یه همکار داشتیم که خیلی اخلاقای خاصی داشت. خیلی زرنگ بود و مدام دنبال راهی بود که سود مادی و معنوی بیشتری ببره از امکانات اداره. دو سه ماهی توی بخش ما بود و همه ازش شاکی بودن. هر لحظه هم توی اتاق رئیس و مدیرکل بود. خلاصه کلا آدم رو اعصابی بود. من دورادور باهاش خوب بودم. یکی دو بار هم واقعا براش مایه گذاشتم و یه کمک مهمی بهش کردم. بعد خلاصه از بخش ما رفت یعنی یه جورایی پاسش دادن به یه بخش دیگه. البته از اونجا که خیلی زرنگ و کاربلد بود،،رفت یه بخش خیلی بهتر از بخش ما.
بعد یه بار که توی اداره ما بود، همینطوری داشتیم حرف میزدیم و من بهش گفتم خیلی دوس دارم شرایطی جور بشه که برم فلان بخش (همون بخشی که اون الان هست). حالا امروز زنگ زده که برات لابی کردم بیای اینجا. منم اصلا دلم نمیخواد باهاش همکار بشم یعنی حوصله آدم زرنگ ندارم. نمیشد هم بگم از اونجا خوشم نمیاد. گفتم به اینجا عادت کردم و راه اونجا دوره و حوصله چالش ندارم و زمین کجه و اینا.
خوشحال شدم از زنگش. کار اون بخش گیر کرده و آدمهای معدودی میتونن اون گیر رو حل کنن و قطعا یکی از اون آدما منم.
امروز موندم خونه. خونریزی زیادی دارم و بیحالم . دیروز هم ترافیک وحشتناکی بود. من از سمت سئول و جلوی نمایشگاه بین المللی رد نیشم. اغلب چک میکنم که اگه نمایشگاه در حال برگزاری باشه از اونجا نرم ولی دیروز یادم رفت چک کنم و از اونجا رفتم و شد آنچه شد. کلی توی ترافیک موندم. البته دیدن آدمهایی که از نمایشگاه میان بیرون خیلی جالبه. دیدن زنها غمگینم میکنه. همه به طرز اغراق شده ای آرایش دارن و لباسهای ناراحتی پوشیده ان، یعنی یه جورایی حس میکنی یه اجبار، نوشته یا نانوشته، وجود داره که زنها توی شرکتهای خصوصی و جاهایی مثل نمایشگاهها اینقدر تزئینی باشن. حقیقتا دیدنشون غمگینم کرد. به نظرم هر چیزی اجباریش بده،حتی آرایش اجباری، البته که اجبار همیشه صریح و مستقیم نیست.
دیروز یه ویدئو هم روی یوتیوب دیدم. یکی از این بلاگرا داشت داستان طلاقش رو تعریف میکرد. یعنی حقیقتا مشمئزکننده بود. حالم از هر چی انسانه به هم خورد. واقعا دیگه به درد نمیخوره این دنیا. ملت هم کامنت داده بودن که چقدر شما فرهیخته و روشنفکرید.
خلاصه دیشب حال غمگینی داشتم.
امروز خونه ام و باید پاشم برم حموم. یه کمی خرید هم دارم که احتمالا به اسنپ سفارش میدم. شاید یه قیمه بادمجون هم بپزم.
دیروز خریدهام از دیجی کالا رسید. پاک کن لاک پشتی خریدم.
توی مسیر امروز صبح داشتم پادکست کتابگرد، قسمت مصاحبه با نسرین خضری رو گوش میکردم. از شغل معلمی استعفا داده و با دوچرخه شروع به ایرانگردی کرده و بچه های روستایی و عشایر رو با کتاب خوندن آشنا میکنه.
واقعا به نظرم کار دنیا رو جنون پیش میبره. آدمهایی که روی خط صاف و مستقیم راه میرن هرگز نمیتونن منشا اثری در دنیا باشن. باید جنون و تهور و بیباکی داشت.
میگن داستایوفسکی بخش عمده کودکیش رو در بیمارستان روانی گذرونده چون پدرش نگهبان اونجا بوده. به نظرم نوشتن جنایت و مکافات از کسی که کودکیش رو توی مسیر مدرسه و خونه گذرونده برنمیاد. اصلا به نظرم به همین علته که دیگه آدم بزرگ و تاثیرگذار در دنیا کم داریم. زندگیها همه شبیه هم شده و بنابراین تجربه های همه یکسانه. کسی تجربه متمایزی نداره تا انسان متمایزی بشه و اثر متمایزی روی دنیا بذاره.