پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

پراکنده نویسی های خودم

دریا، یک زن ۳۳ ساله

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده ام

کلیدم رو جا گذاشته بودم و درست دم در خونه یادم اومد. خیلی از بی حواس بودن خودم حرصم میگیره. همخونه هم کلاس بود. بهش زنگ زدم گفتم کلید ندارم. خیلی خوب برخورد کرد و سریع کلید رو با پیک فرستاد. کلا اهل سرزنش کردن و اینا نیست بر خلاف من. بعله دریا خانوم، تو هم باید تو این مواقع همینجوری باشی.

در بازه زمانی نیم ساعته بی کلیدی رفتم ماشین رو پارک کردم زیر یه درختی و نشستم آقایان علیه آقایان خوندم و ده دقیقه از اپیزود ایران تیمورتاش پادکست رادیو تراژدی مونده بود که گوش کردم. دلم بستنی هم میخواست که دیدم کلا کیف پول و کارت و اینا رو هم جا گذاشتم. اینا همه اثرات روزی پونصد بار کیف عوض کردنه. اپلیکیشن موبایلی اینا هم ندارم و بی بستنی سر کردم اوقات رو. 

نمیدونم برم پیاده روی یا نه؟  

خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست

خوابم میاد در حد مرگ. خدا رو شکر امروز ماشین نیاوردم وگرنه واقعا نمیتونستم رانندگی کنم. دوباره حساسیتی شدم و دیشب سیتریزین خوردم و احتمالا تاثیر اونه. البته کلا هم خسته ام و تصمیم دارم امروز رو فقط استراحت کنم و نرم پیاده روی. یه دستور غذای گیاهی هم پیدا کردم که میخوام درست کنم امشب. قارچ لازم داره که باید بخرم سر راه. 

همکارم میگه بیرون ریختن  حساسیت به خاطر گرمی زیاده. راس میگه به نظرم. باید بیخیال اون دمنوش زنجبیل بشم. همون قهوه مفلوک خودم رو بخورم و خوش باشم.

پیشی امروز اومده بود میگفت میخوام استعفا بدم. دوستش دارم من. از معدود آدمهای باسواد و باکلاسی است که میشناسم. گفتم بابا همه جا همین وضعه.حالا قرار شد بعدا حرف بزنیم. 

یه مقاله بسیار خوب هم خوندم که باعث شد برم یه مستندی رو ببینیم. 

میلیو هم زنگ زده میگه بیا بریم تولد صد سالگی موحد. گفتم نه بابا، خیلی بدجاست و من از الان به ترافیک بعدش که فکر میکنم سردرد میگیرم. حس میکنم یه چیزی میخواد بهم بگه  و منتظر یه دیدار دونفره ست. خداییش حال درددل شنیدن ندارم‌. 

 از وضع خودم از حیث توسعه فردی راضی نیستم.خیلی وقتم رو هدر میدم. یه بخشیش البته به خاطر پرحرفی فراوون هم اتاقی توی اداره است ولی خب باید بتونم مدیریتش کنم. نوشتن و خوندن رو باید جدی تر بگیرم. 

یه ویدئو توی یوتیوب دیدم که میگقت من به جای اینکه برنامه روزانه بنویسم، شبا کارهایی که اون روز انجام دادم رو مینویسم. به نظرم ایده خوبیه واسه اینکه آدم بفهمه نشتی وقتش کجاست. 

فرهنگنامه

این آخر هفته رفتیم تئاتر باغ آلبالو. دو شب پشت سر هم. یعنی اشتباه بلیط خریدیم و نمیدونستیم دو تا ورژن از باغ آلبالو روی صحنه است ولی تجربه جالبی بود. اون روایت ایرانی رو من بیشتر پسندیدم. یعنی اون مخلوط شادی و غم که توی روایت چخوف هست، توی ورژن ایرانی بهتر دراومده بود. 

بعد از مدتها هم نشستم به دیدن فصل دوم  Big little  lies. اینقدر طول کشید که اصلا فصل اول رو یادم رفته و با فلاش بکهایی که میزنه داستان یادم میاد.

در راستای برنامه ام برای آشنایی با ادبیات همسایگان، رفتم یه رمان عراقی خریدم. نامزد بوکر عربی بوده. بعد از خنده خورشید، اشک ماه میرم سراغش.

چقدر فرهنگی شد این پست

 حالا برای شکستن این جو سنگین فرهنگی، باید بگم پنجشنبه از کلاس یوگا که دراومدم دیدم میلیو زنگ زده و میگه عصر بیاید اینجا. گفتم ما عصر داریم میریم تئاتر. میگه وا چرا رفتید و تئاتر تحریمه و اینا. یعنی فقط تو این مملکت فقط بازیگرا و کارگردانای تئاتر باید سر کار نرن؟ بعد خود همین میلیو حاضره یه روز نره سر کار و حقوق نگیره؟ از کوته فکری بدم میاد 

گفتم امسال به دیدار "خودم" هم بروم

منتظرم تعیین سطح زبان شروع بشه. دیروز هم کلاس پاکسازی بود و از امروز چله پاکسازی رو شروع کردم. توی اداره هم یه برنامه هایی ریختم. یه جورایی فهمیده ام که فقط خودمم و خودم و باید به فکر سلامت جسم و روح خودم باشم، به فکر ارتقای خودم باشم، کارهایی که دوست دارم انجام بدم، به اجبار هیچ کس  کاری رو خلاف میلم انجام ندم (طبیعتا نه در اداره). دوست داشتم زندگیم بهتر از این باشه ولی بازم خدا رو شکر. یه دل شکستگی عمیق دارم ولی دتس ایت. 

عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.