نشسته ام توی حیاط اداره و منتظرم همکارم برسه.
وام رو گرفتم.
همچنان پروژه هر روز تمیز کردن یه قسمت کوچیک از خونه در جریانه. دیشب کشوی بزرگ یخچال رو درآوردم و خوب شستم و زیرش رو تمیز کردم. دو تا سبد هم واسه داخلش گرفتم که وسایل توش به هم ریخته نباشن دیگه. خیلی خوب شد. امروز نوبت یک کشوی آشپزخونه و کابینت چای و قهوه است.
کتابها رو دادم همخونه ببره تحویل بده به کتابخونه دانشگاه. خیلی خوشحالم که دیگه گذرم به اونجا نمیفته.
دیروز از انتشارات زنگ زدن و گفتن عجله دارن. منم هنوز فایل رو باز نکرده ام ولی گفتم به زودی میفرستم.
باید چندتا مانتو بخرم. به ویژه برای بیرون.
صبحهایی که با متمم شروع میکنم خیلی روزم مفید میشه. البته شروع روز با متمم منوط به اینه که شب خوب و کامل خوابیده باشم.
حالم خیلی از صبح بهتره. یعنی درواقع یکی دو ساعت بعد از نوشتن پست قبلی ، مودم بهتر شد. ظهر بعد از نماز، خیلی هوس خوندن زیارت عاشورا کرده بودم و تا نمازم تموم شد و رفتم کتاب زیارت عاشورا رو برداشتم، همکارم اومد تو نمازخونه و منو گرفت به حرف و نشد بخونم. ولی همون حسی که توی دلم ایجاد شد برام خیلی ارزشمند بود.
الان خونه ام. پشت کانتر اپن نشسته ام. دارم بستنی بخی فالوده ای میخورم و دنیای شیرین دریا میبینم. میخوام دو تا کشوی آشپزخونه رو مرتب کنم و لباسام رو بندازم تو ماشین. یه استانبولی هم درست کنم و برم دوش بگیرم. دوس دارم مسجد هم برم اگه شد.
این شبا قبل خواب روی طاقچه از قیطریه تا اورنج کانتی رو میخونم. برای بار دوم. پارسال همین روزا برای بار اول خوندمش.
حالم خوش نیست این چند روزه. شاید به خاطر پی ام اس باشه البته.ولی کلا یه حس اندوه عمیقی دارم. نه از اوضاع اداره راضی ام نه از اوضاع زندگی شخصیم. حس میکنم وسط باتلاق گیر افتاده ام و فقط دارم پایین تر میرم. به نظرم همه چیز دیگه تکراری شده. مثلا همین پی ام اس و دوره بعدش و هی تکرار و تکرار. احساس میکنم دیگه همه چیز رو دیده ام و شنیده ام و حس کرده ام و اتفاق جدیدی نمیفته.
پیشی بیمارستانه و دیروز با همکارا رفتیم عیادتش. حال عمومی اش خوب بود ولی گفتن باید ده روز بمونه بیمارستان. بهش گفتم اگه خواستی بگو چند شب بیمارستان پیشت بمونم. چون مادر و پدرش که فوت کرده ان و فقط یک خواهر داره که خواهرش هم بچه کوچیک داره. منم که کاری ندارم. بعد اداره میرم خونه لیوانا رو میذارم جای بشقابا، بشقابا رو میذارم جای لیوانا. حالا یه شب این کار خطیر انجام نشه عیبی نداره.
این روزا یعنی دیروز و امروز، اپیزود انقلاب فرهنگی رادیو مرز رو گوش میدم. آدمها چه راحت از غمهاشون عبور میکنن یا در ظاهر لااقل نشون میدن که راحت عبور کرده ان،ولی من هنوز پر از خشمم و غم و هنوز دارم توی ذهنم با همه کسانی که باعث آزارم شدند دعوا میکنم. نمیتونم راحت از غمهام حرف بزنم.
دارم میرم کلاس زبان. حالم خوبه و دیشب خوب خوابیدم. دکوراسیون جدید خونه هم خیلی انرژی خوبی ایجاد کرده. دیروز رفتم فرش دستبافم رو آوردم و رفتم توی حیاط شستمش تا گرد و خاکش بره. به نظرم امروز خشک میشه و میتونم کف زمین رو تمیز کنم و پهنش کنم توی اتاق.
قهوه و ساندویچ نون و پنیر و گردو دارم با خودم میبرم کلاس.
دیشب رفتم تئاتر خانه عروسک. خیلی خوب بود. فرم جدیدی به نمایشنامه ایبسن داده بود. ده دقیقه آخرش به ویژه خیلی تاثیرگذار شده بود.
یه کاری که جدیدا روش تمرکز کرده ام، ذهن آگاهی و آهستگی است. به هر کاری دقت میکنم. به هر حسی دقت میکنم. از هیچ چیزی فرار نمیکنم. حتی تا کردن یک دستمال کاغذی رو هم با دقت و آهستگی انجام میدم. خیلی آهستگی بهم آرامش میده. الگوی من در زندگی لاک پشته. آرام و آهسته و توی لاک خودش