهای مربوط به اومدن گل پسر. از اونجا که توی همین خونه موندگار شدیم، به یک سری جابجایی نیاز داریم. باید یه سری وسیله رو بفروشم یا جابجا کنم تا جا واسه وسایل گل پسر باز بشه. بعد هم برم برای خرید. تصمیم گرفتم براش تخت نگیرم و فقط از این تختهای کوچیک کنار مادر بگیرم به اضافه کمد. نمیدونم ایده خوبیه یا نه؟ قصدم اینه از تیرماه جدی برم دنبال خرید.

*** یه اتفاقی حدود دو ماه پیش برام افتاد که اگرچه کوچیکه ولی خیلی روم اثر گذاشته. حدودا دو ماه پیش خیلی یهویی و بی دلیل تمام هیستوری گوشیم پاک شد. خب اولش خیلی ناراحت شدم چون همه پسوردها و اطلاعتم که توش ذخیره شده بود از بین رفت و با مصیبت تونستم احیاشون کنم. بعد این وسط آدرس سایتها و وبلاگهایی هم که میدیدم پاک شد. کم کم دیدم چقدر بهتر شد. یه سری وبلاگ بودن که پر از انرژی منفی بودن و مدل زندگیشون رو اصلا دوست نداشتم ولی الکی روی آدرسشون توی هیستوری گوشی میزدم و میخوندم. شاید خوندنشون پنج دقیقه طول میکشید ولی الان میفهمم چقدر حس سنگینی بهم میدادن. الان که دیگه پاک شدن و نمیخونمشون اصلا احساس سبکی دارم. به نظرم این واقعا خواست خدا بود و بهم نشون داد آدم چقدر بدون اینکه متوجه باشه انرژی منفی از دیگران میگیره و توی خودش ذخیره میکنه. این باعث شد توی اینستاگرام هم خیلی از صفحه ها رو آنفالو کنم و فقط چیزهایی رو که دوست دارم ببینم. 

دغدغه های سه ماهه دوم

دیروز نوبت دکتر داشتم تا جواب آزمایش غربالگری دوم و سونوگرافی آنومالی رو بهش نشون بدم. اول که رسیدم مطبش دیدم به به چقدر خلوته و کلا سه نفر توی نوبت نشسته بودن (بر خلاف همیشه که غلغله است) با خودم گفتم عجب شانسی آوردم، الان سه سوته میرم تو. ولی خب این شادی دیری نپایید و به دکتر اطلاع دادن که سزارین اورژانسی پیش اومده و دکتر رفت تا حدود دو ساعت دیگه. یعنی به من نیومده بدون انتظار کشیدن های طولانی ویزیت بشم. دیگه توی این دو ساعت رفتم برای خودم از سوپری آب انبه خریدم (یعنی هر بار یه چیز شیرین میخورم واقعا از ته قلبم خدا رو شکر میکنم که از اون کابوس دیابت خلاص شدم)، بعد هم اومدم توی مطب و از منشی، آب جوش گرفتم و با چای کیسه ای که توی کیفم بود (یه سامورایی همیشه سلاحش رو همراه داره) یه چای درست کردم و از احتمال سردرد نجات یافتم. دیگه در نهایت دکتر اومد و منم ویزیت شدم و جواب آزمایش و سونو رو دید و خدا رو شکر گفت همه چیز خوبه و برای یه ماه بعد وقت داد. کلی هم مولتی ویتامین و اینجور چیزا نوشت که هزینه اش حدود دو تومن شد. (کلا این روزا خیلی به هزینه های بارداری فکر میکنم. یه سونو میشه نزدیک چهار تومن، چند تا دونه قرص نزدیک دو تومن، آزمایش نزدیک یک تومن و ...) تازه اینا به جز هزینه چیزهاییه که باید برای نوزاد بخری. یعنی واقعا اگر درآمد و بیمه مناسبی نداشته باشی، پرداخت این هزینه ها خیلی سنگینه.

واسه سونوی آنومالی کمی اضطراب داشتم ولی خدا رو شکر هم سونوگرافیست و هم دکتر گفتن همه چیز خوبه. (کلا فکر میکنم چه خوب بود آدم تو خونه اش یه دستگاه سونوگرافی میداشت و هی نی نی رو میدید، خیالش راحت میشد).

دیروز یه خانومی هم اومده بود مطب و شیرینی آورده بود. دقیقا توی آخرین باری که قبل از عید رفته بودم دکتر دیده بودمش که اواخر باداریش بود. میگفت هفته پیش زایمان کرده و اومده بود واسه چک بخیه هاش. واقعا برام سوال پیش اومد یعنی نوزاد یه هفته ای رو میشه گذاشت خونه و اومد بیرون؟ خب این خیلی امیدوار کننده بود برام و دیگه اینکه فکر نیمکردم آدم یه هفته بعد از زایمان اینقدر سرحال باشه.

دیگه توی این دو هفته چه کارهایی کردم:

رفتم نماز عید فطر توی مسجد محله مون. زیرانداز هم نبرده بودم یعنی اصلا توی ذهنم نبود ولی یه خانومی یه تیکه از زیراندازش رو بهم داد.

رفتیم سینما فیلم تمساح خونی رو دیدیم. بد نبود ولی خیلی هم چیز خاصی هم نبود. البته من کلا از فیلم کمدی خوشم نمیاد و خیلی دلم نمیخواست برم ببینمش ولی خب گزینه ها واقعا محدود بود. تنها فیلم دیگه ای که به نظرم میشد رفت دید بی بدن بود که ترسیدم خیلی تلخ و اعصاب خورد کن باشه.

سریال جنگل آسفالت رو دیدم. بد نیست، خوشم اومد. اولین باری بود که یه فیلمی از فرشته حسینی میدیدم. ازش خوشم اومد. شدیدا شبیه یکی از دوستای دوران دانشگاهمه. اسمش عاطفه بود. اصلا حرکاتش و فیزیک بدنش و نوع حرف زدنش کپی این بازیگره. خیلی هم باهم صمیمی بودیم ولی خب یهو رابطمون قطع شد. یعنی ازدواج کرد و خیلی سریع طلاق گرفت و بعدش دیگه چند بار هی قرار شد همو ببینیم ولی هربار یه جوری کنسل کرد و احساس کردم دوست نداره قرار بذاریم.

فیلم جنگ جهانی سوم رو دیدم. قشنگ بود. خوشم اومد.

بالش بارداریم رسید و چقدددر خوبه. یعنی واقعا در عجبم این اختراع مهم و ارزشمند چرا اینقدر مهجور مونده. اصلا به نظرم برای همه لازمه اینقدر که کیفیت خواب رو افزایش میده. توی کامنتای دیجی کالا هم همه نوشته بودن که رفتن برای همه اعضای خانواده شون سفارش دادن.

دیگه جز اینا فکر نمیکنم کار خاصی کرده باشم. بقیه اش همین اداره اومدن و کارای روزمره بوده. رئییسمون هم به شدت روی مخه. کلا اولین تجریه مدیریتشه و فکر میکنه مدیریت یعنی ایراد گرفتن. یعنی فکر میکنه از ما آدمای گنده اگه ایراد نگیره پررو میشیم. من که کلا از حرفاش ناراحت نمیشم یعنی واقعا برام مهم نیست ولی همکارم خیلی حرص میخوره. یعنی اینقدر پی ایراد گرفتنه که توی عید برداشته بود به اون یکی همکارمون زنگ زده بود که چرا فلان مدرک رو (مدرکی که اصلا مهم نبود و تا ده سال دیگه هم بهش نیازی نداریم) گذاشتی توی اتاقت و در اتاق رو قفل کردی و رفتی مسافرت؟ اون بنده خدا رو از مسافرت برگردونده بود تا اون مدرک رو بهش بده.

این روزا شدیدا رفته توی ذهنم که ماشین ظرفشویی بخرم. تا حالا اینقدر نیازش رو احساس نکرده بودم. حوصله ظرف شستن ندارم و همسر هم تمیز نمیشوره. البته مشکلم با خرید ماشین ظرفشویی اینه که جا ندارم براش و باید رومیزی بخرم و بذارم روی کابینت. ایده ای دارید که چه برندی برای ماشین ظرفشویی رومیزی خوبه؟ تو فکرمه آخر هفته برم شهر لوازم خانگی و چندتا مدل ببینم.

دوست دارم برم تئاتر گالیله رو ببینم ولی کلا طولانی مدت نشستن برام سخت شده. سینما هم که رفته بودم برام سخت گذشت.

حس و حال بهتر

این روزها خدا رو شکر مودم خیلی خوبه. چندتا دلیل هم داره به نظرم: تهوع های سه ماه اول از بین رفته و اون حالت بی حوصلگی و کرختی رو هم خیلی کمتر دارم. کلا با انرژی تر شده ام. بهار قشنگ و پرنور هم اومده و صبحها که میام سر کار خورشید توی آسمونه و مثل زمستونا، حس نصفه شب سر کار رفتن به آدم دست نمیده (کلا بر خلاف این جو عمومی که با عدم تغییر ساعت توی این یکی دو سال اخیر مخالفن، من معتقدم این بهترین تصمیمیه که تا حالا گرفته شده و اصلا منطقی هم همینه چون بدن آدم به صورت طبیعی با زمان طبیعی طلوع و غروب خورشید هماهنگه و دستکاری توی ساعت، نظم بدن رو به هم میریزه. من همیشه وقتی ساعتها رو در بهار تغییر میدادن، دچار افسردگی بهاری میشدم)، هوا گرم شده و میشه راحت بیرون رفت و دیگه اینکه توی آزمایش جدیدی که دادم قندم نرمال شده (تازه بدون متفورمین) و دیگه از شر اون پرهیزهای غذایی رها شدم و استرس دیابت رو هم ندارم دیگه. (واقعا باورم نمیشه اون دکتر اولی که میرفتم، داشت بهم انسولین میداد و کلی هم استرس میداد که حتما از امشب انسولین رو بزن وگرنه خطرناکه. اصلا حس اون شب رو یادم نمیره. از مطب تا خونه گریه کردم.  الان هم کلی توی اینستاگرام فعاله و همه زیر پستاش به به و چه چه میکنن)

کلا بر خلاف سه ماه اول، الان حس و حالم خیلی بهتره خدا رو شکر. البته فقط بیخوابی بهم اضافه شده. اغلب شبها خیلی کم و بد میخوابم. حالا دیروز رفتم تشک بارداری سفارش دادم که یکشنبه دستم میرسه و امیدوارم تاثیری توی کیفیت خوابم داشته باشه.

دیشب بالاخره همت کردم و تونستم برای شب قدر بیدار بمونم. یعنی تا حدود ده خوابیدم و بعد پاشدم خیلی کم در حد 45 دقیقه دعا و قرآن خوندم. همون هم غنیمته و اگر شبهای قدر رو به طور کامل از دست میدادم خیلی غصه میخوردم. (خیلی خدا رو شکر کردم برای شرایطی که دارم از همه جهات. دیروز داشتم وبلاگ رو مرتب میکردم و یه سری پستای بهار پارسال رو میخوندم و یادم افتاد چه حس و حال بدی داشتم. واقعا خدا دستم رو گرفت و نجاتم داد).

یکشنبه خونه تنها بودم و حوصله ام سر رفته بود. اشتراک فیلم نت خریدم و نشستم هر چهار قسمت افعی تهران رو دیدم. اصلا امید نداشتم قابل دیدن باشه، کما اینکه گناه فرشته رو که ملت این همه ملت تعریف میکنن نهایتا تونستم یه قسمت و نیم ببینم و حالم به هم خورد از بی کیفیت بودنش. ولی این یکی خوب و قابل دیدن بود. 

فیلم آبجی رو هم چند وقت پیش دیدم. خیلی خوب و لطیف و دوست داشتنی بود.

یه سری چیز میز توی سبد خرید دیجی کالا گذاشتم که باید همین روزا نهاییش کنم. دو سه تاش کتابه راجع به بارداری و مراقبت از نوزاد و اینا. یعنی توی این کتابا پوشک کردن و اینا رو هم آموزش میدن؟

همچنان در خصوص اسم گل پسر درگیرم. عملا دو تا گزینه دارم که خیلی هم باب میلم نیستن. بعد همه اسمایی که این صفحه های اینستاگرام و اینا پیشنهاد میدن به نظرم خیلی زشتن. 

دیشب یه حس سرماخوردگی طور داشتم و وحشت کردم. یعنی در این حد که یکی از دعاهام در شب قدر این بود که خدایا سرما نخورم (یعنی اینقدر، بنده سطحی نگری هستم)، حالا این یکی دعام که مستجاب شده و الان دیگه حس سرماخوردگی ندارم. امیدوارم بقیه دعاهام هم همینطور مستجاب بشن. 

آخرین روزهای تعطیلات

چهارشنبه رفتم واسه آزمایش هفته پانزدهم. ناشتا هم بودم واسه چک مجدد قند. دفعه پیش که آزمایش دادم (هفته ۱۲) قندم کاملا نرمال شده بود (البته هر شب یه متفورمین میخوردم) دیکه دکترم گفت متفورمین رو قطع کنم و دوباره آزمایش قند بدم. حالا خدا کنه الان هم قندم اوکی باشه و دیگه از شر متفورمین و اینا خلاص بشم. 

کلا ناشتا موندن واسه آزمایش برام خیلی سخته. یعنی تا بیدار میشم باید یه چیزی بخورم وگرنه حالم وحشتناک میشه. دیگه وقتایی که آزمایش دارم، مجبورم با همین حال وحشتناک برم آزمایشگاه. حالا خدا کنه این دفعه تکلیف قند روشن بشه و دیگه مجبور نشم ناشتا برم آزمایش.

بعد از آزمایش، کیک و شیر خریدم و نشستم دم پارک ساعی بخورم که یه گربه اومد پیشم. یه کمی کیک دادم که نخورد، بعد یه کمی شیر ریختم توی در بطری و گذاشتم جلوش. اصلا فکر نمیکردم بخوره چون تجربه بهم نشون داده بچه گربه ها شیر میخورن و این بزرگای توی خیابون شیر نمیخورن ولی این خیلی شیر خورد و دیگه تقریبا کلش رو ریختم براش. خیلی بانمک و دوست داشتنی بود.

سه شنبه و چهارشنبه نرفتم اداره. فردا رو ولی میرم. حوصله اداره رو ندارم. یعنی با خود کار مشکلی ندارم ها ولی همکارام روی مخم هستن. یعنی واقعا حوصله شون رو ندارم. دنیاهامون خیلی متفاوته.

شب تولد امام حسن به رسم هر ساله ام، رفتم مسجد و بعدش واسه افطار رفتیم رستوران. خوش گذشت.  

امشب اولین شب قدره. اینقدر این شبا زیاد میخوابم که بعید میدونم بیشتر از ساعت هشت بتونم بیدار بمونم. یعنی عملا بیهوش میشم. سالهای قبل یه کمی میخوابیدم و بعد پا میشدم یه دعایی چیزی میخوندم. امسال فکر نکنم توانش رو داشته باشم. قهوه هم که کلا دیگه ترک کرده ام و خواب آلودم مدام. خدا خودش آگاهه به حال و روزم. 

.

داشتم فکر میکردم یه سری وبلاگ بودند که من یکی دو بار خوندم و خوشم اومده بود ولی دیگه پیداشون نکردم. مثلا یکیش مال یه خانومی بود که خارج از ایران زندگی می‌کرد و یه عالمه بچه داشت، یعنی یه سری بچه های همسرش بودن و یه سری بچه های خودش و پلیس شوهرش رو دستگیر کرده بود. یکی دیگه هم یه آقای دکتری بود که سوتی های بیمارانش رو می‌نوشت.