دیشب از شدت خستگی و گیجی هنوز ساعت نه نشده بود که خوابیدم. خدا رو شکر خبری از سر و صدای گودبرداری نبود.
دیروز نیسی سر یه ماجرای توی محل کار اعصابم رو به معنای واقعی کلمه نابود کرد. تا اینجا من واقعا هواش رو داشته ام و بارها و بارها گندکاربهاش رو پوشونده ام ولی واقعا تصمیم دارم مستقیما ایرادات فاحش کارش رو از این به بعد عنوان کنم. اصلا اینجوری از نطر اخلاقی هم درست تره چون به هر حال من مسئولم و دارم برای همین حقوق میگیرم.
تصمیم دارم شنبه نرم اداره تا بره قشنگ سمپاشی هاش رو بکنه و یکشنبه برم سفت و سخت بهش بگم باید کاری رو که ازش خواسته شده انجام بده. خونه خاله که نیست. از زیر کار در رو ترین آدمی که دیدم همین آدمه.
واقعا واقعا واقعا تصمیم دارم توی کار صریح باشم. تا الان همه کامنتهای منفی آدمهای بالاتر رو خودم تحمل میکردم و هیچی به گروه خودم نمیگفتم و خودم کاراشون رو ماست مالی میکردم. بعد دیروز نشستم یه ذره از اون کامنتای منفی رو بهش گفتم و راهکار اصلاح دادم تا بلکه کارش رو درست کنه شروع کرده به کولی بازی. واقعا اعصابم رو به هم ریخت.
یه حکایتی میخوندم که یه روز خر و شیر باهم سر اینکه چمن چه رنگیه بحث میکنن. خر میگه قرمزه و شیر میگه سبزه.میرن پیش قاضی و قاضی میگه شیر محکومه و باید زندانی بشه. میگن چرا؟ میگن جرمش اینه که با خر بحث کرده. حکایت منه دقیقا.
.
حالا بگذریم
میخوام امروز آبگوشت بپزم.
شاید یه پیاده روی درست و حسابی هم برم.
اتاقم رو هم کمی جمع و جور کنم.
راستی دارم تد لاسو میبینم. آخرای فصل اولم. خوب و مثبته. اینو داره کسی میگه که از فوتبال متنفره.
اون جلسه ضبط زنده پادکست هم خیلی خوب بود. موضوعش گولاگ یا همون اردوگاه های کار اجباری شوروی بود. مشتاق شدم مجمع الجزایر گولاگ رو بخونم. دیدم رو طاقچه قیمتش صد و خورده ای بود. خداییش برای کتاب الکترونیکی زیاد نیست؟ مگه نمیگن قیمت کتاب به خاطر قیمت کاغذ بالا میره؟
بی حوصله و دلگیرم.
لوری دیروز زنگ زد و گفت ویزاش اومده و شنبه داره میره.
دیشب ساختمان پشت خونه تا اذان صبح در حال گودبرداری بودن و سر و صدای وحشتناکی داشت و تقریبا هیچی نخوابیدم.
کتاب لاشایی باعث شده به اینکه اساسا چقدر ممکنه یهو متوجه بشی راهی که داری با اعتقاد میری اشتباهه فکر کنم.
احساس میکنم عمرم رفت و هیچ وقت خوشبخت نبودم.
امروز بلیط گرفتم که برم اجرای زنده پادکست راوکست. به نظرم باید تجربه جالبی باشه.
دیروز روزه گرفتم. هفت تا روزه قضا دارم و یکیش کم شد.ایده آلم اینه هفته ای یک روز روزه بگیرم. نمیدونم تا چه حد عملی خواهد شد.
حالا که پاییز عزیز از راه رسیده باید یه روتین واسه پیاده روی عصرگاهی پیدا کنم. باید مواد شام رو آماده کنم مثلا مرغ رو مزه دار کنم و برم پیاده روی و بعد بیام سه سوته بذارم توی هواپز.
کتاب کار عمیق خیلی خوبه. حس میکنم خیلی روی ذهنم اثر گذاشته.
پادکست آدام گرانت رو هم یافته ام. عنوانش هست ورک لایف. یه اپیزود رو گوش کردم و خوب بود.
کتاب کورش لاشایی خیلی خوبه. به شوق خوندنش میام خونه.
دوباره به نوشتن جدی تو دو لیست رو آورده ام. تاثیرات کار عمیقه به نظرم. حقیقتا تو دو لیست نوشتن برای من خیلی روشن کننده زمانه.
دیشب مناسک برج میلاد رو انجام دادم. وقتی ایستاده بودم توی محوطه، همون جای دو سال پیش، و یه نسیم خوش پاییزی بهم میخورد، دیگه هیچ خبری از اون احساسات وحشتناک دو سال پیش نبود. سال ۱۴۰۰ عجب سال نحس و وحشتناکی برام بود. آدمهایی که افسردگی رو تجربه میکنن واقعا دارن هر روز زجر میکشن، مطلقا هیچ کاری نمیتونستم بکنم. یادمه شب تحویل سال ۱۴۰۱ توی نماز به خدا گفتم من دیگه دارم تموم میشم.
دیروز فیلم مصاحبه گلشیفته رو دیدم. چقدر از شخصیتش خوشم اومد و چقدر روون و راحت از مشکلاتش گذر کرده بود. یعنی حتی گریه اش هم روون بود و اثری از خشم نداشت.
امروز میخوام پیاده برم یه مرکز خرید دور از خونه برای همکارم صندل بخرم، مدل صندل خودم که خوشش اومده و گفته براش بخرم. میخوام به میران فراوانی چرت و پرت هم برای خودم بخرم اعم از لباس و سایر چیزها. یه کتابفروشی خوب هم اونجا هست که میخوام برم. یه قهوه خوب هم بخورم.
دیشب یه شلوار تو خونه ای خوشگل دیدم توی برج میلاد. هندی طور بود. یه تومن بود قیمتش. نخریدم.
مرخصی نگرفتم و اومدم اداره. دیدم خیلی مودم بالا نیست و ترسیدم خونه موندن باعث بی حوصلگی بشه برام.
عوضش سعی کردم با خوراکی درمانی، مودم رو بالا بیارم. واسه همین برای خودم شیر قهوه و های بای و بادوم زمینی و الویه خریدم.
الان هم دارم کتاب میخونم. فکر کنم من جزو معدود آدمهای خوشبخت جهانم که کتاب خوندن یک بخش خیلی مهم از وظایف شغلیم محسوب میشه.
امروز تولد شناسنامه ایم هست. انواع بانکها بهم تبریک گفتن و فقط تبریک همراه اول واقعی بود و دو گیگ اینترنت بهم داد.
دیشب لازانیایی که با رسپی تنبلی پختم خیلی خوب شد.
بنا به یک سنت درونی، باید یکی از دو سه روز آخر شهریور برم برج میلاد. به یاد دو سال پیش که همین موقع اونجا بودم و از شدت حال بد و افسردگی و بلاتکلیفی و ترس و انواع و اقسام حسهای منفی، دلم میخواست زندگی همون لحظه تموم بشه. خدایا من معجزه ای از تو دیده ام که هنوز باورم نمیشه. خدایا هزاران هزار بار شکرت.