دیشب رفتم پیاده روی با کفش جدیدی که تازه خریدم. کفشه خیلی خوشگله ولی ارزون بود و من باز هم در زندگیم از خرید جنس ارزون ضرر کردم. یه ساعت پیاده روی کردم و وقتی اومدم خونه پام ورم شدیدی کرده بود و کهیر زده بود و کلا داغون شده بود. سرچ و اینا کردم تو اینترنت و فهمیدم اولا تنگی کفش و ثانیا نامرغوب بودن پارچه روی کفش باعث این شده. دیگه نابود شدم دیشب و پام واقعا میسوخت. حموم و آب سرد و اینا هم تاثیری نداشت و فقط مینرال آیس عزیزم به دادم رسید.
امیدوار بودم صبح که بیدار میشم خوب شده باشه ولی نشد و از اونجا که تو اینترنت نوشته بود نباید جوراب و کفش بپوشید و نباید پاتون آویزون باشه، دمپایی آوردم با خودم و الان هم پاهام رو دراز کردم روی صندلی. دمپاییهامم خیلی مجلل و مجلسیه و اصلا مناسب اداره نیست. بعد میخواستم برم آبجوش بردارم، هیچکی تو سالن نبود. تا من وارد سالن شدم کلا شد اتوبان همت و تقریبا همه منو با دمپاییهای مجلسیم دیدن. بعد هم از درد کج راه میرفتم و کلا وضعیت نامناسبی بود.
دیگه تا من باشم که چیز ارزون نخرم.
صبح دل پیچه داشتم و سردرد. نمیدونم این ویروس چی بود دیگه. بعد جالبه دکتر که رفته بودم میگفت چیزیت نیست و الکی میگی مریضی که استعلاجی بگیری!! بعد فشارم روی نه بود. یعنی بیسوادترین دکتری بود که تا حالا دیدم. هرچند کلا همه دکترهای آلام بیسوادن به نظرم و همیشه دعا میکنم راحت بمیرم و حتی یه روز زیر دست دکترا نباشم. بعد دکتره خیلی فاز شرافت پزشکی و اینا داشت در ظاهر (که یعنی من الکی استعلاجی نمینویسم). بعد نسخه که نوشت بهم گفت داروهات رو که گرفتی بیار ببینم. منم گفتم عجب دکتر پیگیر و خوبیه. رفتم داروهامو گرفتم نزدیک سیصد شد.تعجب کردم چون آخه چارتا داروی سرماخوردگی قیمتی نداره. بعد دیدم دویست و خورده ای پول شربت مکمل که داده بهم. انگار خودم چلاقم و اگه اون ننویسه نمیتونم خودم بگیرم. بعد هم میگفت داروهای رو بیار ببینم تا مطمئن بشه اون شربت رو خریدی. یعنی ساخت و پاخت کرده بود با شرکت سازنده یا توزیع کننده اون شربته که تو پاچه همه بکنه. یعنی میزان شرافت پزشکیش فقط در حد یه روز استراحت نوشتن حساس بود و نه بیش از این.
بیحالم همچنان. میخواستم مقاله بخونم که دیدم تمرکز ندارم. صبح هم بد بیدار شدم و دیر اومدم و اول میخواستم اسنپ بگیرم و بعد گفتم بذار ماشین ببرم. بعد هم دلم کلوچه میخواست و کلی توی کوچه خیابونا دنبال کلوچه گشتم و خلاصه روز بانشاطی نبود. نشستم مشقای همکارم رو اصلاح کردم و دو تا ایده الکی تو جلسه دادم که بر خلاف تصورم، مورد استقبال قرار گرفت.
دلم یه خوشی میخواد.
مرخصی پرباری بود. برنامه هام رو مرتب کردم و تقریبا تمام کارای امروزم تیک خورد. خنده خورشید، اشک ماه رو خوندم و بیم اینکه قصه داره از ذهنم میره رفع شد. خوراک مرغ و سوپ پختم. یخچال رو مرتب کردم. لباس شستم، میوه سفارش دادم. رئیسمون هم البته زنگ زد و گفت فردا کله صبح یه جلسه مهم داریم.
بدم نمیاد یه پیاده روی سبک برم.