امروز وسط پیاده روی، یه لحظه از اینکه دیگه از هیچکسی توی زندگیم هیچ توقعی ندارم احساس خوشحالی و آسودگی کردم.
دیشب سردرد بدی گرفتم. روزه بهم فشار آورد. البته در کل خوب بودم ولی توی مسیر برگشت اومدم از یه راهی بیام که ترافیک کم باشه ولی خب گویا دیگران هم همین فکر رو کرده بودن و از اون مسیر همیشگیم شلوغ تر بود. همین ترافیک باعث سردردم شد انگار. دیگه یه ساعت مونده به اذان رسیدم خونه و دیدم بهترین کار برای وقت گذرونی، غذا پختنه و شروع کردم به درست کردن اسنک. بد هم نشد.
خواب عجیبی هم دیدم دیشب. برای اینکه یادم بمونه: آپارتمان و قرار و بازرسی.
دوست دارم برم دفتر مرکزی کار کنم. اگرچه همه جا آسمان همین رنگ است ولی خب مدل مسائل اونجا رو ترجیح میدم. تنها نگرانیم اینه که باید برم جای فتنه گر و میترسم حاشیه سازی کنه. شاید شنبه زنگ بزنم بگم میام. نمیدونم.
میخوام پاشم برم پیاده روی . هوا خیلی خوبه. بعدش هم برم امیرشکلات، لته بنوشم.
قیمه گذاشتم بپزه. این هفته که از قبل واسه غذا برنامه ریزی کرده بودم خیلی خوب بود. با این برنامه ای که ریختم سه روز در هفته غذا میپزم.
.
فقط و فقط روی خودت تمرکز کن.
امروز روزه ام.
از کله سحر که از خواب بیدار شدم، داشتم فکر میکردم افطاری چی بخورم. دیشب هم خواب میدیدم روزه ام ولی توی سفر بودیم و نمیتونستم از صبحانه هتل بگذرونم.
شکم چه عزیزه واقعا.
از جمله چیزهایی که ازشون متنفرم، سر کار اومدن با سردرده. حالا چرا اومدم؟ چون جلسه داشتیم و اگر ما کار نکنیم، مملکت از هم میپاشه.
سردرد صبحگاهی من ارتباط مستقیمی با کیفیت خوابم داره و کیفیت خوابم ارتباط مستقیمی با آرامش قبل از خواب داره.
الان نون و پنیر خوردم با رایس کیک. کاش نیسی امروز نیاد.
دیروز از دفتر اصلی زنگ زدن بیا اینجا کار کن. پشت فرمون بودم و گفتم بذار مفصل حرف بزنیم. اون لحظه خوشحال شدم و جوابم توی ذهنم مثبت بود ولی هی هرچی گذشت دیدم بهتره نرم. مزایایی داره ولی حواشی زیادی هم داره.
کار ص به من گره خورده. از مهمترین مسببان بدبختی های من بود. دیروز یه لحظه به سرم زد توی کارش سنگ اندازی کنم ولی گفتم ولش کن. یه کامنت مثبت روی پرونده اش گذاشتم و فرستادم رفت. بعد خیلی جالبه رئیسمون گفت مطمئنی به خاطر روابط شخصی کامنت مثبت بهش ندادی؟ یعنی انگار جوری نشون داده بودم که خیلی باهاش رفیقم. خوشحال شدم از اینکه تونسته بودم احساساتم رو کاملا پنهان کنم.