امروز شروع کردم درسهای برندسازی شخصی متمم رو بخونم البته هنوز پولش رو نداده ام و تا پول ندی معلوم نیست چقدر جدی هستی. حالا خلاصه یه نکته توجهم رو جلب کرد. میگفت امروز در جهان، فرد خیلی مهمه. مثلا بر خلاف قبل که برندها اسمهای انتزاعی مثل آدیداس و پوما و ... داشتن، حالا برندهایی که اسم شخصی اون مبدع برند هستن موفق تر میشن در بازار. حالا من یادم افتاد سال ۹۶ که ازدواج کردم اون موقع شاید اولین سالهایی بود که این روند ایجاد شده بود که اسم آرایشگاههای زنونه، اسم و فامیل اون آرایشگر اصلی باشه و حتی واسه خودم عجیب بود. عادت عمومی این بود که اسم غیرشخصی بذارن روی آرایشگاه، مثلا اسم یه گل یا یه صفت یا همچین چیزی. ولی الان کاملا برعکس شده و هر آرایشگاه که بخواد بگه خیلی خفنه از اسم شخصی استفاده میکنه و حتی من خودم حسم نسبت به آرایشگاههایی که اسم شخصی دارن بهتره و فکر میکنم حرفه ای ترن. یعنی توی همین چند سال، همین یه بعد کوچیک از برندسازی شخصی اینقدر رایج و مهم شده.
واقعا دنیای امروز چه در بعد تجاری و کاری و چه حتی در بعد شخصی و روابط انسانی، دنیای اهمیت دادن به فردیت ها و تشخص انحصاریه. هویت تو در ممتاز بودن ساخته میشه
حالا وقتی پولشو دادم و همتش رو کردم و همه درسا رو خوندم، میام بقیه نکات رو میگم.
...
.
دیروز فیلم تفریق رو دیدم. عالی بود عالی بود عالی بود هم فرم و هم محتوا. واقعا لذت بردم.
....
.
یه سردرد عمیقی دارم، انگار سرم به جایی خورده، اون مدلیه دردش.
داشتم مصاحبه ناصر فکوهی با هارون یشایایی رو میخوندم. یه جا ازش پرسیده بود هیچوقت احساس اقلیت بودن کرده اید توی ایران؟ یک جوابی داده بود و انتهای جوابش گفته بود: هرکس یک جوری است. هرکس فضایی برای زندگی کردن و اقبالی برای حیات دارد.
چقدر صحیحه ایننگاه و من توی زندگی هر جا این نگاه رو فراموش کردم با عذاب و سختی مواجه شدم. باید حواست به میدان بازی خودت باشه، هرچند کوچک باشه باید سعی کن در همه ابعادش بازی کنی.
خیلی بیحال و بی انرژی ام. این میتونه دلایل بیرونی داشته باشه البته، مثل کمبود ویتامین یا کار زیاد یا اینکه الان مدتیه که به خاطر این بنایی پست خونه، اصلا نمیشه بعدازظهر دو دقیقه چشم روی هم بذاری. امروز خیلی خسته بودم و تا چشمام کمی گرم شد، یه جوری صدا اومد که خدا رو شکر سردرد نگرفتم
ولی علاوه بر ابن، این بیحالی از درونم میاد. نمیدونم دارم اغراق میکنم یا نه ولی واقعا حس میکنم در هیچ دوره ای از زندگیم، اینقدر ناامید نبوده ام. به هر جنبه ای از زندگیم که فکر میکنم، چه زندگی خودم و چه کلا زندگی بشری، به نظرم هیچ روزنه امیدی نیست.
اولین باره در زندگیم که از مهاجرت نکردنم عمیقا پشیمونم. دیروز دیدم یکی از اینایی که توی اینستا دنبال میکنم مهاجرت کرده. دیگه من پیرم برای این کارا.
یکی از این استادایی که الان خبر اخراجش خیلی صدا کرده استادم بود و بعدا طبیعتا همکار شدیم. آدم باسوادی بود ولی شدیدا خودبین. همون زمان یه خانوم جوونی رو از همکارا اخراج کردن و صدای این درنیومد. واقعا حتی فکر کردن به اون محیط و اون مناسبات برام آزاردهنده ست. میلیو یه خبری درباره اش فرستاد و دوباره پرت شدم به اون فضا. خدایا صدها هزاران بار شکرت که منو از اون جهنم نجات دادی.
امروز مرخصی بودم و رفتم کتابخونه مسجد محله ثبت نام کردم. مسئولش یه پیرمرد دل نشینی بود. فرم رو که پر کردم و رشته ام رو نوشته بودم، گفت وای چه رشته سختی، من همیشه از این درس فراری بودم. بعد هم خیلی تحویل گرفت و فکر میکرد من چیزی حالیمه.
امروز صبح با بلاتکلیفی مبنی بر اینکه بشینم پای فایل کتاب یا نه، آغاز شد. حتی لپ تاپم آوردم گذاشتم روی میز ولی خب طبیعتا گزینه کار نکردن رای آورد و لپ تاپ رو به محل اصلیش برگردوندم. واقعا واقعا واقعا از اینکه دیگه دانشجو نیستم و مجبور نیستم روی رساله و مقاله و سمینار و کوفت و زهرمار کار کنم از صمیم قلب خوشحالم.
دیگه یه آبگوشت بار گذاشتم و حیاط رو شستم و پادری حموم رو شستم و لباس شستم،،کابینت زیر گاز رو مرتب کردم و سطل آشغالها رو خالی کردم. بعد هم دیگه راه افتادم سمت مسجد و بعد از نماز هم رفتم سبزی و لباس زیر و تی شرت خریدم و همخونه مقادیر فراوانی میوه خریده بود و دیگه مشغول جابجا کردن و شستن میوه و سبزی شدم. بعد هم رفتم حموم و لباس نو پوشیدم و سنگک از اسنپ فود سفارش دادم برای آبگوشت. عجب آبگوشتی هم شده بود. در حین آبگوشت خوردن مافیا هم دیدیم و من چقدر از فرزاد حسنی بدم میاد و چه قدر بیشتر بدم اومد.
حالا در پرانتز بگم یکی از آدمایی که ازشون بدم میاد و واقعا دلیل این علاقه حداکثری بهشون رو نمیفهمم مجتبی شکوری. اصلا مدل حرف زدنش روی مخمه و به نظرم حرفاش هم خیلی زرده.
خلاصه که روز پرباری بود امروز. یه زمانی فقط روزهایی رو پربار میدونستم که چیز خاصی نوشته یا خونده بودم. ولی الان روز پر بار برام فقط یعنی روز آروم و ساده و درگیر با کارهای کوچیک خونگی.
برای فردا تور تهرانگزدی ثبت نام کرده ام. قبلا یه بار باهاشون رفته بودم و خوشم اومده بود.
گلفروشی هماومده روی اسنپ. گل سفارش دادم و خیلی خوب بود. گذاشتم توی گلدون کنار سینک و روی تخته سیاهم هم نوشتم: مراقب خودت باش.