پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

دیلی تلگراف

توی زنگ تفریح کلاس زبانم. گردن درد مبسوطی هم دارم. هفته دیگه فایناله. احتمالا ترم دیگه رو ثبت نام نکنم. 

دو روز گذشته سردرد شدیدی داشتم. این گردن درد امروز هم احتمالا اثرات همونه. 

دو سه بار دیگه توی هواپز غذا درست کردم و همچنان راضی ام ازش. بی دردسر و سالم و راحت و خوشمزه است.

پرده های جدید خونه خیلی قشنگ شده.

امروز برنامه دارم برم انبار وسیله بذارم و ساندویچ بندری بخرم و بیام بشینم سریال ببینم. اگه بشه میرم چند تا مغازه لوستر واسه آشپزخونه ببینم. 

در معیت شیشه بر و صدای زیبایش

نشسته ام توی هال تا شیشه بر کارش رو انجام بده. سردرد اندکی هم دارم. فردا هم پرده ها میاد. الان صندلی های اپن هم رسید. حالا هرکی اینجا رو بخونه فکر میکنه تازه عروسم من. کلا هم این چیزا رو وقتی مینویسی خیلی مجلل به نظر میان ولی در واقع آفتابه خرج لحیمه (درسته ضرب المثلش؟)

خسته طورم. دلم میخواد فردا مرخصی بگیرم و شاید چنین کنم. 

امروز هم اتاقی هیولا اومده بود پیش من درددل می‌کرد از رفتارهای هیولا. تو دلم بهش حق دادم ولی چیزی بهش نگفتم. یعنی صرفا گوش کردم و همدردی کردم‌ .

زنگ زدم حال پیشی رو بپرسم. گفت باید عمل کنه. بهش گفتم چیزی نیست ولی خب نگرانشم. 

راستی دیشب هواپز رسید و با همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده افتتاحش کردم. خوب بود. راضی ام از خریدم. از صبح پونصد تا ویدئو راجع به انواع رسپی های هواپز دیدم. 

سر و صدای شیشه بر بیش از حد تحملم شده. 

دیلی تلگراف

دیشب جالباسی پشت دری، سطل آشغال کابینتی و پنج تا کوسن خریدم. کلی هم چرت و پرت باحال از دیجی کالا سفارش دادم که چهارشنبه میرسه. هواپز هم احتمالا بخرم. این است نتایج وام گرفتن.

علی رغم دل درد صبحگاهی و اینکه به خاطر نداشتن مسکن توی خونه ناچار شدم بیام اداره وگرنه مرخصی میگرفتم، حالم خوبه. شیرقهوه و نون و پنیر صبح رو خوردم و قهوه و بطری آب روزانه ام روی میز آماده ست. 

دوست دارم با بعضی از این افرادی که توی متمم کامنت میذارن دوست بشم. بس که پخته و آگاهن. 

کار کتاب داره با سرعت لاک پشتی جلو میره.

صبح از تو حیاط اداره چند تا شاخه سبز قشنگ چیدم و اومدم گذاشتم توی شیشه شیرکاکائو که واسه چنین روزی نگهش داشته بودم. حس خوبی داره برام.

دیروز رئیس که سیده یه تسبیح خیلی خیلی قشنگ بهمون هدیه داد.

درس مهم امروز: خریدهای مهمت را پشت گوش ننداز و در اولین فرصت انجام بده. 

یا محول الاحوال

خب امروز روز خوبیه. به نظرم میاد اون ابرهای خاکستری کنار رفته ان. دیروز رفتیم صندلی های اپن رو دادیم که روکششون رو عوض کنن. سبز و سفید، میخوام کلا این دو رنگ رو به خونه اضافه کنم. بعد هم رفتم در عرض ده دقیقه مانتو خریدم. بعد هم خونه و شام قیمه بادمجون لذیدی داشتیم با سالاد شیرازی. 

دیشب خیلی عمیق و خوب خوابیدم و این هم قطعا در حال خوب امروزم اثر گذاشته. صبح کمی دیرتر بیدار شدم و با خیال راحت و بدون عجله نسکافه خوردم و بعد هم توی راه رادیو دور دنیا گوش کردم و رسیدم اداره.

دیروز به میزان فراوانی خونه رو تمیز کردم: کشوی لباسام، کشوی میز تحریرم، کابینت چای و قهوه، کابینت کوچولوی کنار یخچال، تمیز کردن گاز.

کتاب دفترچه خاطرات شانزده زن ایرانی هم تموم شد. خوب بود در کل. ولی به نظرم اگه مصاحبه ها رو تقطیع نمی‌کرد و هر مصاحبه رو مستقل و کامل چاپ میکرد، انسجام مطالبش بیشتر می‌شد. 

جهان لوزرها

گاهی وقتا که یک سری وبلاگها رو از صفحه اول بلاگ اسکای به صورت رندوم میخونم، به این نتیجه میرسم همه کسایی که وبلاگ مینویسن آدمهای پر از مشکلی در زندگی واقعی هستن. یعنی اغلب دارن از درد و غمهاشون میگن. خیلی به ندرت کسی هست که خوش و خرم باشه. یعنی واقعا وبلاگ شده سرزمین بازنده ها؟ خیلی دوس دارم برم از آدم‌های خوشبخت بپرسم ببینم وبلاگ می‌نویسن یا میخونن؟ مثلا دیشب توی ایرانمال خیلی خانواده ها بودن که واقعا خوشگل و خوشبخت و پولدار به نظر میومدن. واقعا دوس دارم برم ازشون بپرسم تا حالا اصلا حتی وبلاگ خونده ان؟